مروری بر کتاب «اسماعیل نذر آفتاب»
خاطرات آزاده اسماعیل کریمیان شاددل
فریدون حیدری مٌلکمیان
11 اردیبهشت 1401
وقتی نگاهمان از چهرۀ بشاش و خندان اسماعیل در میان دستهگلی سپید بر زمینۀ آبی روشن گذر میکند و بر پشت جلد کتاب متوقف میماند، از طریق همین چند جملۀ راوی در سفرش با او همدل و همراه میشویم:
«از روی نوع حرکت تایرها فهمیدم ماشین روی زمین آسفالت حرکت میکند. دوباره از هوش رفتم. با صداهای مبهمی مثل صدای زنان و کودکان به هوش آمدم. از تکرار نورهای متوالی به نظرم آمد که باید در خیابانی یا چیزی شبیه به آن باشیم؛ انگار وارد شهری شده بودیم.»
کتاب با پیشگفتار کوتاهی از واحد فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری خراسان شمالی آغاز میشود. آنگاه مقدمۀ نویسنده و سپس «سخن اسماعیل» قرار گرفته که به دستخط خود وی است. در ادامه، فصول سهگانه، نقشهها و تصاویر سیاه و سفید با کیفیت تقریباً خوب و نیز فهرست مفصل اعلام میآید.
فصل اول: تولد تا انقلاب (1339 تا 1357)
پیش از هر چیز، روایت اسماعیل با فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی آغاز میشود. آنگاه راوی به ماجرای ازدواجهای پدرش میپردازد. همسر اولش موقع زایمان، هم خودش هم بچه، جان به جانآفرین تسلیم میکنند. پدر بعد از چند وقت، با همسر دومش ازدواج میکند، اما دو یا سه سال نگذشته بود که میفهمد زن در مالش خیانت میکند و با وجود دو بچه- یک پسر و یک دختر- طلاقش میدهد و فاطمه، همسر سوم، را میگیرد. فاطمه بچهها را مثل بچۀ خودش نگهداری میکند، اما بعد از هر وضع حمل، بچهاش بعد از یک سال کمتر یا بیشتر به خاطر مریضیهای سخت آن دوران میمیرد. خدا یازده بچه به آنها داد اما همه مردند، این بود که نذر کردند اگر خداوند باز پسری به آنها بدهد و سالم بماند او را نذر امام حسین(ع) کنند تا وقتی بزرگ شد برود در راه او و هرکجا که لازم باشد به امامش خدمت کند. و بدین ترتیب، اسماعیل دوازدهمین بچه بود که خداوند به آنها عطا کرد.
در ادامه، راوی به آیینهای خاص منطقۀ کُرف نیز اشاره میکند.
اسماعیل کلاس اول و دوم دبستان را در روستای کُرف میخواند تا اینکه به محلۀ صدرآباد بجنورد کوچ میکنند. بزرگتر که میشود همزمان با تحصیل برای درآمدزایی و کمک به اقتصاد خانواده مشغول کار میشود تا اینکه به هنرستان پا میگذارد. از سوی دیگر، به ورزشهای رزمی علاقه نشان میدهد.
اگر چه در قسمت پایانی فصل اول، راوی از هیجان رنگ عوض کردن شهر برای میزبانی شاه سخن میگوید با این حال به آشنایی خود با اندیشۀ امام و انقلاب نیز اشاره میکند. سال 1357 اسماعیل چهارم هنرستان بود و مصادف شد با اتفاقات مهم کشور؛ اکنون شعلۀ اعتراضها و تظاهرات مردم همراه و همزمان با سراسر کشور در شهر بجنورد هم روشن شده بود که طی آن نهایتاً روز 22 بهمن به سقوط شهربانی بجنورد منجر میشود.
فصل دوم: انقلاب و دفاع مقدس (1358 تا 1362)
بعد از انقلاب، مردم حال و هوای دیگری داشتند. البته فعالیت گروهها و احزاب مختلف در بجنورد هم خیلی چشمگیر بود. آنها بحثهای خیابانی راه میانداختند که گاه حتی چهار تا پنج ساعت طول میکشید. راوی که برای درس خواندن به مشهد رفته بود، آخر هفتهها به بجنورد میآمد و خواسته و ناخواسته به سوی این بحثها کشیده میشد. معمولاً بعدازظهرها پیادهروها و چهارراههای اصلی محل بحثهای خیابانی افراد گروهها بود:
«در گروههای پنج تا ده نفره، بحثهای خیابانی داغ میشد و همین که میخواستیم نتیجه بگیریم و آنها را محکوم کنیم، دیگری از راه میرسید و سؤال جدیدی مطرح میکرد و آن گروهی که محکوم شده بودند صحنه را خالی میکردند و ما ناخواسته وارد بحث جدیدی میشدیم. گاهی اوقات اینگونه بحثها ساعتها به طول میانجامید و همین روش تکرار میشد. بعدها فهمیدیم اینها هماهنگ کرده بودند که هرگاه به نتیجه نرسیدند، گروه دیگری از خود آنها بیاید و بحث را عوض کند و اینطور بود که هیچگاه نتیجهای از این بحثهای خیابانی عایدمان نمیشد و همیشه نیمهتمام باقی میماند.»
سپس راوی از حضورش در بسیج و سپاه میگوید و اینکه بعد از پیروزی انقلاب و برای حفظ آن باید نیروهای امین برای این کار انتخاب میشدند. «در آذرماه 58، دستور تشکیل بسیج عمومی صادر شد. در شهر بجنورد هم بلافاصله این امر تحقق پیدا کرد. با توجه به علاقهای که به انقلاب و امام داشتم، رفتم و اسمم را در بسیج نوشتم...»
البته همزمان درسش را خوانده و در بسیج نیز داوطلبانه حضور داشت. یک سال به این شکل که گذشت وارد سپاه شد. او را برای محافظت از حاج آقا مهماننواز، امام جمعۀ شهر، و نیز مربی آموزشی ورزشهای رزمی ورزشی در سپاه و ناظر سالنهای ورزش انتخاب کردند.
پس از آن، از طرف سپاه به عنوان مسئول تخریب در پایگاههای بسیج و پادگان ارتش معرفی شد تا به بسیجیهایی که قرار بود به جبهه اعزام شوند، طی مدت 45 روز آموزش نظامی بدهد؛ درسهای تاکتیک و تخریب. بسیجیها بعد از پایان دوره به جبهههای جنگ اعزام میشدند. او هم دلش میخواست همراهشان برود اما هرگاه درخواست میداد با بسیجیها به جبهه اعزام شود، سریع با درخواستش مخالفت میکردند و میگفتند: «شما خودت در این جبهه داری کار میکنی و اینجا نیاز است که بمانی و آموزش دهی.» اما او آنقدر اصرار میورزد تا فرماندۀ بسیج شهرشان را متقاعد میکند و برای اولینبار به جبهۀ جنوب اعزام میشود. بعد از پایان مأموریتش دوباره به بجنورد برمیگردد تا در اعزامهای بعدی با راهیان جبهه همراهی کند.
سال 61 با دختری ازدواج میکند که خبر شهادت برادرش را از جبهه برای خانوادهشان برده بود و از آن پس مادرخانمش به او میگفت: «تو انگار پسرم بهروز هستی، از وقتی او شهید شد و تو جنازهاش را برایم آوردی، جای او را برایم گرفتهای.»
اینبار که به منطقه اعزام میشد، با بدرقۀ پرمحبت همسرش همراه بود. تا کنار اتوبوس آمده بود و خیلی گرم با هم خداحافظی کردند. البته دوری از همسرش برای اسماعیل سخت میگذشت اما احساسش این بود که به هرحال وظیفۀ سنگینتری دارد و باید به آن عمل میکرد. گویی سرنوشتش اینطور رقم خورده بود که برود تا در عملیات مسلم بن عقیل حضور یابد و همچنان به پیش بتازد تا عملیات محرم، تا عملیات خیبر و تا تیر خوردن و مجروح شدن در چهارم اسفند 62 ؛ روزی که آفتاب به بدترین شکل ممکن برایش غروب کرده بود...
فصل سوم: اسارت تا آزادی (1362 تا 1369)
«بدترین لحظهای بود که در عمرم میدیدم؛ اینکه این بچهها، چطور خودشان را آویزان میکردند تا بالا بیایند و نجات پیدا کنند. واقعاً صحنۀ عجیبی بود. قایقها داخل آب فرو رفت و وارونه برگشت چون سنگین شده بود. هیچکس به دادشان نرسید. داشتند غرق میشدند، سنگین شده بودند. هیچکسی نبود کمکشان بکند. عراقیها صحنه را میدیدند، ولی کاری نمیکردند. صدای کمک خواستن بچهها را میشنیدم، ولی هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. فقط چشمهایم را بستم تا بیشتر از این نبینم.»
در حالی که خودش هم از دو دست و پای چپ تیر خورده بود و بهشدت احساس ضعف میکرد، همراه بقیۀ بچهها، به دست عراقیها افتادند و اسارت، با تمام هیبتش روی سرشان آوار شد. مرتب یاد جملۀ پدرش میافتاد که میگفت «تو نذر امام حسین هستی و باید در راه او بروی.» سرنوشت نامعلومی در انتظارشان بود.
عراقیها مجروحان را به صورت خیلی فشرده و روی هم، روی هم سوار خودروها و نفربرهای زرهی کردند و با خود بردند تا در بیمارستان بصره مداوا شوند و پس از آن به اردوگاه موصل2 منتقل کنند. در آنجا فرماندۀ عراقی توسط مترجم فارسیزبان دستوراتی صادر کرد که رعایت حتمی آن الزامی بود. گفته بود: «شما اسیر ما هسید. هرچه ما گفتیم باید به آن عمل کنید.» این دستورات برای – به اصطلاح- نظم اردوگاه بود و اسیر میبایست آنها را موبهمو اطاعت میکرد.
در ادامه، راوی به تعامل اسرای قدیم با اسرای جدید و نیز برخورد افسران و نگهبانان عراقی اشاره میکند. پس از آن به انواع شکنجۀ عراقیها روی اسرای ایرانی میپردازد و مدیریت روحیۀ بچهها را مورد تحسین قرار میدهد.
تقریباً 10، 11 ماه از اسارتشان میگذشت که صحبت از ورود صلیب سرخ به اردوگاه موصل پیش آمد. یک گروه خارجی تقریباً 10 نفره بودند که وقتی وارد اردوگاه شدند. بچهها از وضع غذا و بهداشت خود گفتند و جای شکنجههای روی بدنشان را به آنها نشان دادند. بعد کمکم صلیب سرخیها به اسرا گفتند که میتوانند با خانوادههاشان در ایران نامهنگاری کنند. بدین ترتیب، اسماعیل موفق شد اولین نامهاش را بفرستد و جوابش هم از طریق همان صلیب سرخ به دستش برسد.
سپس راوی به مسائل و موضوعاتی چون محدودیتها و ابداعات، سانسور روزنامهها، کشت و کار در اسارت و... میپردازد تا میرسد به پذیرش قطعنامه و بعد ارتحال امام خمینی (ره).
اما بالاخره روزی هم میرسد که خبر قطعی از آزادیشان میدهد. حالا پس از سالها اسارت، قرار بود به لطف خداوند، اسرای زجردیده که همچون فولاد آبدیده، سختیها و مشقتها را به جان خریده بودند، چون کبوتری سبکبال، به سمت لانه پرواز کنند. برای اولین بار، بعد از نزدیک به هفت سال اسارت، از در بزرگ اردوگاه خارج میشوند. 26 مرداد 1369 ساعت حدودا 9 تا 10 پشت سیمهای خاردار و میلههای نصب شده بین ایران و عراق قرار میگیرند. نیروهای صلیب سرخ گروهگروه در چند متری مرز، در داخل خاک عراق، در آن مکان قرار گرفتهاند و کار تبادل اسرا را انجام میدهدند. وقتی اسرای ایرانی وارد خاک کشورشان میشوند خدا را شکر میکنند. اسماعیل با دو زانوی ادب، بر خاک پاک ایران سجده میکند و زمین را میبوسد و بعد به سمت استقبال کنندگان میرود...
«اسماعیل نذر آفتاب» که به قلم اکرم صدیقی کلاته برای حوزۀ هنری مرکز فرهنگ و مطالعات پایداری استان خراسان شمالی به نگارش درآمده، چاپ اول آن در 1400 توسط شرکت انتشارات سورۀ مهر در 564 صفحه و شمارگان 1250 نسخه با قیمت 100000 تومان در جلد نرم و قطع رقعی منتشر و راهی بازار کتاب شده است.
تعداد بازدید: 3815
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3