مروری بر کتاب «رقص روی یک پا»
خاطرات اسماعیل یکتایی
فریدون حیدری مُلکمیان
25 خرداد 1401
(نوبت به ما رسید و با سربلندی به سمت هواپیما رفتیم. پا که روی اولین پله گذاشتم، یاد غلامرضا افتادم. بدنم خشک شد و نفسم بند آمد. توان حرکت نداشتم. انگار پاهایم را به زمین دوخته بودند. عرق سردی روی پیشانیام نشست. صورت غلامرضا در حالی که میخندید، جلوی چشمم آمد. یاد شوخیهایش افتادم. خندههایی که در سختترین شرایط، حتی در آخرین لحظۀ زندگی روی لبهایش بود. حرفش، زمانی که پایش قطع شده بود، توی گوشم میچرخید: «اسماعیل نمیدونستم با چه رویی باید کنار تو راه برم، ولی حالا...»
با خودم گفتم: «اسماعیل؟... اسماعیل؟... بدون غلامرضا داری برمیگردی؟»)
این قطعۀ گزیده در پشت جلد «رقص روی یک پا» در کنار تصویر آن تکپوتینِ کنده شده از زمینۀ خردلیرنگِ روی جلد کتاب به خودی خود معرف قصۀ واقعی جانبازی و رشادتی است که لحظهبهلحظۀ آن با تمامی جزئیاتش در این متن روایت میشود.
بعد از یادداشت حوزۀ هنری گیلان و یادداشت نویسنده، متن حجیم خاطرات شروع میشود و راوی طی 14 فصل، همۀ آنچه را که از دورۀ کودکی تا قربانگاه اردوگاههای عراق در دل داشته، بر زبان جاری کرده است. در ادامه، سه صفحه به سالشمار اختصاص مییابد که آثار منتشر شده از اسماعیل یکتایی، افتخارات، سِمَتها، فعالیت در نشریات و فعالیتهای مذهبی او را در بر میگیرد. سپس بخش عکس و اسناد میآید که البته کیفیت نسبتاً خوب عکسها قابل توجه است. و در انتها نیز مطابق معمول، نمایۀ کتاب گنجانده شده است.
راوی در فصل اول کتاب «رقص روی یک پا» خاطراتش را از کودکی با اشاره به این نکته آغاز میکند که برخلاف خیلی از بچههای همسنوسالش، دوست داشت تابستانها به جای اینکه توی محله پرسه بزند، کار کند. شاید برای اینکه همیشه به این فکر میکرد که دیگران زندگی بهتری نسبت به آنها دارند، اما البته هیچوقت لب به گلایه باز نمیکرد. اگر خیلی دلش پُر میشد، گوشهای مینشست و به فکر فرو میرفت. بعد با خودش میگفت: «بالاخره یه روزی سواد خوندن نوشتن یاد میگیرم و همۀ اینا رو مینویسم.»
اسماعیل یکتایی که سال 1348 در محلۀ چالکیاسر از توابع لنگرود به دنیا آمده، خودش جزء نخستین کسانی است که در عرصۀ تاریخ شفاهی اسارت دست به قلم برده و حتی در سال 1370 بخش کوچکی از خاطرات دوران اسارتش را به چاپ رسانده است؛ گذشته از این، چاپ بیش از شش عنوان کتاب دیگر نیز در کارنامۀ کاری وی به چشم میخورد.
اما در این میان، کتاب «رقص روی یک پا» حاصل ساعتها گفتوگوی مصطفی مصیبزاده (نویسنده) با یکتایی است که در آن سعی شده گفتههای راوی تا حد ممکن بدون دخل و تصرف و با رعایت امانتداری و همچنین با زبانی ساده و روایتمحور به مخاطب عرضه شود.
پدر اسماعیل دکان بقالی داشت و هر چه که مردم به آن احتیاج داشتند در آن پیدا میشد؛ از انواع خوراکی گرفته تا لوازم خرازی. بعد از ورود تلویزیون، دکان عملاً قهوهخانه شد. گاهی پیش میآمد که هنگام پخش فیلم یا سریال، همسایهها حتی غذایشان را هم میآوردند و داخل دکان میخوردند. فضای صمیمی و دوستداشتنیای بود و اسماعیل میدید که کاروبار پدرش رونق گرفته و خود پدر نیز از این بابت بسیار خوشحال بود. اسماعیل اغلب به دکان پدرش میرفت و در کارها به او کمک میکرد.
مهر سال 1354 برای اولین بار پا به دبستان کوروش گذاشت تا سالهای ابتدایی را در آن بگذراند؛ تا رسید به سال 57 و باید در کلاس چهارم مینشست که از گوشه و کنار خبرهایی در رابطه با انقلاب به گوشش میرسید. کلاسها گاهی تعطیل میشد. یکی دو ماهی منظم مدرسه میرفتند ولی کمکم به دلیل شلوغیهای انقلاب که حالا به لنگرود هم رسیده بود، مدرسهها به صورت نیمهتعطیل درآمده بود.
دهم دی 1357 شهر لنگرود اولین شهیدش را تقدیم انقلاب کرد و همه برای تشییع آن شهید جمع شدند. آنقدر شلوغ بود که اسماعیل هرچه تلاش کرد تا خود را به پیکر شهید برساند موفق نشد. مردم، پیکر شهید را روی دست میبردند و کمی جلوتر پیراهن خونینش را هم بر سر چوب کرده بودند تا همه ببینند. پیراهن شهید در هوا میرقصید و مردم شعار میدادند: « تا شاه کفن نشود/ این وطن وطن نشود». اسماعیل از این شعار خیلی خوشش میآمد، شاید به خاطر آهنگ آن بود، بهخصوص که همه با هم یکصدا آن را فریاد میزدند. او هم از آن روز به بعد هی زیر لب آن را تکرار میکرد. کمکم داشت متوجه میشد که مردم بهخاطر فشاری که شاه به آنها آورده به خیابانها آمدهاند. از اینطرف و آنطرف میشنید مردم به خاطر ظلمی که وجود دارد، به تنگ آمدهاند و دیگر نمیخواهند زیر بار ظلم بمانند. همراه جمعیت میرفت و بدون اینکه کاری بکند یا شعاری بدهد، مبهوت به شعارهای آنها گوش میداد.
اعتراضات و راهپیماییها هر روز و هر لحظه شلوغتر و بیشتر میشد. چهرۀ شهر تغییر کرده بود و توی کوچهها و خیابانها بهراحتی میشد فعالیتهای انقلابی را شاهد بود. مردم آرامآرام نظم محلههاشان را به دست میگرفتند. شبها نگهبانی میدادند و خودشان رفتوآمدها را زیر نظر داشتند. حالا شهر رنگ و بوی جدیدی به خود گرفته بود. اسماعیل با وجود سن کم خود، میتوانست تشخیص بدهد که اتفاق بزرگی در حال شکلگیری است. بالاخره مدارس هم بهطور کامل تعطیل شده بود و او روزها به هر بهانهای از خانه بیرون میزد تا از وقایع انقلاب باخبر بشود. اواخر دی همه چیز عوض شده بود. شاه از ایران رفته بود و مردم سوار بر ماشینها گل و شیرینی پخش میکردند و از رفتن شاه خوشحال بودند. بعد خبرهای تازهتری از گوشه و کنار کشور به گوش میرسید. ادارۀ شهرها یکی پس از دیگری به دست انقلابیون میافتاد. تا اینکه سرانجام 22 بهمن و پیروزی از راه رسید. در این روز مردم لنگرود هم همراهی خود با انقلاب را به اوج رساندند و شهربانی را به تصرف خود درآوردند.
فصل دوم از شهریور 1359 آغاز میشود که اسماعیل باید میرفت در کلاس اول راهنمایی مینشست. اما خبر حملۀ عراق به ایران همه چیز را عوض کرد و همه را در شوک فرو برد. کشور که تازه انقلاب را از سر گذرانده بود و میبایست به فکر آینده باشد، حالا درگیر جنگ با عراق شده بود. در این دوره، اسماعیل گاه در بسیج مشغول فعالیت میشد. اوایل پدرش مخالف بود ولی او مخفیانه کار خودش را میکرد؛ مثلاً شرکت در نماز جماعت، دوی همگانی، حضور در راهپیماییها و... اسماعیل هم مثل خیلی از همسن و سالانش از همان اولین روزهای جنگ عشق به جبهه رفتن داشت. حضور در بسیج و دیدن کاروانهایی که به سمت جبهه میرفتند، در او شوری به پا میکرد که وصف ناشدنی بود.
اواخر سال 1360 بود که با پادرمیانی مادرش و اصرار خودش توانست رضایت پدر را جلب کند و عضو دائمی بسیج بشود. اوایل سال بعد سعی میکند هرطور شده برای اعزام به جبهه ثبتنام کند. اما هنوز به سن قانونی نرسیده بود و باید رضایت پدرش را میگرفت. یک سال گذشت و در این میان شهدای بسیاری آوردند و در لنگرود تشییع کردند. اسماعیل که در حسرت رفتن به جبهه بود، دیدن این صحنهها عطش او را دوچندان میکرد. دیگر نمیتوانست منتظر رضایت پدر بماند و بالاخره از روی شناسنامهاش یک کپی گرفت و تاریخ تولدش را از 48 به 45 تغییر داد. رضایتنامه را هم خودش نوشت و به جای پدرش امضا کرد. مادر هم که عزم او را دید از روی ناچاری امضا کرد و اینچنین او موفق شد پروندۀ اعزامش را کامل کند.
شهریور 1362 کارهای نهایی را انجام داد، ساکش را بست و آماده رفتن شد. روز حرکت، هنگام خداحافظی، مادر او را بوسید، از زیر قرآن رد کرد و کاسۀ آبی را که در دست داشت پشت سرش ریخت. پدر اما از اتاق بیرون هم نیامد و تا آخرین لحظه فقط نارضایتیاش را بروز داد. وقتی به همراه دیگران سوار اتوبوس شد و به سمت منجیل، جایی که قرار بود آموزش ببینند حرکت کردند، نگاه مادر هنوز توی ذهنش بود و چشمهایش از یاد او نمیرفت.
بعد از چهل و هشت روز آموزشی سخت، بار دیگر به لنگرود برمیگردد تا در آن پنج روز مرخصی با خانوادهاش دیداری داشته باشد. اما پدر او را به خانه راه نمیدهد و اسماعیل ناگزیر به منزل یکی از دوستانش رفت که با هم رابطۀ صمیمی و خوبی داشتند.
راوی در فصل سوم اشاره میکند که اوایل آبان 1362 با انگیزهای دوچندان به سپاه لنگرود میرود تا همراه بقیۀ بچهها راهی اهواز شود. برای اولین بار قرار بود جنگ واقعی را از نزدیک ببیند. حس غریبی داشت. نمیدانست با چه چیزی روبهرو میشود و هر آنچه در ذهن داشت فقط شنیدههایش بود.
به اهواز که میرسند، اسماعیل تازه میفهمد که با خط مقدم هنوز خیلی فاصله دارند. در گردان مالک اشتر، لشکر 25 کربلا مستقر میشود و بعد از چند روز وقتی قابلیتهای هرکس مشخص شد میخواهند او را بهخاطر صدای خوبش در بخش تبلیغات به کار بگیرند. با وجود این، او لحظهشماری میکند که بتواند همپای بقیه در عملیات حضور یابد و مستقیماً در درگیریها و تیراندازی شرکت کند. خیلی دلش میخواهد که بتواند کاری انجام دهد. اما بیآنکه به خواستهاش برسد ناگزیر از اهواز به لنگرود برمیگردد.
اوایل زمستان 1362 باز هم به جبهه اعزام میشود. اما همچنان احساس میکند جبهه آمدنش اصلاً ارج و قربی نزد خدا ندارد. اگرچه دلش برای کار عملی لک میزند، ولی دست خودش نیست. جنگ است و فرمان و اطاعت. این بار حتی بیشتر از بیست روز دوام نمیآورد و وقتی گفتند کسانی که سه ماه سابقه حضور در جبهه دارند میتوانند تسویه حساب کنند و بروند، دیگر معطل نمیکند. تسویهاش را میگیرد و بار دیگر برمیگردد لنگرود و تصمیم میگیرد ادامه تحصیل دهد. اول دبیرستان است. چیزی به امتحانات ثلث دوم نمانده. نمیخواهد از بچهها عقب بماند.
در فصل چهارم اما راوی از حدود سه سال بعد میگوید که دوباره کولهبارش را برای اعزام به جبهه میبندد: به اتفاق یکی از دوستانش این دفعه به مقصد سنندج. وقتی میرسند در پادگان توحید مقر تیپ 52 قدس گیلان مستقر میشوند... و مدتی بعد در این مأموریت انتظار بهراستی به سر میرسد و او ناگهان خود را در عملیات کربلای 2 در دامنۀ قلههای واروس مییابد. گردانهای حمزه، کمیل و میثم که خطشکن بودند، زودتر از گردان آنها حرکت و پیشروی کرده بودند. آنها هم باید خود را برای پشتیبانی به قلۀ واروس میرساندند. سپیده زده بود که رسیدند و دستور ایست صادر شد. همه جا را سکوت فراگرفته بود. حتی از سمت عراقیها هم هیچ صدایی نمیآمد. اما یکباره همه چیز دگرگون و زمین زیرورو شد و باران آتش و گلوله از آسمان باریدن گرفت. از آن لحظه به بعد، اسماعیل شاهد صحنههایی بود که باورش برایش سخت بود... بچههای گردانهای حمزه، کمیل، میثم و... بیشترشان شهید یا زخمی شدند یا به اسارت دشمن درآمدند.
وقتی به مرخصی به لنگرود برگشته بود، دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. نمیدانست چطور با خانوادۀ کسانی که شهید شدهاند چشمدرچشم بشود و اگر سراغ بچههایشان را بگیرند چه بگوید. احساس تنهایی بدی داشت. وقتی با پدرش رودررو شده بود برای اولین بار با هم گریه کرده بودند. نه دل ماندن داشت نه پای رفتن. ولی هرطور بود با اینکه هنوز پنج روز بیشتر از آمدنش نگذشته بود دوم مهر 65 دوباره عازم شد. و این بار پدر هم به بدرقۀ او آمده و گفته بود: «اگه دلت اونجاست برو پسر... من هم راضیم به رضای خدا.»
به سمت شوشتر حرکت میکنند. خود را به پادگانی که در دل صحرا نزدیک جادۀ شوشتر- دزفول قرار داشت میرسانند و به دستۀ 1 گروهان ابوالفضل ملحق میشوند... به نظر میرسید همه چیز برای شروع عملیاتی جدید آماده بود و بچهها حاضر بودند با تمام وجود کاری کنند تا خاطرۀ تلخ کربلای 2 به دست فراموشی سپرده شود؛ و این شروعی برای یک عملیات تازه بود: کربلای 5.
در فصلهای پنجم و ششم، راوی از تصمیم قطعی خود میگوید که به هر دری میزند تا وارد گردان حمزه شود. به هرکسی که فکر میکرد کاری از دستش برمیآید رجوع کرد تا اینکه توانست به این گردان راه پیدا کند. اوایل تیر بود که سمت مریوان حرکت کردند، برای شروع عملیات نصر 4؛ عملیاتی که طی آن قرار بود شهرک ماووت و در نهایت پادگان قِشِن را از دست عراقیها خارج کنند.
اواخر دی 1366 بود که عملیات بیتالمقدس 2 کلید خورد. این عملیات درواقع در راستای تکمیل عملیات نصر 4 انجام میگرفت.
فصل هفتم کتاب به روزهایی میپردازد که خبر بمباران شیمیایی حلبچه که به دستور صدام صورت گرفته بود، غمی بزرگ در دل بچهها انداخت؛ بمبارانی که در آن بسیاری از مردم بیگناه حلبچه کشته شده بودند. زمزمۀ عملیات والفجر 10 اواخر اسفند 66 به گوش رسید. منطقۀ عملیاتی روستای تَتِه در مریوان در مکانی بسیار مرتفع و مشرف به شهر حلبچه عراق قرار داشت. روبهرویشان دو قله و میان آنها شیاری بود که قرار بود عملیات از آنجا شروع شود. هدف، تصرف یک شهرک نظامی بود. بچهها داشتند از شیار بین دو قله میگذشتند که ناگهان اسماعیل روی مین رفت و به هوا پرت شد. چشمانش سیاهی رفت و افتاد روی یکی از بچهها. پای چپش از مچ به پایین له شده و دیگر حتی انگشتی برایش نمانده بود. اگرچه درد شدید بود اما باید مقاومت میکرد تا صدایش درنیاید. زیرا عراقیها نباید متوجۀ حضور آنها میشدند و از سوی دیگر ممکن بود باعث تضعیف روحیه بچهها بشود. اما هنوز دقایقی نگذشته بود که یکی دیگر از بچهها روی مین رفت. شرایط سختی بود. هوا تاریک بود و آنها دید خوبی نداشتند. یکدفعه از زمین و هوا باران آتش و گلوله شروع شده بود. عراقیها پاتک زده بودند. گلولههای توپ 106 و تانک اطرافشان به زمین میخورد و منفجر میشد. اسماعیل ناگهان دیده بود که تنها شدهاند. اکثر بچهها یا مجروح یا شهید شده بودند. حالا فقط با غلامرضا، یکی از نزدیکترین دوستانش مانده بود که او را به دوش گرفته بود اما خودش هم زخمی شده بود. غلامرضا قرار بود وقتی با هم به لنگرود برگردند عروسی کند. اکنون به زیر تختهسنگی پناه برده بودند تا از گلولهباران در امان باشند. غلامرضا سنگها را برداشت و زمین را صاف کرد تا اسماعیل بتواند بهراحتی دراز بکشد. خودش هم در کنار اسماعیل به تختهسنگ تکیه داد. خونریزیاش شدید بود و تمام پیراهن و شلوارش خونی شده بود. اسماعیل برگشت به طرف او دست روی شانهاش گذاشت و گفت: «یه وقت منو تنها نذاری، ما هنوز خیلی کارها داریم، باید برگردیم لنگرود، میخوام تو عروسیت برقصم، چیه خیال کردی چون یه پا دارم نمیتونم برقصم؟» بعد برای لحظاتی رقصیدن روی یک پا را تصور کرد. نمیدانست بخندد یا گریه کند. اما غلامرضا جواب نداد. انگار نای حرف زدن نداشت. بغلش کرد و بوسید. اما غلامرضا دیگر تکان نمیخورد. لبخندی روی لبهایش نقش بسته بود و به آسمان نگاه میکرد. باز هم صدایش کرد اما جواب نداد... غلامرضا شهید شده بود.
اسماعیل بعد از چند روز که تک و تنها و بدون هیچ آب و غذایی آوارۀ کوهستان بود، عاقبت به دست عراقیها اسیر و به اردوگاههای عراق منتقل میشود که شرح مفصل و جزء به جزء این دورۀ اسارت در فصلهای هشتم تا سیزدهم کتاب «رقص روی یک پا» می آید.
فصل پایانی (چهاردهم) به بعد از سی ماه اسارت اختصاص دارد که در 21 شهریور 1369 وقتی سرانجام روز رهایی فرا میرسد درست در لحظهای که قرار است در فرودگاه بغداد سوار هواپیمای 727 ایران شود، اولین چیزی که با خودش میگوید این است: «اسماعیل؟... اسماعیل؟... بدون غلامرضا داری برمیگردی؟» بغض گلویش را میگیرد. آن لحظه دلش میخواست در اردوگاه باشد ولی لااقل غلامرضا کنارش باشد. ساعت 10 صبح هواپیمای حامل او و اسرای دیگر از زمین بلند شد، خاک عراق را ترک و به سمت ایران حرکت کرد. پایش که به خاک وطن رسید، پیش از هر کاری اول دو رکعت نماز شکر خواند. جمعیت زیادی برای استقبال آمده بودند. همانجا از او خواستند چند کلمهای برای مردم صحبت کند. وقتی پشت تریبون رفت از مردم و مسئولین تشکر کرد و سپس گفت: «این جای خوشبختی داره که ایران تونست هشت سال با افتخار از خاک خودش دفاع کنه و نگذاره که یک وجب از این خاک پاک، نصیب دشمن بشه. بچههای ما با جون و دل در مقابل دشمن ایستادند و ما این آرامش امروز رو مدیون خونهایی هستیم که ریخته شد...»
بعد او را تا فرودگاه مهرآباد همراهی کردند. دوباره سوار هواپیما شدند و وقت عصر به فرودگاه رشت رسیدند. از رشت او و یکی دیگر از بچهها را سوار آمبولانس کردند و به سمت لنگرود راهی شدند. بین راه به او گفتند: «اسماعیل توی لنگرود، همه منتظرن که تورو ببینن. وقتی خبر شهادتت رسید، همه توی مراسم ختمت شرکت کردن ولی حالا که فهمیدن زندهای اومدن ببیننت.» آمبولانس که وارد لنگرود شد، جمعیت راه را بسته بودند و به سمت آمبولانس هجوم میآوردند. اسماعیل صدای یکی را شنید که میگفت: «شهروندان لنگرود توجه فرمایید شهید زندۀ شهر ما اسماعیل یکتایی به خاک وطن بازگشت و هماکنون وارد شهر لنگرود شد.»
رانندۀ آمبولانس گفت: «میبینی اسماعیل؟ یه روز خبر شهادتت رو آوردن، حالا خودت زندهای و برگشتی.» بعد شروع به خندیدن کرد، انگار چیزی یادش آمده باشد.
اسماعیل از توی آینه نگاهش کرد و پرسید: «چرا میخندی؟ چی شده؟»
راننده از آینه نگاه کرد و گفت: «از این خندهم میگیره که اگه قبر خودت رو ببینی چه حالی میشی!»
اسماعیل به فکر فرو رفت. نمیدانست چه حالی خواهد داشت؟ عجیب بود. نمیدانست باید بخندد یا...
گفتوگو و نگارش کتاب «رقص روی یک پا» را مصطفی مصیبزاده برای حوزۀ هنری استان گیلان انجام داده، و چاپ اول آن در 1396 توسط شرکت انتشارات سورۀ مهر در 518 صفحه و شمارگان 2500 نسخه با قیمت 18000 تومان در جلد معمولی و قطع رقعی منتشر و راهی بازار کتاب شده است.
تعداد بازدید: 3409
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3