برشی از خاطرات یک سرباز

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

01 آبان 1401


پشت سر هم، هدایای مردم با ماشین‌های سپاه می‌آمد. آن‌قدر کمپوت و آبمیوه و پرتقال روی زمین ریخته بود که خاک رنگ دیگری به خود گرفته بود. ما هم تا می‌توانستیم، از آنها می‌خوردیم و پشت‌بَندش جمعی سیگاری می‌کشیدیم.

خاکریزی که ما در آن مستقر بودیم، به جاده آسفالت خرمشهر منتهی می‌شد. به همین دلیل، عراقی‌ها سعی زیادی در بازپس‌گرفتن آن داشتند. و سرانجام نزدیکی‌های عصر توانستند در خاکریز کنار جاده آسفالت مستقر شوند و از آنجا به طور مورب و به طرف ما تیراندازی کنند. چاره‌ای جز عقب‌نشینی نداشتیم. سروان براتی ـ فرمانده گردان ـ دستور داد به فاصله دو کیلومتر عقب‌تر، خاکریزی برای ما بزنند تا برویم آنجا مستقر شویم. در ضمن، یک گردان از تیپ کربلا که مربوط به پاسداران و بسیجی‌ها بود، دیشب حمله کرده بودند تا جاده آسفالت را آزاد کنند؛ ولی به علت ناآشنایی با منطقه نتوانسته بودند موفق شوند و تیربارهای عراقی‌ها از آنها تلفات گرفته بودند؛ به طوری که فقط عده انگشت‌شماری از آنها توانسته بودند جان سالم ببرند و بقیه که اکثر آنها شهید شده و تعدادی نیز زخمی بودند، در وسط خاکریز ما و عراقی‌ها افتاده بودند. می‌بایست تا عصر مقاومت می‌کردیم که هوا تاریک شود و زخمی‌ها بتوانند خود را عقب بکشند.

صدای «بهداری، بهداری» دوباره در گوشم پیچید. کیف کمک‌های اولیه را برداشتم و دویدم. دو سه نفر از بچه‌ها ترکش خورده بودند. در حین زخم‌بندی آنها دیدم علی هم آنجاست. خواستم به علی بگویم بُرو داخل سنگر بمان و بیرون نیا. نمی‌خواستم بلایی سرش بیاید. هنگام بلند کردن یکی از زخمی‌ها و بردن او به طرف آمبولانس، گلوله‌ای وسط پای من و علی خورد و در خاک فرو رفت. دیدم بچه‌ها متوجه نشده‌اند، صدایش را در نیاوردم؛ چون ممکن بود روحیه بچه‌هایی که در حمل زخمی‌ها به ما کمک می‌کردند، خراب شود. زخمی‌ها را سوار آمبولانس کردیم. پروانه به من گفت: «کمال، احتیاجی نیست علی هم سوار آمبولانس شود تا به زخمی‌ها کمک کند؟»

بلافاصله جواب رد دادم. نمی‌دانم چه نیرویی باعث می‌شد که از سوار شدن علی به آمبولانس جلوگیری کردم. دست علی را گرفتم و مانع سوار شدنش شدم. به او گفتم:‌ «احتیاجی نیست تو با آمبولانس بروی.»

اما پروانه چگونه می‌توانست به تنهایی هم رانندگی کند و هم برانکارد ماشین را نگه دارد تا در دست‌اندازها زخمی‌ها از رویش نیفتند. ناچار با بی‌میلی دست علی را رها کردم و گفتم: ‌«خیلی خوب، تو هم سوار شو و مواظب زخمی‌ها باش.»

آمبولانس به راه افتاد و رفت؛ اما نمی‌دانم چرا دلم شور می‌زد. احساس عجیبی به من دست داده بود. داخل سنگر نشستم و چشم به راه برگشتن آمبولانس شدم. دقایقی نگذشته بود که شهبازی هم که چند سنگر پایین‌تر و در کنار سنگر فرماندهی بود، پیش من آمد و مرا از تنهایی نجات داد. دوتایی داخل سنگر نشسته و مشغول صحبت کردن بودیم که ماشین نیسان گروهانمان با چند نفر سرباز جدید در کنار سنگر ما توقف کرد. راننده بعد از پیاده کردن سربازان جدید، خطاب به ستوان اخوان گفت: «اینها را به دسته شما داده‌اند.»

بعد از گفتن این جمله، راهش را کشید و رفت. ستوان اخوان خطاب به سربازان جدید گفت: «کنار سنگر بهداری برای خود سنگر درست کنید و در آنجا بمانید.»

آش‌خورهای تازه‌وارد چه می‌دانستند چگونه سنگر درست کنند.

آنها بعد از شنیدن صدای چند توپ و خمپاره که در فواصل نزدیکی از ما به زمین خورد، حتی راه رفتن‌شان را فراموش کردند؛ چه برسد به سنگر کندن. شهبازی که آنها را گیج و مبهوت دید، ‌با صدای بلندی به آنها خندید و گفت: «چیه؟ چتونه؟ چرا رنگتونو باختین؟ یالاّ زود باشین واسه خودتون سنگر بِکَنین، آش‌خورها!»

اما من به آنها حق می دادم که چنین باشند؛ چون آنها را درست هنگام حمله، به گروهانها تقسیم کرده و به آنها حتی چند روز هم فرصت نداده بودند که با وضع جبهه آشنا شوند. آخر سر خودم بلند شدم و بیل انفرادی یکی از آنها را از کوله‌پشتی‌اش بیرون کشیدم و مشغول کندن سنگر برای آنها شدم. بقیه هم شروع به کندن کردند و در چند دقیقه توانستیم گودال کوچکی حفر کنیم. من خسته شدم و بیل را به دست خودشان دادم و رفتم کنار شهبازی نشستم. آنها با اشتیاق به کار خود مشغول بودند که ناگهان تیری به گردن یکی از آنها خورد و از پشت به زمین افتاد. کیف کمک‌های اولیه را برداشتم و به داخل سنگر آنها پریدم و به بقیه سربازان جدید اشاره کردم که به سنگر ما بروند. زخمش را که در دو ناحیه گردن و کتف بود و معلوم بود که تیر از ناحیه کتف خورده و از گردنش بیرون آمده، با باند جنگی بستم. هر چه بیشتر در آن‌جا درنگ می‌کردم، ‌احتمال تیر خوردن خودم بیشتر می‌شد. برای همین، وقتی کبود شدن صورت و دست‌هایش را دیدم فهمیدم خفه شده و کارش دیگر تمام است. زخمی را روی دوشم انداختم و صد متری پایین‌تر بردم و سوار آمبولانس محمودی کردم. دوباره به سنگر خودمان برگشتم و در جواب بچه‌ها که پرسیدند حال زخمی چطور بود، برای این که روحیه‌شان را خراب نکند،‌ جواب دادم: «طوریش نبود،‌ خوب می‌شود.»

عراقی‌ها لحظه به لحظه دایره محاصره را تنگ‌تر می‌کردند و می‌بایست هر چه زودتر به خاکریزی که دو تا لودر مشغول درست کردن آن بودند، عقب‌نشینی می‌کردیم. با خود گفتم: تکلیف زخمی‌ها و شهیدهایی که وسط دو خاکریز مانده‌اند، چیست؟ اگر ما به خاکریز پُشتی برویم، آنها به دست عراقی‌ها خواهند افتاد. پس چه باید کرد؟ در این فکر بودم که ناگهان صدای زوزه وحشتناک موشکی در بالای سرمان شنیده شد. یکی از لودرها که مشغول درست کردن خاکریز بود، با برخورد موشک آتش گرفت. همه سربازها، ‌مات و مبهوت به صحنه می‌نگریستند که صدای زوزه موشک دیگری باعث شد همگی سرمان را داخل سنگر فرو بریم. بعد از آن که سرمان را بلند کردیم، لودر دومی را هم در حال سوختن دیدیم. روحیه بچه‌ها ضعیف شده بود. چگونه عراقی‌ها به این سادگی توانستند دو لودر ما را در چند ثانیه منهدم کنند؟ معلوم بود که از موشک جدید و پیشرفته‌ای استفاده کرده‌اند. من هنوز چشمم را از لودرهای در حال سوختن بر نداشته بودم که صدای موشک دیگری شنیده شد و به دنبال آن، صدای انفجار ماشینی که به طرف ما می‌آمد، به هوا بلند شد. بچه‌ها داد زدند: «آمبولانس سوخت، آمبولانس سوخت.»

وای خدای من! کدام آمبولانس؟ آمبولانس خودمان که پروانه و علی در آن بودند؟ نه نه، هرگز. حتماً بچه‌ها اشتباه می‌کنند... یک جیپ بود، نه آمبولانس. اما شهبازی، مرا از شک و تردید بیرون آورد و گفت: «کمال، آمبولانس خودمونه. اون پتوهایی که اطراف آمبولانس پرتاب شده: پتوهای خودمونه... نگاه کن!»

دنیا پیش چشمم تیره و تار شد. چنان ضعفی به من دست داد که نزدیک بود بیفتم و بیهوش شوم. به نظر من می‌آمد پروانه پشت فرمان آمبولانس در حال سوختن است. به شهبازی گفتم: «بلند شو، برویم جسد پروانه را بیرون بکشیم تا لااقل آن‌قدر نسوزد که ذغال شود.»

اما صدای انفجار چند گلوله آر.پی.جی از زیر آمبولانس سوخته باعث شد چند دقیقه صبر کنیم. دیگر بیشتر از آن نتوانستم طاقت بیاورم. بلند شدم و به طرف آمبولانس شروع به دویدن کردم. شهبازی هم پشت سر من آمد. وقتی به نزدیکی آمبولانس سوخته رسیدم، ایستادم و نگاهی به داخل آن کردم؛ اما از جسد پروانه و علی خبری نبود. کمی امیدوار شدم اما شهبازی که جلوتر از من بود، فریاد زد: «کمال، جسد علی اینجا افتاده.»

امیدواری‌ام به یأسی دردناک تبدیل شد.

قدری جلوتر رفتم و سر و دست جدا شده علی را که در فاصله چند متری پشت آمبولانس افتاده بود، از نزدیک دیدم. وای خدای من، ای کاش زنده نبودم و چنین صحنه‌ای را نمی‌دیدم. سر و دست علی، ‌دوست باوفا و مهربان من که مرا از همه بیشتر دوست می‌داشت، ‌از بدنش جدا شده و روی زمین افتاده بود. تنش همچنان داخل آمبولانس باقی مانده بود و شعله‌های آتش از آن زبانه می‌کشید. به سختی توانستم تعادلم را حفظ کنم و به طرف پروانه که چند متر آن طرف‌تر روی زمین دراز کشیده و در حال گریستن بود، بروم. پروانه را در آغوش کشیدم و بوسیدم. او در حالی که همچنان می‌گریست، با صدای گریه به من گفت: «کمال،‌ علی شهید شد. علی ما دیگر از دست رفت...»

و دوباره هق‌هق گریه را از سر گرفت.

پروانه دوباره به من گفت: «کاش من به جای علی می‌مُردم... آخر چرا من زنده ماندم؟»[1]

 


[1] منبع: شکوفه، کمال، خاطرات یک سرباز، تهران، سوره مهر، 1383، ص 178.



 
تعداد بازدید: 4065


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124

شبِ عملیات فتح‌المبین فرا رسید. حمله ساعت دوازده آغاز شد. مزدوران اردنی، مصری، سودانی و... را جایگزین واحد ما کردند و ما بلافاصله به خط مقدم آمدیم. این مزدورها کینه عجیبی از نیروهای شما داشتند. امکان نداشت اسیری را زنده بگذارند. تا ساعت سه بعد از نیمه‌شب حمله‌ای روی موضع ما نبود ولی از موضع دیگر صدای توپ و خمپاره به شدت شنیده می‌شد. ساعت سه صدای تیراندازی و الله‌اکبر بلند شد.