خاطرات حجتالاسلام والمسلمین سیدمحمدجواد پیشوایی
خاطرهای از عملیات مرصاد
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
09 مرداد 1401
آخرین سفر جبهه ما بعد از این که در تهران مستقر شدیم در زمان عملیات مرصاد بود. آن موقع در دانشگاه درس میدادیم که ناگهان خبر شروع عملیات مرصاد را به ما دادند. حضرت امام حکم دادند که بروند و جلوی منافقین را بگیرند. چون منافقین تا اسلامآباد هم جلو آمده بودند. خبر که به ما رسید، بچههای دانشگاه، فرماندهان و اساتید همراه با کارکنان دانشگاه امام حسین(ع) و دانشکده فرماندهی و ستاد، معروف به دافوس، راه افتادیم. شب در مسجد اعلام کردم که امر حضرت امام است و منافقین در حال سوءاستفاده از موقعیت قطعنامه هستند و دارند در مرزهای کشور جلو میآیند. گفتم من [حجتالاسلام سیدمحمدجواد پیشوایی] فردا عازم جبهه هستم. هر کسی کمک و هدیهای دارد بسمالله. متعاقب حرف من یک خانمی گردنبند خودش را آورد. عجب گردنبند با برکتی بود. گردنبند قیمتیای که ما با پول آن به اندازه دو تا وانت کنسرو و کمپوت و غذاهای آماده و نان آماده کردیم. آخرش هم یک مقداری پول باقی ماند که من همراهم به جبههها برای کمک بردم. مردم ما با این نوع مجاهدتها توانستند جلوی دشمن را بگیرند وگرنه هیچ نیروی دیگری نمیتوانست اینطور مقاومت نشان دهد. راه افتادیم و به سمت کرمانشاه رفتیم. وقتی به مرکز فرماندهی عملیات مرصاد رسیدیم متوجه شدیم که این جبهه با آن جبهههای معمولی گذشته فرق دارد. دیدیم هر لحظه بر مقدار ادوات جنگی و تعدادشان دارد اضافه میشود. مرحوم شهید صیاد شیرازی برای بررسی اوضاع و طراحی نقشه عملیات سوار هلیکوپتر شد و محدوده را با نقشه زیر نظر گرفت. مرحوم شهید سرلشکر ستاری و آقای شمخانی دستورات داخلی را میدادند. مرکز فرماندهی عملیات مرصاد جایی در زیر کوههای کرمانشاه بود. همه آنجا جمع بودیم. همین که بنده رسیدم، آقای شمخانی گفت که حاج آقا خوب وقتی آمدید. ما اینجا امام جماعت نداریم. این جبهه هم با جبهههای گذشته فرق میکند و حضور شما در اینجا برای ما معنی خاصی دارد. از خاطرات این عزیزان قبل از دوران جنگ هم باید بگویم، سردار شمخانی و سردار عزیز جعفری و سردار کوثری دوره عالی جنگ را میدیدند و من هم مدرس بخشی از دروس دوره عالی جنگ بودم.
شهید سرلشکر منصور ستاری هم که نیاز به معرفی ندارد. هر دو از هم شناخت کامل داشتیم. چون از زمان حضور من در بندرانزلی و موقعیت من در آنجا آگاه بود، خودش در آن سفر به عنوان مسئول تیم حفاظت همراهم بود. القصه اینکه وقت نماز شد. همه گفتند با حضور شما بهتر است که به فیض نماز جماعت برسیم. ولی یک خواهشی داریم، این که شما سعی کنید نماز را سریع بخوانید. بالاخره همه ما فرمانده هستیم و هر لحظه امکان نیاز به ما وجود دارد. ما هم فرق نماز خانگی با نماز بازاری را متوجه شده بودیم. گفتم چشم، به شیوه ماه رمضان تا حد امکان نماز را سریع اقامه میکنیم تا شما هم به کارتان برسید. الحمدالله جلوی منافقین گرفته شد. همه نیروهای حاضر سنگ تمام گذاشتند. مخصوصاً لشکر محمد رسولالله(ص)، لشکر 14 امام حسین(ع) اصفهان و لشکر انصارالحسین(ع) همدان. ماشاءالله این بچههای همدانی شهدای خیلی زیادی تقدیم کردند. اگر این بچهها جلوی منافقین نمیرفتند و جلوی پیشرویشان را نگرفته بودند و میگذاشتند از گردنه چهارزبر رد بشوند آنها به داخل کرمانشاه میآمدند و شاید کار تمام شده بود. یعنی اگر اینها به داخل مردم و داخل کوچهها و خیابانها راه پیدا میکردند، کار بسیار سخت و ناهموار میشد. من در متن درگیریها نبودم و اخباری را که از خط مقدم میرسید دنبال میکردم.
یک وقت دیدم سردار محسن رضایی فرمانده وقت سپاه پاسداران، خسته و مانده از خط آمد. گفتم سردار خسته نباشید. بغضش ترکید و زار زار گریه کرد. من گریه آقای رضایی را آنجا دیدم. گفتم سردار چرا گریه میکنی؟ گفت حاج آقا فقط خدا، خدا،خدا. مهدی(عج)، مهدی(عج)، مهدی(عج). چون رمز عملیات نام حضرت بود ایشان هم زیر لب تکرار میکرد. گفتم بگویید چه شده تا ما هم خبردار شویم. سردار که ظاهراً تازه آن موقع از اصل ماجرا خبردار شده بود، گفت: حاجآقا به محض این که ما قطعنامه را پذیرفتیم، صدام و منافقین و سران کردهای ضدانقلاب جلسات جداگانه و مشترکی با همه تشکیل دادند. آنها بر سر تجزیه ایران با هم توافق کردهاند. گفتهاند که وقتی ایران قطعنامه را پذیرفت دست ما از ایران خالی ماند. فردا که صلحنامه امضا بشود، پسفردا زمینها و شهرها مال خود ایران میشود. این وسط فقط ما بینصیب ماندیم و به تعبیر بنده رزمندهها نگذاشتند یک وجب هم دست دشمن بیافتد.
بعد از این که آرامش برقرار شد بنده را به همراه بچههای دانشگاه تا لب مرز و محلهای درگیری مثل اسلامآباد و کرند و قصرشیرین، در جایی که جنازههای شهدای ما و افراد منافقین روی زمین بود، بردند. ما هم بالای تپهای رو به قبله ایستادیم و به شکرانه این پیروزی زیارت امام حسین(ع) خواندیم. در همان حالی که پیکرهای شهدا و اجساد منافقین را از روی زمین جمع میکردند ما فقط به امکانات و ادوات اینها نگاه میکردیم. چه تانکها و نفربرهای مجهزی و چه غذاها و امکانات و رادارهای پیشرفتهای که همه را صدام به آنها داده بود. حتی وقتی جیب و لباسهای منافقین کشته شده بازرسی میشد درهم امارات، ریال قطر، دینار کویت، ریال سعودی پیدا میکردند. اینها برای من تازگی نداشت. چون که قبل از این جریانات و بعد از این که منطقه دشتعباس را از دست عراقیها خارج کرده بودند در سال 61 و عملیات فتحالمبین که به عملیات فتح خرمشهر به نام بیتالمقدس منجر شد، سفری به آنجا داشتم، روی زمین جعبههای فشنگی را با چشمان خودم دیدم که نوشته روی آنها نشان میداد اینها را عربستان به عراق داده است. معلوم میشود که این کشورها از همان ابتدا هم چشم دیدن انقلاب ایران را نداشتند.
وقتی به مقر فرماندهی برگشتیم و گفتم میخواهم به تهران برگردم عدهای از بچههای دانشگاه هم گفتند میخواهیم برگردیم. چند نفرشان هم ماندند. ما به همراه چند نفر از بچهها و اسلحههایی که از دانشگاه آورده بودند، آماده برگشتن شدیم.[1]
[1] مرید روحالله، یادها 44، خاطرات حجتالاسلام والمسلمین سیدمحمدجواد پیشوایی، تهران: عروج، 1399، ص 184.
تعداد بازدید: 2481
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3