معرفی کتاب «راستۀ آهنگرها»
خاطرات خودنوشت یک جوان دزفولی در دوران جنگ تحمیلی
فریدون حیدری مُلکمیان
01 خرداد 1401
«راستۀ آهنگرها» از روی جلد زیبایی بهره میبرد که در طراحی آن ذوق و سلیقه به کار رفته؛ همانطور که متن برگزیدۀ پشت جلد نیز گویای اصالت و اعتقادی است که رزمندۀ ایرانی را سربلند و فاتح واقعی جنگ تحمیلی نشان میدهد:
«دستم به تفنگ رفت. نگاهم میکردند. گریه و التماسشان بیشتر شد. انگشتم را روی ماشه گذاشتم. باید میزدم. یکی از اسرا روی پایم افتاد. صورتش خیس اشک بود. کنارش زدم. دوباره برگشت. ناله میکرد. شلوارم را چسبید. با دهان خشک و چشمان خیس به صورتم زل زد. ارحم ارحم میکرد. فکرم در پیچ و خم تردیدهایی رفت که پشت سرهم به ذهنم وارد میشدند. یک آن، دیدم دستم به شلیک نمیرود. خودم را به آن راه زدم. با خودم گفتم: «اعتنا نکن!... بزن!... بزن!...» ولی نمیشد. شک و دودلی از سر و کولم بالا میرفت. کشتن یک انسان زنده که اینقدر التماست بکند برایم سخت و ناممکن مینمود... با وجود اینکه شهادت سرباز ما کار آنها بود، هرچه فکر کردم دیدم من دل این کار را ندارم. انگشتم ماشه را نمیچکاند! در آن لحظات چقدر ترسو و فشل شده بودم...»
کتاب با توضیح مختصری دربارۀ این خاطرات تحت عنوان «اشاره» توسط دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری مراکز استانی حوزۀ هنری آغاز میشود و با متنهای کوتاه «سرآغاز» و «مقدمه» هردو به قلم نویسنده ادامه پیدا میکند. متن روایت از هفت فصل پُروپیمان و مفصل تشکیل شده و عکسهای سیاهوسفید در انتهای کتاب علاوه بر شرح و معرفی کامل از کیفیت نسبتاً نیز خوبی برخوردارند.
روزی که راوی (محمدحسین شمشیرگرزاده) متولد شد، به گفتۀ مادرش، خیابانهای اصلی شهرشان دزفول را آب و جارو کردند و آذین بستند. سردرِ مغازهها را پرچمهای رنگارنگ و ریسههای چراغ رنگی زدند. طاقنصرتها در گوشهگوشۀ شهر برپا شد. پایکوبی رعیت و کشاورزان و دولتیها و ساز و دهل و بزن و بکوب چهرۀ شهر را عوض کرد... اما این فقط یک تصادف بیش نبود و هیچ ارتباطی به محمدحسین یا افتخاری برای او نداشت، چون تولدش همزمان شده بود با سالروز سلطنت محمدرضا پهلوی؛ آن هم نه یک روز کم و نه یک روز بیش، یعنی دقیقاً 25 شهریور 1339.
البته سالها بعد وقتی محمدحسین به این مسئله فکر میکرد قیاس دیگری با خود داشت:
«میان ماه من با ماه گردون
تفاوت از زمین تا آسمان است
زندگی سلطنتی و پادشاهی و کاخنشینی شاهنشاه کجا و زندگی ساده و کارگری و کوخنشینی ما کجا!»
و همچنانکه راوی خود تصریح میکند، زندگی کارگری پدرش چیزی کم نداشت. خانوادهاش نان کارگری او را میخوردند و هزار بار شاکر و خوش هم بودند. او هم در کنار پدر یاد گرفته بود که پای خود را به اندازۀ گلیمش دراز کند و توقعش به اندازه توانش باشد و... با اینهمه، در چشمبرهمزدنی بزرگ شده بود و خود را در لباس یک سرباز دیده بود. سربازیاش مصادف با جنگ تحمیلی شده بود؛ اگرچه او هم با نگاه خاص خود نسبت به جنگ، آن را تحلیل میکرد:
«... اصلاً ما اهل جنگ نبودیم. ما حتی دل کشتن یک گنجشک را هم نداشتیم. فرهنگ ما فرهنگ مسالمت و نوعدوستی است. جنگ بر ما، که تازه تمرین آزادی میکردیم، تحمیل شد. ما جنگ نداشتیم؛ دفاع میکردیم از خاک، سرزمین، دین، ناموس، آزادی و هر آنچه در قاموس انسانیت جا میگرفت. از پشت میز مدرسه وارد معرکۀ جنگ شدیم. مشق جنگ را در معرکۀ جنگ میگرفتیم...»
آن روزها یک جلد دفتر همراهش بود به نام «دفتر جنگ» که وقایع را در آن ثبت میکرد؛ همان دفتری که سنگبنای این نوشتار شد؛ خاطراتی از سرنوشت...
فصل اول خاطرات تحت عنوان «سوار بر موجهای گردابی دز» از جایی شروع میشود که راوی همراه گروهی چهل نفره از نیروهای گروه ضربت پایگاه وحدتی دزفول، برای تأمین و کمک به سایت 5، عازم منطقۀ چنانه بودند. سایت 5 فاصلۀ نزدیکی با مرز عراق داشت. گزارشهای رسیده از سایت از تحرک نظامیان عراقی در نوار مرزی حکایت میکرد.
آنها 31 شهریور 1359، ساعت 5/1 شب، درون اتوبوس در حال عبور از جسر نادری بودند. یکی از افسران نیروی هوایی مشغول آموزش دادن به آنان در استفاده از نارنجک دستی و روشهای مقابله با دشمن در نبردهای شبانه بود. همه با دقت گوش میکردند. ظاهراً بیشتر نیروهای حاضر در اتوبوس فقط تیراندازی با ژ 3 را بلد بودند. راوی این را از نگاهشان میفهمید. او و چند نفر از دوستان، مشتاقتر از بقیه، صحبتهای سروان را دنبال میکردند. هرچند او و رفقایش هنوز بوی درس و مدرسه میدادند، اما دیگر باور داشتند که بزرگ شدهاند و میتوانند در چنین جمعهایی حاضر باشند.
پس از مدتی وقتی که راوی بار دیگر به خانه برگشته بود، چند هفتهای از شروع جنگ میگذشت و با اصابت دهها گلولۀ توپ و موشک به دزفول، کمکم زمزمۀ خروج مردم از شهر به گوش میرسید.
فصل دوم عمدتاً روایت «روزهای برفی پادگان» در زمستان 1359 است که در پادگان 01 کادر، فرحآباد سابق، میگذرد که راوی دورۀ آموزشی خدمت سربازی را در آن طی میکرد. به همراه عدهای دیگر روز 21 آذر 1359 در ایستگاه راهآهن اندیمشک به قطار مسافربری اهواز-تهران سوار و به خدمت اعزام شده بودند و آنطور که توجیهشان کرده بودند کل قطار سهمیۀ جبهه و جنگ بود؛ دورۀ آموزشی در تهران میگذشت و سپس به یگانهای رزمی در مناطق جنگی اعزام میشدند، اما انگار نه انگار جنگی اتفاق افتاده است. کوپهها کیپ تا کیپ از جوانهایی پُر شده بود که راوی با خندههایشان میخندید و از سرزندگیشان روحیه میگرفت. راهروی قطار را هرچه جلوتر میرفت با دوستان جدیدی آشنا میشد. بعضی از همدورهایهایش فکور و آرام بودند. دوری از خانواده برای جوانی که تازه دیپلم گرفته و تابهحال از خانوادۀ خود دور نشده بود سخت به نظر میرسید، اما در هرحال، خوداتکایی را باید از جایی شروع میکردند و بهترین تمرین هم پادگان و سربازی بود.
فصل سوم به بعد از پایان دورۀ آموزشی و مراسم تقسیم و اعزام به لشکر 16 زرهی قزوین و سرانجام حرکت «به سوی جنوب، سرزمین رؤیاهای کودکی» میپردازد. همۀ واحدهای لشکر قزوین در جنوب بودند. اینبار قرعۀ راوی تیپ سوم زرهی همدان بود. البته قرار نبود پایش به همدان باز شود؛ چون تیپ همدان در جنوب بود و آنها را یکراست از قزوین به جنوب میبردند. مقر تیپ همدان در حمیدیه بود. در تیپ نیز دیگر سهمیه گردان 227 تانک شد و از آنجا با دیگر سربازان راهی مقر گردان شدند.
فصل چهارم به «شبهای بُنه» اختصاص دارد. بعد از یک مرخصی هفت روزه، وقتی بار دیگر راهی منطقه میشود، به دشتآزادگان که میرسد متوجه میشود واحدشان به بُنه (مقر گردان) منتقل شده است. او که با روحیۀ عالی از مرخصی برگشته بود خیلی دلش میخواست که میتوانست مستقیم به خط برود، اما شرایط آنطور که او انتظار داشت، نبود. بُنه در فاصلۀ تیررس توپخانۀ دوربرد دشمن بود و هواپیماهای عراقی روزانه در آسمان منطقه میچرخیدند. اینجا تقریباً خبری از استراحت نبود، اما برای او خط مقدم حال و هوای دیگری داشت. نمیدانست چند روز قرار است در بُنه بمانند. اگرچه روزها در آنجا کسلکننده بود، با این حال اعضای گردان شبهای خیلی خوبی در کنار هم داشتند.
تابستان جنوب به نیمۀ خود نزدیک میشد. بوی عملیات میآمد. بالاخره بعد از مدتها انتظار، مستقیم وارد عملیات شدند. دشمن هنوز به خود نیامده بود و بیهدف به اینطرف و آنطرف میکوبید: یکی کنار ماشین، یکی در برهوت، یکی در آب کرخه. اما کمکم خودش را پیدا کرد و آتش توپخانهاش روی معبر متمرکز شد. با وجود این، زمانی که تقریباً دو هفتهای از عملیات گذشته بود، با خاموش شدن آتش دشمن در منطقۀ طراح، واحدهای ارتش و سپاه مشغول تثبیت مواضع خود شدند.
فصل پنجم روایت «نبرد در کرخهکور» است که طولانیترین فصل کتاب (حدود 137 صفحه) را تشکیل میدهد و از غروب هفتمین روز شهریور 1360 آغاز میشود. نفربرها در هوای شرجی جنوب پشت سر هم در جادۀ سوسنگرد حرکت میکردند. با سربازان دسته روی نفربرها نشسته بودند. رطوبت شرجی در تنشان مینشست و با حرکت نفربرها به جلو، باد در پیراهنشان میریخت و خنک میشدند. نفربرها سرعت گرفتند. کوران باد و سروصدای تختگاز نفربرها در گوشش میپیچید. راوی سرش را برگرداند و نگاهش به آنطرف جاده افتاد. سمت چپ جاده، بچههای کوچولوی قدونیمقد از کنار مزارع برایشان دست تکان میدادند. خنده در چهرههای معصوم و آفتابخوردهشان به دلش مینشست. محو حرکاتشان شد. بالا و پایین پریدنهایشان با علامت پیروزی در دستان کوچکشان چنان شوری به جانش میانداخت که ارادۀ دشمنستیزی را در وجودش هر لحظه بیشتر و بیشتر میکرد. میدانست امیدشان برای کوتاه کردن شر صدامیان از شهر و دیارشان به آنها (سربازان) است. گردان برای نبرد با دشمن جابهجا میشد، اما چهرۀ خندان بچهها زشتی و پلیدی جنگ را از ذهنش دور میکرد. دنیای آنها نشاط و سرزندگی بود؛ درست شبیه بچگی خود این سربازان. خندۀ جانانۀ رفقای سرباز در جواب شادی بچههای روستایی نشان میداد تحتتأثیر آنها قرار گرفتهاند. از روی نفربرها، با همۀ وجود برای بچههای روستایی دست تکان میدادند و مثل خودشان قهقهه میزدند...
از منطقۀ طراح به کرخهکور مأموریت یافته بودند. عملیات بعدی در کرخهکور بود.
در همان چند ماه اول جنگ دریافته بود که دستوپا زدن صدام برای فتح قادسیه تلاش باطلی است که برای مقابله با انقلاب مردم ایران طراحی شده است. آتش جنگافروزیهای صدام بیش از هرکس دامن مردم شهرهای مرزی و روستاییان و پابرهنهها را گرفته بود.
فصل ششم که از «خرمشهر، عشق بچههای جنوب» میگوید و به عملیات بزرگ آزادسازی خرمشهر اشاره میکند. عملیات یکپارچه و گستردهای بود که باید هنگام شب به خط دشمن میزدند. امتداد عملیات از جبهههای اهواز تا سوسنگرد بود و در طی آن، جبهۀ آبادان هم درگیر میشد. باید همۀ خطوط با هم وارد عمل میشدند. بچهها در رؤیای آزادسازی خرمشهر سر از پا نمیشناختند. کسی در قید و بند دلایل نبود. خرمشهر باید آزاد میشد.
فصل هفتم به «چنانه، آخر خط» میرسد: محور دشتعباس چنانه در دزفول. بعد از بیست ماه حضور در محورهای سوسنگرد و حمیدیه و اهواز و خرمشهر عازم محورهای شوش و دزفول بودند. باید از کرخهنور، جفیر، طلائیه، کوشک، حسینیه، و وجببهوجب این خاک که با خون پاکترین جوانان این مرزوبوم آزاد شده بود، خداحافظی میکردند.
بعد از عبور از جادۀ خرمشهر به سهراه خرمشهر در ورودی اهواز رسیدند و در ادامۀ مسیر با ستون گردان از چهارراه شوش به طرف اندیمشک و از سهراه دهلران به سمت کرخه و دشتعباس رفتند. حضور در جبهههای دزفول او را به خانه و کاشانه نزدیکتر میکرد. اکنون با یک مرخصی ساعتی میتوانست کنار مادرش باشد.
اواخر خدمتش بود که پیشنهادی وسوسهانگیز از جانب فرماندۀ گردان به او رسید: بعد از پایان خدمت، به صورت سرباز پیمانی، توی همان پست دیدبانی، با گردان همکاری کند و قرار شد چند روز بعد به ستاد جواب بدهد، اما دغدغۀ او این نبود و هرچه فکر کرد به نتیجه نرسید و در نهایت پیشنهاد را نپذیرفت، تا اینکه چند روز بعد، با تکمیل تسویهحساب و دریافت کارت پایان خدمت و کارت پایان دورۀ احتیاط در منطقۀ چنانه، همه را به خدا سپرد و در 24 آذر 1361 از ارتش خداحافظی کرد.
«راستۀ آهنگرها» که به قلم محمدحسین شمشیرگرزاده برای دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری مراکز استانی حوزۀ هنری به نگارش درآمده، چاپ اول آن در 1400 توسط شرکت انتشارات سورۀ مهر در 496 صفحه و شمارگان 1250 نسخه با قیمت 98000 تومان در جلد نرم و قطع رقعی منتشر و راهی بازار کتاب شده است.
تعداد بازدید: 2630
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3