توفیق زیارت اربعین

حسین فقیه، 39 ساله، نیشابور، مدیر هنری

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

23 شهریور 1401


من فکر می‌کنم زندگی ماها به دو قسمت تقسیم می‌شود: قبل از رفتن به زیارت اربعین و بعد از حضور در زیارت اربعین؛ آنجاست که می‌فهمی زندگی‌ات را در مسیر درست صرف کرده بوده‌ای یا نه؟

من خودم توی یک خانواده مذهبی بزرگ شده بودم. از همان قدیم‌ها هم توی کارهای فرهنگی و هنری بودم. در یک مجموعه هنری، هم نویسندگی می‌کردم و هم کار تلویزیونی و کارگردانی. چند سالی هم بود که دوستانم می‌رفتند اربعین و ما نشده بود برویم. می گفتم توفیقش نبوده؛ حالا نه که جای دیگری هم رفته باشم اما گذرنامه نداشتم و فکر می‌کردم شرایط کاری و اقتصادی‌ام هم اقتضای چنین چیزی را ندارد؛ تا اینکه چند سال قبل دو هفته مانده به اربعین، یکی از دوستان تماس گرفت که ما داریم می‌رویم کربلا، اگر می‌خواهی تو هم بیا. گفتم: «نمی‌شود.» از همین حرف‌ها که توفیقش نیست و ما دعوت نشدیم. گفتم که وجدان خودم را راحت کنم. گفت: «شما کارهایش را شروع کن و پیگیری کن، خدا را چه دیده‌ای یک وقت دیدی جور شد.»

دو سه روزی حرف‌های رفیقم تو ذهنم بود و بالاخره به دلم افتاد بروم برای گذرنامه اقدام کنم. دستِ کم بعدش می گویم من گذرنامه‌ام را گرفتم ولی توفیق نشد بروم نه اینکه هیچ کاری نکرده باشم.

ده دوازده روز مانده به اربعین رفتم برای گذرنامه اقدام کردم. آن سال‌هایی بود که ویزا چندان جدی نبود و اگر گذرنامه داشتی می‌شد از مرز رد بشوی. آن دوستان هم گفتند ما شش هفت روز دیگر راه می‌افتیم که به موقع برسیم کربلا. بعد از دو سه روز از اداره گذرنامه تماس گرفتند که شما مشکل نظام‌وظیفه دارید. گفتم نکند حل نشود. انگار قسمت نیست امسال برویم؛ با این حال بلافاصله رفتم مشکل را درست کردم و یک روز هم معطل شدیم و بعد گفتند مشکل حل شد.

اربعین پنجشنبه بود و برآورد من این بود که اگر دوشنبه از مشهد حرکت کنم می‌توانم روز اربعین کربلا باشم. صبح دوشنبه دیدم هنوز گذرنامه نیامده. حدود ساعت ده از خانه بیرون آمدم. به خانمم گفتم بعید می‌دانم گذرنامه آمده باشد ولی یک سر به پلیس گذرنامه می‌روم. حالا فکر می‌کردم بابا، این همه سال نرفتی اربعین این یک سال هم رویش، طوری نشده؛ ولی یک آتشی در دلم افتاده بود و یک عطشی داشتم که دیگر نمی‌شد بی‌خیال باشم. بین راه خانمم تماس گرفت که پست گذرنامه‌ات را آورد. برگشتم خانه. گفتم حالا که گذرنامه آمده یعنی هیچ بهانه‌ای نیست. همان وقت وسایلم را در ساک ریختم و خداحافظی کردم. به یکی از اقوام زنگ زدم و گفتم دارم می روم سفر و یک مقدار پول لازم دارم. آن بنده خدا هم پول را به حساب من ریخت و آمدم ترمینال و اتوبوس گرفتم و به تهران آمدم. ساعت سه رسیدم تهران. حالا کو تا برسی به مرز. همان جا توی ترمینال یک ماشین شخصی پیدا کردم که آنها هم می‌رفتند مرز. باهاشان راه افتادم و رفتیم مهران. شهر غلغله بود. یک عده می‌رفتند طرف مرز، یک عده برمی‌گشتند. می‌گفتند طرف عراق ماشین نیست که بروی کربلا یا نجف. گفتم هر کس ما را تا اینجا آورده بقیه‌اش را هم می‌برد. نیمه شب تا صبح یک استراحت مختصری کردم و صبح کوله‌ام را برداشتم و هر جور بود رفتم آن طرف مرز. هفت هشت ده کیلومتر پیاده‌روی داشت و یک و نیمه شب از مرز رد شدیم. هوا تاریک، بیابان شلوغ، بدون هیچ ماشینی. جمعیت همه خسته و سرگردان اینجا و آنجای بیابان جمع شده بودند.

داشتم فکر می‌کردم برگردم یا بایستم یا بروم در پایانه بنشینم؟ صدایی را شنیدم که می‌گفت نجف یک نفر. رفتم جلو گفتم: «فقط یک نفر می‌خواهی؟» گفت: «اگر یک نفری بیا سوار شو.» آن‌ها چهار نفر بودند و یک ماشین گرفته بودند و یک نفر جا داشتند. راه افتادیم و صبح مسجد کوفه بودیم. نمازمان را مسجد کوفه خواندیم و از «طریق‌العلما»‌یا جادۀ کنار شط راه افتادیم طرف کربلا. حالا اینکه همان پیاده‌روی چه لحظه‌های عجیب و شیرینی داشت بماند؛ که حتی خستگی‌هایش، تلخی‌هایش، درماندگی‌هایش و تنهایی‌هایش هم شیرین است. اصلاً از آن به بعد سفارش من به دوستانم همیشه این بوده که اگر شد سفر اول اربعین را تنها بروند. خودشان را بسپارند به امام. وقتی با یک جمع راه می‌افتی انگار خیلی جاها دلت به آن همسفرهات قرص است؛ اما وقتی تنهایی، می‌دانی خودت هستی و امام. آن وقت دریافت‌های معنوی‌تان فرق می‌کند. رزق و روزیتان فرق می‌کند. آن معلق بودن بین ترس و امید شدتش بیشتر است. توی یک چنین شرایطی است که حس می‌کنی تو انتخاب شده‌ای، دعوت شده‌ای، تمام مسیر را برایت چیده‌اند. بعد همه لحظه‌های سفر برایت یک درک و معنای دیگر پیدا می‌کند؛ ولی وقتی قاطی یک جمع هستی، ممکن است حس کنی خب من هم قاطی اینها بُر خورده‌ام.

برای من یکی از سخت‌ترین لحظه‌های سفر موقع برگشتم بود. چون تجربه چنین سفرهایی نداشتم و روز برگشت حدود شانزده هزار تومان پول داشتم. دوباره ترس و امید که حالا چطوری می‌خواهم برگردم؟ ولی همین جا هم می‌فهمی که امام هنوز رهایت نکرده. یک شماره تو گوشی‌ام مانده بود از کسی که چند وقت قبل گفته بود من برای اربعین می‌روم کربلا، این شماره‌ام است اگر یک وقت کسی کاری داشت بهش بده، آنجا کاری از دستم بربیاید کمکش کنم. همه پول من اندازه خرید یک خط موبایل با یک شارژ می‌شد. دل به دریا زدم و یک خط و یک شارژ خریدم. با هر بدبختی و مکافاتی بود توانستم با این بنده خدا ارتباط بگیرم که من فلان جا هستم. بنده خدا در همان شلوغی شب اربعین من را پیدا کرد. برایش گفتم پول ندارم و گیرم. گفت اتفاقاً من هم نمی‌دانم چرا امسال پول اضافه برداشتم. تمام پول اضافه‌اش را به من داد. با آن پول اول رفتم یک جفت دمپایی خریدم. کفشم گم شده بود و چند ساعتی بود پابرهنه بودم. چون تجربه نداشتم فکر کردم دارم زرنگی می‌کنم ظهر اربعین برگشتم. بعدها فهمیدم این بدترین زمان برای برگشت است.

روز قبلش دو روز پیاده‌روی کرده بودم و به شدت خسته. با همان خستگی هم به راه برگشت زدم. چون در اوج شلوغی داشتم برمی‌گشتم هیچ ماشینی حق حرکت نداشت و دوباره بیست کیلومتر راه را پیاده برگشتم تا به کامیون‌ها رسیدم. با کامیون هم تا نزدیکی‌های نجف را توانستم بروم؛ یعنی هنوز پانزده کیلومتر راه بود. باز هم به شب خوردیم؛ برهوت. نه موکبی نه آبی. عین صحرای محشر. در شب هیچ امکاناتی نبود. در یک بیابان سرد مانده بودیم. آن موقع هم هوا واقعاً سرد بود. بعضی‌ها سه چهار نفری همدیگر را بغل کرده بودند و دور همه نشسته بودند. یک جوری که فقط تا صبح را بتوانند تحمل کنند. یک وضعیت مبهمی بود که تو اصلاً نمی‌دانی بعدش چه اتفاقی می‌افتد، تو اصلاً به جایی می‌رسی، چیزی گیرت می‌آید؟

تو احوالات خودم داشتم فکر می‌کردم الان چه اتفاقی می‌افتد؟ کجا هستم؟ چه طوری به مرز برسم؟ اصلاً به مرز می‌رسم؟ بدون اینکه چیزی خورده باشم. چقدر هم راه رفتم. دیگر پاهایم آبله زده و آبله‌ها ترکیده و خونی شده. امکان راه رفتن و قدم زدن هم در این وضعیت ندارم. الان می‌خواهم چه کار کنم؟ نماز ساعت چند شب است؟

در آن وضعیت یک دفعه یکی صدا زد: «مهران یک نفر.» لابه‌لای جمعیت دویدم طرفش پیدایش کردم. گفتم: «کجا می‌روی؟» گفت: «مهران، یک نفری؟» گفتم: «بله.» گفت: «دنبالم بیا.» «دنبالش راه افتادم و او من را برد توی مسیر خاکی پشت جاده. کمی دور شدیم تا رسیدیم به یک ون. یک سری جوان زبل ون را گرفته بودند و یک نفر جا داشتند. رفتم نشستم صندلی جلو کنار یک مسافر دیگر. یعنی یک پایم روی دنده بود. اینطوری شش ساعت طول کشید تا رسیدیم مهران.

یک چیز جالب برایم در آن موقع، تیپ این جوان‌ها بود: همه سیگاری. از دم ماشین که سوار شدیم تا مرز مهران یکسره دهانشان فحش بود. همدیگر را با فحش ناموسی صدا می‌کردند؛ یعنی یک جورهایی برای من این فضا رعب‌آور بود. آن وقت‌ها هنوز بعضی جاهای عراق دست داعش بود و راننده هم که از یک مسیر با چراغ خاموش رفت. مرتب هم غر می‌زد کسی سیگار روشن نکند که دیده نشویم. این‌ها هم گوششان بدهکار این حرف‌ها نبود. با خودم فکر می‌کردم این اربعین چه نسبتی دارد با این نوع روحیه و تفکر؟ وقتی نگاه می‌کنی می‌گویی این آدم‌ها با این مدل زندگی‌شان که زمین تا آسمان با ریخت و قیافه ما متفاوت است، با همه این ویژگی‌هایش، اربعینش را آمده و دارد برمی‌گردد. بعد خیلی از رفقای ما که دم از امام حسین(ع) می‌زنند و دم می‌زنند از انقلاب و قیام و جهاد، هنوز در شهرستان مانده‌اند. انگار اصلاً مدل انتخاب در این مسیر با بقیه جاها متفاوت است. انگار کاملاً به نوع زندگی ربط نداشته باشد.

بعدها که مراحل مختلف این سفر را مرور می‌کردم می‌دیدم انگار یک نفر من را از همان اول برداشت و برد سفر. توی تمام مراحل سفر هم برایم فضاهایی را فراهم کرد که درک جدیدی درباره خودم و زندگی‌ام و کار فرهنگی پیدا کردم؛ مثلاً در این سفر در حالی که شما مثل یک آقازاده بهت رسیدگی می‌شود اما حتماً سختی‌های خاصی را هم حس می‌کنی. هر جوری شما بیایی یعنی جیبت هم پر پول باشد و همه جور امکانات برای خودت بخری؛ قاعده این است که در سفر اربعین همه باید یک جنسی از سختی را تحمل کنند. انگار که اصل این سفر تحمل همین سختی‌ها باشد.

یکی دیگر از ویژگی‌های این سفر معلق بودن بین ترس و امید است. امسال من زائر هستم؟ می‌روم؟ نمی‌روم؟ پولم جور می‌شود؟ مرخصی می‌دهند بهم؟

این شد که من بعد از این سفر با قبلش فرق کردم. اصلاً نوع نگاه من به حوزه فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی تفاوت پیدا کرد. مثل توجهی که از این سفر به بعد به ظهور پیدا کردم. تا قبل از این کار فرهنگی می‌کردیم ولی توجهی به این نداشتیم که باید آماده سربازی دوره ظهور شویم. دعا کمیل می‌خواندیم و اردو برگزار می‌کردیم برای نتایج اخلاقی‌اش، برای نتایج اجتماعی‌اش؛ اما این سفر بهم نشان داد هر کاری می‌خواهیم بکنیم باید نسبتش را با انتظار و ظهور پیدا کنیم. از بعد اربعین انگار همه چیزی را می‌توانی در مدار امام حسین(ع) ببینی.

آن سفر اربعین در زندگی شغلی و خانوادگی من هم تأثیر زیادی داشت. مدت‌ها بود با مجموعه‌ای که کار می‌کردم مشکل داشتم. بالاخره بعد از سفر اربعین تصمیم گرفتم از آن مجموعه جدا شوم. این طوری مدتی بیکار شدم و مشکلات مالی پیدا کردم؛ اما در عین ناباوری مدتی بعد، از طرف شهرداری یکی از شهرستان‌های استان خراسان پیشنهاد شد معاونت فرهنگی اجتماعی شهرداری را قبول کنم. در حالی که من از نظر مسائل سیاسی هیچ نسبتی با آن شهردار و مجموعه شهری‌اش نداشتم. اولش هم تردید داشتم؛ اما استخاره کردم و جوابش این بود که سختی‌هایی دارد اما آخر و عاقبتش خوب است.

آنجا هم مثل سفر اربعین همه چیز در شروع،‌ غیرممکن به نظر می‌رسید؛ اما وقتی یا علی گفتیم خدا مشکلات را یکی یکی حل کرد. همسر من شاغل بود و بعید بود به او مأموریت بدهند اما خیلی زود موافقت شد. مشکل مدرسه بچه‌ها هم حل شد. می‌دانستم قبول این مسئولیت یعنی ورود در یک جبهه جنگ. بعدها هم واقعاً دامنه جنگ بالا گرفت و بعد از یک سال استعفا دادم؛ اما توی آن یک سال کارهای خوبی توی شهر کردیم. یک بهانه‌ای هم پیدا شده بود که خیلی از بچه‌های حزب‌اللهی متشکل شوند و در حمایت از من بیانیه بدهند.

برداشت خودم این بود که این یک سال ادامه آن سفر اربعین بود. هر چند که اربعین سال بعد به دلیل همان درگیری‌های شغلی در شهرداری نشد بروم زیارت؛ اما بعد برگشتم مشهد و از بچه‌ها شنیدم آقای فخار دارد برای بردن یک تعدادی هنرمند به زیارت اربعین برنامه‌ریزی می‌کند. رفتم پیش آقا حمید. گفتم: «اگر کاری از دست من برمی‌آید بگو.» گفت: «اگر می‌توانی وقت بگذاری، بیا کمک کن، من کسی دور و برم نیست.» این سفر اولین زیارت جمعی هنرمندان شد.

روزهای اول چهل نفر برای این سفر ثبت‌نام کردند اما درعمل بیست‌وشش نفر آمدند. عده‌ای پشیمان شدند، عده‌ای گرفتار شدند. از این تعداد هم نیمی‌شان هنرمند بودند و نیم دیگرشان نیروی اجرایی. اما از بعد این سفر بود که ما یک تعریف جدید از هنرمند انقلابی پیدا کردیم؛ اینکه هنرمندی که می‌خواهد بیاید پیاده‌روی اربعین، باید جهادی باشد. هنرمند جهادی کسی است که کوله وسایلش به دوشش است. قلم رنگش آماده است و نیازی نیست برایش فراهم کنی. نیاز ندارد که همه چیزش آماده باشد. جهادی کار می‌کند. می‌گوید من تحت هر شرایطی و در هر زمان و مکان آماده این کار هستم. برایم مهم نیست که جای خوابم آماده است، که شامم آماده است و سر میز است. نیروی جهادی نیرویی است که منتظر هیچ قاعده‌ای نیست و می‌گوید در هر شرایطی من کارم را می‌کنم. در حالی که در فضاهای هنری متأسفانه حال هنرمندان این طوری نیست. ادعاهایشان زیاد است. این ادعاها باعث می‌شود فرد بیش از اندازه درگیر خودش و نیازهایش باشد.

سال بعدش برای یک کار فرهنگی با آقاحمید رفتیم سوریه. در ابتدا چهار پنج نفر رفتیم. آنجا به ما گفتند شما همین چهارنفرید، همه کارها و اموراتتان با خودتان است. حالا این پروژه این‌قدر سنگین بود که اگر تو خود ایران هم می‌خواستی انجام بدهی، باید چهل‌ پنجاه نفر نیرو می‌گرفتی؛ وای به شرایطی که می‌خواهی در یک کشور درگیر جنگ و ناامن کار کنی، آن هم با مردمی که زبان همدیگر را نمی‌فهمید. گفتند ما ده روز دیگر خروجی می‌خواهیم.

قرار بود ماه رمضان یک جُنگ قرآنی در هفت شهر سوریه اجرا کنیم که هر هفت شهر هم درگیر جنگ بودند. هر شهر نزدیک به صدوچهل نفر فقط نیروی مربی می‌خواست، غیر از سازه‌ها و تشکیلاتی که ‌آنجا باید نصب و برپا می‌شد. گفتند برای نیروی کمکی هم خودتان بروید از این تشکل‌ها جور کنید. برای سازه‌هایتان هم بروید با شهرداری هماهنگی کنید. تأمین امنیت هم با خودتان. ما نیرو نداریم.

بعد از چند روز رایزنی راضی‌شان کردیم دو سه نفر دیگر از ایران جذب کنیم. گفتند شما فقط اسمش را به ما بدهید، ما همین جا به شما تحویل می‌دهیم. آقا حمید کسالت پیدا کرده بود و مجبور شده بود برود ایران. یعنی ما سه نفر شده بودیم. زنگ زدیم به آقا حمید، گفتیم دو سه نفر را پیدا کن بیایند اینجا به ما کمک کنند. آقا حمید تمام اطرافمان را شخم زد، تمام بچه‌هایی که عاشق و مدعی و داعیه‌دار فضای جهاد بودند را سراغ گرفت. هیچ‌کس حاضر نشد بیاید.

بعدها که نشستیم حرف زدیم، دیدیم این طوری خیلی گیر و گور داریم. یعنی ما یک گردان هنرمند جهادی نداریم که بشود برای روزگار بحرانی آینده رویش حساب کرد؟ این شد که قرار شد موکب اهل قلم را یک طوری برنامه‌ریزی کنیم که بشود هنرمند جهادی در آن تربیت کرد. اگرچه که شرایط کشور عراق و ازدحام جمعیت در اربعین به شکلی است که عملاً همه امور دست ما نیست تا بشود برنامه‌ریزی کرد. با این حال هر سال که برمی‌گردیم بلافاصله دور همدیگر جمع می‌شویم تا برنامه‌های آن سال را نقد کنیم و برای سال بعد تغییرشان بدهیم. دیگر آن که هر سال افراد جدید و علاقه‌مندی به جمعمان اضافه می‌شوند. تجربه‌هامان را به آن‌ها هم منتقل می‌کنیم تا اگر نتوانستیم کار را ادامه دهیم، سرگردان نشوند.

سال اول که موکب را راه انداختیم نمی‌خواستیم برایش اسم بگذاریم. فکر می‌کردیم حالا بقیه هم از این ایده خوششان می‌آید و ده‌ها موکب دیگر با همین ایده تسط جمع‌های هنری دیگر راه می‌افتد؛ اما در عمل موکب‌های دیگر راه نیفتادند. باز هم خودمان وسط ماندیم با یک اتفاق تلخ دیگر. کسانی که از ایده ما خوششان آمده بود توقع داشتند امضای آن‌ها را هم بزنیم پای کرمان. می‌گفتند خدا خیرت بدهد تابلوی ما را هم بغل موکبت بزن جای دوری نمی‌رود. پول ماشینت را می‌دهیم. ناهار امروزت هم با ما، ناهار نخواستی نوشابه‌ات را ما می‌خریم و می‌دهیم. به خاطر اینکه حس می‌شد جریان موکب دارد توسط برخی جریان‌ها و ارگان‌ها مصادره می‌شود تصمیم گرفتیم برایش اسم بگذاریم که از هویت خودش دفاع کند.

حالا دیگر وقتی موکب علم می‌شود، آدم‌هایش از این گوشه وآن گوشه جمع می‌شوند تا یک جای کار را بگیرند. از بچه‌های قم و اصفهان تا هنرمندهای عراقی و دیگر هنرمندان جهان اسلام. کسانی که شده حتی یکی دو ساعتی مهمان ما بوده‌اند، کاری را خلق کرده‌اند، کارهای دوستان را دیده‌اند، خداقوت و التماس دعا گفته‌اند و رفته‌اند.

حالا یکی از دغدغه‌هایمان این است که هنرمندهایی را پیدا کنیم که شاید تا الان در این فضاها نبوده‌اند. سرو شکلشان شاید باما فرق داشته باشد؛ اما دیده‌ایم که دلشان گره خورده به محبت اباعبدالله(ع) حتی شده رفته‌ایم این افراد را یکی یکی پیدا کرده‌ایم و برایش فضا را توصیف کرده‌ا یم. بعد پرسیده‌ایم با ما می‌آیی یا خودت می‌آیی؟ استقبالشان هم خوب بوده است تا به حال. ما فکر می‌کنیم باید این افراد را ببریم تا این فضای تقسیم‌بندی شده بشکند. به همه بگوییم این فضا اختصاص به قشر خاصی ندارد. امام حسین(ع) متعلق به همه است. همین‌قدر که تو به امام حسین(ع) احساس نزدیکی و تعلق می‌کنی و امام حسین(ع) را دوست داری، می‌توانیی بیایی این فضا را درک کنی. ما در اندازه توانمان کم می‌کنیم که سختی این سفر را برای تو کم کنیم. تلاش می کنیم تو دغدغه، مالی نداشته باشی. دوندگی‌اش را هم ما می‌کتنیم. به نظرمان همان‌گونه که خود امام حسین(ع) به قشر خاصی تعلق ندارد،‌ کار کردن برای امام حسین(ع) هم به گروه خاصی اختصاص ندارد.[1]

 

منبع: دانشگر، بهزاد، مترجم: هادی پورزعفرانی، مُوکِب رَنگیْ پَنگی، تهران، ناشر عهد مانا، 1397، ص 49.[1]



 
تعداد بازدید: 2415


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124

شبِ عملیات فتح‌المبین فرا رسید. حمله ساعت دوازده آغاز شد. مزدوران اردنی، مصری، سودانی و... را جایگزین واحد ما کردند و ما بلافاصله به خط مقدم آمدیم. این مزدورها کینه عجیبی از نیروهای شما داشتند. امکان نداشت اسیری را زنده بگذارند. تا ساعت سه بعد از نیمه‌شب حمله‌ای روی موضع ما نبود ولی از موضع دیگر صدای توپ و خمپاره به شدت شنیده می‌شد. ساعت سه صدای تیراندازی و الله‌اکبر بلند شد.