برشی از خاطرات معصومه رامهرمزی
آخرین پنجشنبه سال 1359 در گلستان شهدا
به انتخاب: سایت تاریخ شفاهی ایران
24 اسفند 1401
در اواخر اسفند ماه 1359 تصمیم گرفتیم با کمک بچههای امدادگر بیمارستان، در طبقه سوم بیمارستان که عملاً متروکه بود و به علت بمبارانهای دشمن قابل استفاده نبود، در تعداد زیادی ظرف، سبزه بکاریم شیرینی و آجیل هم تهیه کنیم و قبل از سال تحویل هدایای خودمان را به همراه عکسهایی از امام به جبهه خرمشهر و فیاضیه برای رزمندگان بفرستیم. از ماهشهر شیرینی و آجیل و گندم خریدیم و ظرفهای مخصوص سبزه را از نهادها و ارگانها تهیه کردیم. آنها مرتباً از سوی مردم تدارک میشدند. مردم از شیرینی و آجیل و خرما و کمپوت گرفته تا آب میوه و پسته و آجیل و مشکلگشا و غیره میفرستادند. عکسی از حضرت امام هم به تعداد زیاد تهیه کردیم. در این عکس امام لبخند ملیحی زده بودند. لبخند او به دل مینشست و خستگی را از تن دور میکرد. گندمها را با حوصله در ظرفها روی پارچه نازکی پهن کردیم و هر روز به آنها آب میدادیم. کمکم گندمها سبز شد طوری که راهرو طبقه سوم بیمارستان طالقانی پر از گندمهای سبز شده بود. گویی بهار پیش از همه جا به آن طبقه متروکه رسیده بود. عکس امام را در میان بشقابهای گندم گذاشتیم. بعضی روزها به طبقه سوم میرفتم و ساعتی در میان سبزهها مینشستم. به یاد سیزدهبدر، به یاد سبزی صلح به سبزهها نگاه میکردم و لذت میبردم. موقع فرستادن هدایا به جبهه بین بچهها بحثهای زیادی در گرفت. نمیدانستیم خودمان هدایا را به جبهه برسانیم یا توسط دکتر انصاری این کار را انجام دهیم. او دکتر اکیپ اعزامی شهر فسا از استان فارس بود. یک آمبولانس بزرگ در اختیار دکتر بود که همیشه در ایستگاه 12 و خرمشهر به مجروحان رسیدگی میکرد و مرتباً نیز به بیمارستان طالقانی میآمد. همسر و یکی از بستگان دکتر انصاری به نام محبوبه اسماعیلی هم در بیمارستان به امدادگری مشغول بودند. هر سه نفر از استان فارس اعزام شده بودند و رفتار بسیار دوستانهای با بچهها داشتند. بعد از بحثهای طولانی مصلحت ندیدیم که خودمان برای رساندن هدایا به جبهه برویم؛ هدف ما شاد کردن رزمندهها بود. میخواستیم کاری کنیم که آنها در شب سال تحویل، نشانی از سفره هفتسین خانواده را در کنار خود داشته باشند. فرقی نمیکرد که خودمان هدایا را به آنها برسانیم یا دکتر انصاری. این مسئولیت را به دکتر انصاری و معصوم ـ امدادگر آمبولانس او که پسری روستایی از استان فارس بود ـ سپردیم. مهم این بود رزمندگان بدانند در شب سال تحویل در منطقه جنگی، خواهرانی دارند که به یادشان بوده و دعاگویشان هستند.
بعد از برگشت دکتر انصاری به بیمارستان همه دور او را گرفتیم و از او خواستیم که برایمان بگوید که رزمندگان از هدایا خوششان آمد یا نه؟ دکتر گفت باور نمیکنید آنها اصلاً انتظار نداشتند که یک بشقاب گندم سبز شده و آجیل و شیرینی و عکس ا مام به دستشان برسد. اکثر آنها چفیههای خود را در سنگر پهن کردند و با این هدایا سفره سال تحویل راه انداختند.
وظیفه بعدی ما در هنگام تحویل سال گلباران کردن قبور شهدا در گلستان شهدا بود. رزمندگان آنقدر گرفتار بودند که فرصتی برای فکر کردن به این چیزها را نداشتند. بعد از گذشت شش ماه از جنگ هنوز قبرهای شهدا سنگ نشده بود. قبرها ساده و گلی بود. با این حال گلستان شهدا در آن زمان حال و هوای دیگری داشت. به همراه دکتر انصاری به جزیره مینو رفتیم و از درختچههای مورد[1] ساقهها و برگهای زیادی چیدیم، آمبولانس پر از مورد شده بود و بوی خوش آن که البته ما را به یاد قبرستان میانداخت فضای آمبولانس را پر کرده بود. بعد از جزیره مینو به کوی بهروز ـ محلهای بین خرمشهر و آبادان ـ رفتیم و از درختهای گل کاغذی، گلهای زیادی چیدیم. گلهای کاغذی که رنگی گلبهی داشتند در میان دیوارهای ریخته شده و کوچههای ویران خودنمایی میکردند. طوری که با دیدن آنها خرابهها پنهان میشدند. گل کاغذی سمبل زیبایی در آبادان و خرمشهر است. برخلاف اسمش، گلی صبور و مقاوم است که در شرایط سخت و آب و هوای گرم، رشد میکند. وقتی به شاخههای گل کاغذی میان خرابهها نگاه میکردم حس میکردم آنجا گلستان و بهشت است. دلم نمیآمد آنها را بچینم و اگر برای چیزی غیر از مزار شهدا بود هرگز آنها را نمیچیدم؛ چرا که آن گلها زشتیها را از ذهن ما دور میکرد و زندگی را در میان آن فضا زیبا جلوه میداد. صدای توپ و خمپاره مرتب به گوش میرسید. دکتر انصاری فریاد میزد خواهرها سریعتر، میترسم این موردها و گلکاغذیها به جای قبور شهدا نصیب خودمان بشود! آمبولانس دکتر انصاری دیگر جایی برای نشستن ما نداشت. با زحمت خود را در آن جا دادیم. ساعت 2 بعدازظهر آخرین پنجشنبه سال 1359 به گلستان شهدای آبادان رسیدیم. اول روی همه قبرها آب پاشیدیم. بوی خاک بلند شده بود و بعد روی آنها مورد و گلکاغذی گذاشتیم. از ساعت 4 بعدازظهر گروه گروه ساکنان شهر جنگی و رزمندگان جبههها برای زیارت به آنجا میآمدند. آقای جمی امام جمعه آبادان هنگامی که بر سر مزار شهدا حاضر شد گفت: «من فهمیدم که شما خواهران امروز زحمت کشیدید و تمام مزار شهیدان را به گل آراستهاید.» آن روز تا اذان مغرب در گلستان شهدا بودیم و سال جدید را در کنار عزیزان شهیدمان آغاز کردیم.
شب در بیمارستان سکوت سنگینی حاکم بود. همه به نوعی احساس تنهایی میکردند. در بین پرسنل بیمارستان دو زوج جوان بودند. آقای جوشی و خانم جانه. خانم بختیاری و همسرش هم که به خاطر انجام وظیفه در منطقه مانده بودند و بچههایشان در خارج از منطقه پیش خانوادههایشان بودند آنها بیشتر از دیگران غصه میخوردند. ما مینشستیم و آنها از بچهها کوچکشان حرف میزدند. من بعدها که مادر شدم توانستم بفهمم که آنها در آن شرایط چه غمی را تحمل میکردند. مجروحان بدحال بخش، آنقدر درد میکشیدند که دیگر فرصتی برای دلگیرشدن و غم دوری از خانواده نداشتند و عید و غیر عید برایشان یکسان بود. برای هیولای جنگ هم عید معنی و مفهومی نداشت.
سال 1360 را در حالی که هنوز در محاصره دشمن بودیم شروع کردیم، اما همه ایمان داشتیم که وضع تغییر میکند و پیروزی نزدیک است.[2]
[1]. ساقه و برگی خوشبو دارد. در خوزستان از این گیاه بر سر مزار درگذشتگان میگذارند.
[2] منبع: رامهرمزی، معصومه، یکشنبه آخر، چ اول، 1383، سوره مهر، تهران، ص 115.
تعداد بازدید: 1922
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3