برشی از کتاب آشنایان ناآشنا
زنان در دوران اسارت
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
10 مرداد 1402
حجتالاسلام والمسلمین ابوترابی، روحانی آزاده و نماینده ولی فقیه در ستاد رسیدگی به امور آزادگان پیرامون نقش زنان در زندانهای عراق میگوید:
«دوران اسارت متوجه شدیم که چهار خواهر اسیرند و با نهایت شجاعت و شهامت به سر میبرند ولی آنها را ندیده بودیم. بعد از یکسالونیم و شاید قریب دو سال این چهار خواهر را به اردوگاه ما آوردند. تعداد ما حدود دو هزار و چهارصد نفر بود. به محض ورود آنها برادران در آن تنگنای وحشتناک، صدای تکبیرشان بلند شد. برادران فکر میکردند خواهران روحیه ندارند و گفتند بگذارید با گفتن این تکبیر هر چند که ما را اذیت کنند به آنها روحیه دهیم. عصری داخل سلول بودیم. دیدیم این چهار خواهر خیلی جلوتر هستند و ما باید از آنها روحیه بگیریم و اردوگاه از آنها روحیه میگرفت. خواهران، کنار اتاق افسران بودند و بین آنها و برادران 80 ـ 70 متر فاصله بود یک روز وقت تقسیم غذا، من زیر راهرو و راهپله بودم، دیدم دو تا از خواهران آمدند. با خودم گفتم حتماً میخواهند از سختیهای اسارت و گرسنگی گله کنند. به محض سلام و علیک گفتند اگر یک روز این اردوگاه با عراقیها درگیر شد ما به فکر پانسمان مجروحین باشیم یا فرار کنیم؟ به آنها گفتم به فکر پانسمان مجروحان بودن یعنی ماندن زیر شکنجه و شهادت را پذیرفتن، ایستادن یعنی زیر دست و پای عراقیها خرد شدن. خیلی تشکر کردم و گفتم: خدا خیرتان دهد. صبر کنید. ما با رادیو با ایران در تماسیم ببینیم چه میشود الآن نمیتوانم بگویم خواهران فرار کنند. این خواهران یاد کاروانسالار اسرای کربلا حضرت زینب(س) در اسارت را زنده کردند. ماه رمضان بود سخنرانی در اردوگاه بود. روز نوزدهم ماه رمضان ما را گرفتند و زندان بودیم بعد از چند روز مسئول زندان مرا صدا کرد. خیال کردم بازجویی من است. افسر زندان رو به من کرد و گفت: «ابوترابی برو بگو این خواهران اسیر ایرانی بیایند اینها ازجان ما عراقیها چه میخواهند؟ درست آنچه عبیدالله گفته بود. اصلاً وقتی افسر عراقی این را گفت مثل اینکه دنیایی از عزت و افتخار در جلوی چشم ما مجسم شد. برای اولین مرتبه رفتم کنار سلول این خواهران. سلامی عرض کردم و گفتم: بیایند ببینند چه خبر است. اینها در مقابل شما به روغنسوزی افتادهاند. یکی از خواهران در حال نماز بود، دو نفر دیگر حرکت کردند و گفتند این خواهر نمیآید چون این خواهر حالا حالاها نمازش طول میکشد. مرحبا بر این ایمان و اصالت که اصلاً انسان روی حساب ظاهر نمیتواند به فکر خودش باشد تا چه رسد به بندگی پروردگار عالم. با دو خواهر آمدیم به نگهبانی عراق. افسر بعثی مسئول امور فرهنگی مثل بچه یتیمها کنار اتاق کز کرده با دنیایی از ذلت و خواری نشسته بود. فرمانده اردوگاه نشسته بود! که خانمها هم آمدند. افسر عراقی رو کرد به من و گفت به این دختران ایرانی بگو اینها اسیرند و اگر ما بخواهیم مثل پسران با آنها رفتار کنیم نمیتوانند دوام بیاورند من مثل دخترم با آنها رفتار میکنم.
آن خواهر گفت: جناب سرهنگ نمیخواهد بگویی من اسیرم، من اسارت را در راه خدمت به میهن و کمک به مجروحین پذیرفتم و تو نمیخواهد بگویی من اسیرم. من اسارت را خود پذیرفتم. دفعه بعد نمیخواهد مثل دخترت با من رفتار کنی. همان که با بقیه برادران با ما رفتار کن. اگر امکاناتی بیش از این برایمان فراهم کردی جلویت میاندازیم و اگر کمتر فراهم کردی در مقابلت میایستیم. بعد فرمانده اردوگاه فکری کرد و گفت: شما چرا به این افسر سیاسی ما گفتی تو را با کفش میکشیم یکی از فحاشیهای عراقیها «کفش» بود. خود کفش یعنی فحش، آن وقت به یک نفر بگویی تو را با کفش میکشیم؟ بدترین اهانت است آن هم به افسر بعثی. خواهرمان گفت: ما نگفتیم تو را با کفش میکشیم. او میخواست حق ما را ضایع کند و ما را زودتر از وقت مقرر داخل زندان کند. به او گفتیم اگر جلو بیایی با کفش میزنیم. خیلی باارزش است.
بنده یقین دارم وضع این چهار خواهر در اسارت با ما هزار و چهارصد نفر، مانند شب عاشورای امام حسین(ع) بود. دشمن آمد همه را تهدید کرد و گفت اگر تکان بخورید پوستتان را میکنم. وقتی دشمن تهدید کرد نماز نباید بخوانید، اذان نباید بگویید، میگفت نماز صبح را باید ساعت 8 صبح وقتی ما میخواهیم آمار بگیریم در سلول را باز کردیم بخوانید، یک برادری گفت خفه! و گفت «اللهاکبر» رسید به «اشهد ان لااله الاالله» که صد نفر ریختند سوی او و زیر دست و پا او را میزدند. میگفت: «اشهد ان محمد رسولالله» آخرین لحظههای حیاتش بود که او را میزدند و میگفت: «اشهد ان علی ولیالله». بالاخره شهید شد به اعلیعلیین پیوست، ولی سد را شکست. در شب عاشورا دشمن آمد تهدید کرد: اگر عزاداری کنید میکشیم. یک نفر را زنده نمیگذاریم. البته با صدای آرام عزاداری میشد.
نگهبان میآمد چشمهای ما را نگاه میکرد ببیند چشمان چه کسی گریان است در چنین شرایطی ساعت 30/11 دقیقه شب در اردوگاه عنبر این چهار خواهر شروع کردند به عزاداری با صدای بلند سینه میزدند فریاد میزدند فریادی زینبگونه که بر سر عبیدالله یزید زده شد. عزاداری این چهار خواهر باعث شد تمام اردوگاه شروع کرد به عزاداری. گرچه فردا اکثر ناخنهای پای برادران عزیز ریخته شد، ولی شهامت و رشادت را خواهرانمان نشان دادند. مقام انسان رفیع است و مقام زن نیز بسیار بالا و رفیع. خدا رحمت کند آن کسی که قدر و منزلت خودش را بداند و جایگاه رفیع خودش را در سایه ایمان، اخلاص، شکیبایی، صبر و تحمل حفظ کند[1].»
[1]منبع: مافی، فرزانه، آشنایان ناآشنا، سازمان مدارک فرهنگی انقلاب اسلامی، دبیرخانه کنگره نقش زنان در دفاع مقدس، پاییز 1376، ص 134.
تعداد بازدید: 1690
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3