اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 53
مرتضی سرهنگی
03 تیر 1402
شیخ قاسم مرا دید. با من صحبت کرد و سرزنشم کرد که چرا به جبهه برگشتم. قضایا را تعریف کردم و گفتم «هنوز آمادهام که پناهنده شویم» و پرسیدم «تو چرا در این مدت پناهنده نشدهای؟» او گفت: «وضعیت برای پناهنده شدن مساعد نیست. افراد بعثی کلیه سربازان و درجهداران را زیر نظر دارند. از طرفی در اطراف ما میدان مین و موانع بسیاری است که به این آسانی نمیشود به طرف نیروهای اسلام رفت.»
یگان ما در این منطقه تجدید سازمان یافت و بعد از مدتی به طرف قصرشیرین حرکت کرد. در این منطقه تقریباً چهار روز مستقر بودیم. روز پنجم به طرف سر پل ذهاب حرکت کردیم و در این منطقه مستقر شدیم. در اینجا با شیخ قاسم و یک سرباز دیگر به نام سعید هادی متفق شدیم که به نیردهای اسلام پناهنده شویم. (سعید هادی هم اکنون در همین اردوگاه است.)
در این منطقه واحد ما حملهای را آغاز کرد. سربازان ما جلو رفتند. من و سعید هادی در سنگر ماندیم و جلو نرفتیم. بعد از چند ساعت نفرات واحد ما شکست خوردند و عقب نشستند و بلافاصله حمله دیگری تدارک دیدند و به طرف نیروهای شما یورش بردند سعید هادی و شیخ قاسم هم با آنها رفتند و من دوباره عقب ماندم. دقایقی گذشت. درگیری در جلو ادامه داشت. از دور شاهد بودم آتشسوزی مهیبی رخ داد که انفجارات پیدرپی به دنبال داشت.
این منظره را نگاه میکردم که متوجه شدم فرمانده تیپ و عدهای از نفرات، خسته و هراسان، عقبنشینی میکنند. فرمانده تیپ درجهاش را کنده بود. اسم او را نمیدانم ولی اهل موصل بود. عدهای از نفرات پیش من آمدند. سیدهادی هم آمد. پرسیدم «آن جلو چه اتفاقی افتاده و این آتشسوزی مهیب چیست؟»
سعید هادی گفت «نیروهای ما در آن شیار مستقر بودند که یک دفعه متوجه شدیم نارنجکی درون یکی از نفربرها افتاده. اصلاً نفهمیدیم نارنجک از کجا آمد. نیروهای ایرانی با ما خیلی فاصله داشتند و امکان اینکه بتوانند نارنج پرتاب کنند نبود. نارنجک در داخل نفربر منفجر شد و باعث گردید انبار مهمات ما هم منفجر شود. این انفجارات به تانکها و نفرات سرایت کرد. پانزده تانک سوخت. عده زیادی از بین رفتند. ما هم عقبنشینی کردیم.» به سعید هادی گفتم «فرصت خوبی است. تقاضای سلاح کنیم و برویم جلو پیش شیخ قاسم و از آنجا به طرف نیروهای ایرانی برویم.» ضمناً سعید هادی از روی آتش دهانه توپخانه شما مقر نیروهای شما را پیدا کرده بود. آمدیم به خط مقدم پیش شیخ قاسم و در یک فرصت مناسب سه نفری راه افتادیم و تا ساعت شش صبح در کوهستان راهپیمایی کردیم. تا سنگرهای توپخانه شما را دیدیم. من زیرپیراهنم را بیرون آوردم، آنرا در هوا تکان دادم و چند بار اللهاکبر گفتم. دو نفر از نیروهای شما ما را دیدند، ناگفته نگذارم که آن شب نزدیک بود به دست نیروهای خودمان اسیر شویم زیرا بعد از طی مسافتی صدایی شنیدیم. وقتی دقت کردیم دیدیم یک واحد از نیروهای خودمان در آن محل مستقر است. بلافاصله تغییر مسیر دادیم و به طرف نیروهای شما آمدیم.
خلاصه به اتفاق دو نفر از سربازان شما به مقر آمدیم. آنها برایمان صبحانه، نان و چای و حلوا آوردند. لباسهایمان خیس بود، چون مقداری از راه را از رودخانهای عبور کرده بودیم. سربازان شما برایمان لباس نیز آوردند و تا ظهر پیش آنها بودیم. تحقیق مختصری از ما کردند و بعد ما را به کرمانشاه بردند. از آنجا به تهران آمدیم. ما تمام مصائب و مشکلات را پشت سر گذاشتیم تا به نیروهای اسلام بپیوندیم. خدای متعال را شکر میکنیم که حالا در جمهوری اسلامی واقعاً آزاد هستیم و توانستیم با توکل به خدا خودمان را از چنگال حزب بعث که ارتش عراق را به کلی نابود کرده است فرار کنیم و به جمهوری اسلامی پناهنده شویم. خدا را شکر.
تعداد بازدید: 1555
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3