برشی از خاطرات منیژه لشکری
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
19 مرداد 1401
هشت سال میگذشت؛ هشت سال بیخبری و انتظار. نیروی هوایی میگفت: «حسین لشگری زنده است.» بنیاد شهید میگفت: «پنجاه پنجاه است.» چون اسمش هنوز در لیست صلیب سرخ جهانی نبود. مطمئن بودم زنده است، اما انتظار و تنهایی اذیتم میکرد. بنیاد شهید، بعد از چهار سال بیخبری، به همسر مفقودالاثرها کتباً اعلام کرد که میتوانند ازدواج کنند.
هر کس توی فامیل به من میرسید، میگفت: «تا کِی انتظارً کی میدونه این جنگ چقدر طول میکشه یا قطعاً حسین زندهست! برو ازدواج کن.»
با شنیدن این حرفها جبهه نمیگرفتم و ناراحت نمیشدم؛ حتی فکر میکردم شاید کسانی که خارج از این زندگیاند بهتر میتوانند ببینند صلاح من چیست. از طرفی، هنوز عاشقانه حسین را دوست داشتم. هیچ دلم نمیخواست ناپدری بالای سر علی باشد. علی برایم قویترین انگیزه بود. خودم را وقف علی کرده بودم. دوست داشتم او خوب تربیت شود، تحصیلات عالیه داشته باشد. آنقدر درس علی خوب بود و به نظر معلمهایش باهوش بود که بعد از اتمام کلاس اول، تابسان سه روز در هفته میرفت مدرسه و خودم در خانه با او کار میکردم. کلاس دوم را جهشی خواند و رفت کلاس سوم.
خانه ما در پایگاه مهرآباد بود. علی را در باشگاه اسپرت کلاپ پاسداران در کلاسهای شنا، کاراته، و بسکتبال ثبتنام کردم. هر روز او را با ماشین خودم میبردم کلاس، منتظر میشدم کلاسش تمام بشود و با هم برمیگشتیم. شنا را خوب یاد گرفته بود. در رشته بسکتبال و کاراته مربیهایش از من خواستند یک رشته را انتخاب کند و متمرکز کار کند برای راهیابی به تیمهای بهتر. برایم تیم هم مهم نبود؛ میخواستم علی شاد باشد و مثل من مدام فکر نکند چه بلایی سر زندگیاش آمده و پدرش کجاست. فکر میکنم موفق شدم. او پسر پُرنشاط و با روحیهای بود. شرایط مرا میدید، تنهایی من و خودش را میفهمید، اما زجر نمیکشید. خودش را با افکار بیفایده رنج نمیداد. تقریباً موفق شده بودم پسرم را از آنچه خودم را ویران کرده بود و اراده درس خواندن و انجام دادن هر نوع کار جدی را از من میگرفت در امان نگه دارم.
در منطقه خودمان باشگاه ورزشی بود. به اصرار علی، در کلاسهای بدنسازی ثبتنام کردم. دیگر همه دنیای من شده بود علی. به مدرسه راهنمایی میرفت؛ بزرگ شده بود. استیل صورتش، قد بلندش، و رفتارهای مردانهاش همه مثل حسین بود. از خانه که میخواست برود بیرون، میگفت: «مامان، چیزی لازم نداری بخرم.» علاقهام و فکرهای شبانهروزیام به حسین داشت کمرنگ میشد. جای حسین را با علی پُر کرده بودم. اما حرف و حدیثهای مردم ادامه داشت. مدام میگفتند: «تا کِی میخوای منتظر باشی؟» همه چیز برایم تکراری و خستهکننده بود جز علی و خانوادهام. به حرفها اهمیت نمیدادم، اما وقتی عیدها یا در مهمانیها زن و شوهرها را کنار هم میدیدم حالم بد میشد، ولی به روی خودم نمیآوردم، مغرور بودم. اما شبها در خلوت و تنهاییِ خودم، دور از چشم علی، اشک میریختم.
علی به سن بلوغ رسیده بود. او را در دبیرستان البرز ثبتنام کردم. دوست نداشتم برود مدرسه شاهد. به نظرم، بهتر بود کنار بچههایی که شرایط طبیعی داشتند زندگی کند. تودار و کمحرف بود. دوست نداشت بروم مدرسه و در جلسات اولیا و مربیان شرکت کنم، چون در آن جلسات اغلب پدرها میآمدند، اما من چارهای نداشتم.
چیزی که به من و علی کمک میکرد تا شرایط را راحتتر تحمل کنیم این بود که دور و اطرافمان پُر بود از خانوادههایی که پدرهایشان اسیر، شهید، و مفقودالاثر بودند. در هر مجموعه چهار واحدی حداقل دو خانواده زندگی میکردند که شرایطی داشتند مشابه ما. البته، شرایط مفقودالاثرها از همه بدتر بود، بلاتکلیف بودند.
علی بزرگ شده بود. خانه یکخوابه بود و در طبقه سوم قرار داشت. هر روز با دستهای پُر از خرید بالا و پایین شدن از پلهها برایم سخت شده بود. رفتم و درخواست خانه دوخوابه در طبقه اول یا دوم را دادم که موافقت شد و رفتم به ساختمان جدید.
اگر میخواستم بنشینم و به گذشته فکر کنم، دیوانه میشدم. گاهی با خودم میگفتم: حسین، کجایی ببینی! تو که به من اجازه نمیدادی تا سوپر بروم و دلت میخواست همه چیز زندگیام را خودت تهیه کنی، حالا باید خودم دنبال همه چیز بروم: عوض کردن خونه؛ اثاثکشی به منزل نو؛ خراب شدن ماشین؛ رفتن به مکانیکی؛ و...
متکی به خودم شده بودم. تکیه به مرد در وجود من مرده بود. سالها بود حتی به خودم اجازه نمیدادم فکر کنم که چرا باید خودم ماشینم را ببرم مکانیکی. هر کسی به خانهام میآمد تنهایی و غم من را میفهمید و گاهی به زبان میآورد. مغرور بودم؛ نمیخواستم قبول کنم زندگیام خالی است و من تنها هستم.[1]
[1] جعفریان، گلستان، روزهای بیآینه، خاطرات منیژه لشکری، تهران، سوره مهر، 1395، ص 85.
تعداد بازدید: 3491
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3