اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-47

مرتضی سرهنگی

23 اردیبهشت 1402


چند نفر از پاسداران به طرفم دویدند. وقتی با هم روبه‌رو شدیم آنها مرا در آغوش گرفتند و یکدیگر را بوسیدیم. از سیمای آنها رحمت می‌بارید. مطمئن شدم که هیچ خطری تهدیدم نمی‌کند. بنابراین با خیال راحت به آ‌نها گفتم «ما چند مجروح هستیم. هر چه زودتر ما را به پشت جبهه برسانید.»

یکی از پاسدارها با ما ماند و دیگران رفتند جلو. به آن پاسدار گفتم: «سربازها در این سنگرند.» پاسدار داخل سنگر شد و سربازهای مجروح را بیرون آورد و کنار خاکریز نشاند. دو سربازی هم که در تانک مانده بودند مجروح شده بودند. پاسدار رفت آنها را هم آورد. به او گفتم «در یکی از سنگرها یک سرباز جوان هست که از ترس گریه می‌کند و بیرون نمی‌آید.» به اتفاق پاسدار به طرف سنگر رفتیم. او سرباز کم‌سن و سال را در آغوش گرفت و از سنگر بیرون آورد. جمعاً هفت نفر شدیم. خوشبختانه نام آن پاسدار را می‌دانم، او را حسن صدا می‌زنند. پسر بسیار خوب و پرعطوفتی بود.

نیم ساعتی منتظر ماشین بودیم تا بیاید و ما را به پشت جبهه منتقل کند. سربازهای مجروح مویه می‌کردند. توانسته بودم محل جراحت آنها را ببندم و آرامشان کنم. حسن به طرف من آمد و گفت «اسلحه مرا بگیر!»

سخت تعجب کردم. او تنها بود و ما شش سرباز دشمن بودیم. پرسیدم «می‌خواهی چکار کنی؟» گفت «می‌خواهم دو رکعت نماز شکر بخوانم. تو اسلحه‌ام را نگه‌دار.»

در ناباوری اما با کمال میل و رغبت پذیرفتم. تفنگ را از ضامن خارج کردم و به نگهبانی از پاسدار نمازگزار ایستادم. سربازهای مجروح از حیرت دهانشان باز مانده بود و من اگر شناختی که آن افسر به من داده بود نداشتم و اگر با چشم خود نمی‌دیدم تصور چنین صحنه‌ای برایم غیرممکن بود. گرد آن پاسدار می‌گشتم و او با طمأنینه نماز می‌خواند و پس از نماز برای سلامتی امام خمینی حفظه‌الله دعا کرد. بعد اسلحه‌اش را گرفت. بعد از دقایقی یک وانت تویوتا آمد. همه سوار شدیم و از پاسدار حسن خداحافظی کردیم.

این، نحوه اسارت من بود که برایتان نقل کردم.

ماجرای دیگری را شاهد بودم که در روزهای اول جنگ اتفاق افتاد و تأثیر زیادی روی افراد ما گذاشت. ماجرا با یک حمله از جانب شما آغاز شد.

در یکی از نخلستانهای اطراف جاده آبادان ـ ماهشهر، نیروهای شما حمله‌ای به موضع ما کردند که موفق نشدند. عده‌ای از کماندوهای پیاده ما داخل نخلستان نفوذ کردند و تعدادی از پاسداران شما را به اسارت گرفتند و به موضع آوردند. بعد از تفتیش بدنی آنها را سوار اتوبوسی کردند. نفر آخر در وقت سوار شدن نارنجکی از زیر پیراهنش بیرون کشید و زیر پای راننده انداخت. نارنجک منفجر شد و راننده اتوبوس را تکه‌تکه کرد. خسارتی هم به قست جلو اتوبوس وارد شد. اما هیچ یک از پاسداران صدمه‌ای ندیدند. پاسداران از اتوبوسی بیرون ریختند و سرهنگ صبیح عمران که حالا فرمانده یکی از لشکرهای عراق است آن پاسدار نارنجک‌انداز را با بی‌رحمی تمام کتک زد طوری که دهان او پر خون شد.

این شجاعتها قابل تحسین است. نیروهای شما تا آخرین لحظات مبارزه می‌کنند. یک هزارم این ایمان و قدرت در نیروهای ما نیست. ناگفته نگذارم که من به مدت سه ماه در جبهه آبادان بودم و همراه برادران پاسدار می‌جنگیدم. راستش را بخواهید آقای خبرنگار، وقتی شما تفاوت این دو جبهه را از من می‌پرسید باید برایتان بگویم که تفاوت جبهه عراق با جبهه شما، تفاوت جبهه یزید با جبهه امام حسین(ع) است. همین یک جمله فکر می‌کنم کافی باشد، خدانگهدارتان.



 
تعداد بازدید: 1492


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125

دو تا از این سربازها تقریباً بیست ساله بودند و یکی حدود سی سال داشت. و هر سه آرپی‌جی و یک تفنگ داشتند. آنها را به مقر تیپ سی‌وسه آوردند. سرتیپ ایاد دستور داد آنها را همان‌جا اعدام کنند. اعدام این سه نفر سرباز به عهده ستوانیار زیاره اهل بصره بود که من خانه او را هم بلد هستم. خانه‌اش در کوچه‌ای است به نام خمسه میل که خیلی معروف است. در ضمن این ستوانیار جاسوس حزب بعث بود. او افراد ناراضی را به فرمانده معرفی می‌کرد. سه نفر سرباز شما را از مقر بیرون آوردند و ستوانیار زیاره آنها را به رگبار بست و هر سه را به شهادت رساند. آنها را همان‌جا در گودالی دفن کردند.