نگاهی به کتاب «سلام آقاسید»
خاطرات آزادۀ جانباز علیرضا محمودی مظفر
فریدون حیدری مُلکمیان
07 اردیبهشت 1401
«مهمترین نکتهای که در صحبتهای من و ایشان مطرح شد، این بود که گفتم: «ببینید خانم! من شغلم معلمی است، اما کاملاً در اختیار انقلاب و جمهوری اسلامی هستم. چه بسا در طول زندگی مشترکمان، روزی، چند روزی و شاید پنج سالی در منزل نباشم.» ایشان هم شرط مرا پذیرفتند.»
وقتی چنین گزینش با معنایی از متن خاطرات صورت میگیرد و در قالب کادر کوچکی در پشت جلد کتاب مینشیند، دیگر تکلیفمان با این روایت از همان آغاز روشن است؛ بهویژه آنکه روی جلد کتاب با عکسی از راوی طراحی شده که گویی تعمداً به مخاطب زل زده و این تأکید را بهخوبی در چهره و چشمانش به نمایش میگذارد و از قضا همین روی جلد با تمام جزئیات (تصویر و کلمات عنوان و نویسندهاش) در صفحۀ عنوان نیز زیر زمینهای از یک فنس (توری حصاری) قرار میگیرد و مفهوم تازهتری به ذهن تداعی میکند.
ترتیب مطالب کتاب بعد از تقدیمنامه و فهرست، بدینگونه است: پیشگفتار واحد فرهنگ و مطالعات پایداری حوزۀ هنری خراسان شمالی، مقدمۀ نویسنده، فصول پنجگانۀ متن خاطرات، زیباییهای اسارت و تصاویر. گفتنی است، در بخش تصاویر اگرچه عکسهای سیاه و سفید از کیفیت خوب و مقبولی برخوردار نیستند اما در عوض شرح عکسها کامل بوده و در مورد اردوگاهها و کمپهای اسرا در عراق با توضیحات مبسوطی مواجه میشویم.
فصل اول؛ از خاطرههایی شروع میشود که بزرگترها از زمان تولد راوی برایش گفتهاند. از هفدهم دی 1336 در بجنورد و در دامان پدر و مادری زحمتکش و اهل دیانت. پدر بازاری بود. از کسبۀ جزء شهرستان. پالاندوز بود. تابستان سال 1343 یک روز پدرش تمام وسایل خانه را جمع و بستهبندی کرد و روی گاری دستی گذاشت و تقریباً دو خیابان آنطرفتر به منزل جدید رفتند. اسم علیرضا را در دبستان وحدت در خیابان ژاله نوشتند. فرزند بزرگ خانواده بودن، آن هم خانوادهای که پدر و مادر بیسواد باشند، مشکلات خاص خودش را دارد. پدر هفت صبح از خانه بیرون میرفت و هشت یا نه شب برمیگشت و مادر هم گرفتار کارهای منزل بود. به همین خاطر خیلی نمیتوانستند روی درس و مشق او تأثیر بگذارند. بعد از کلاس پنجم، پدرش او را به مکتبخانه فرستاد تا قرآن یاد بگیرد. بعد در مدرسۀ دهقان و دبیرستان همت ادامه تحصیل میدهد و سال تحصیلی 1356 - 1355 کلاس دوازده مینشیند. تلاش میکرد با معدل بالایی قبول شود تا چنانچه از دانشگاه باز ماند، سپاهی دانش شود، اما در دانشسرای راهنمایی تحصیلی مشهد مقدس قبول و بحث رفتن به سربازی هم رسماً و قانوناً منتفی شد. از مهر 57 با اینکه دانشگاهها و مراکز علمی مشهد بازگشایی شده بودند اما درس و مشقی برپا نبود. دانشجویان گروهگروه به بحث و تحلیل حوادث، حرکتهای مردمی و ... میپرداختند. بوی انقلاب در جایجای ایران پیچیده بود و از درس و مشق و کلاس خبری نبود...
فصل دوم؛ با پیروزی انقلاب اکثراً دنبال فعالیتهای سیاسی بودند. با وجود این، راوی امتحانهای پایان ترمش را یکییکی با موفقیت پشت سر گذاشته و از مهر 59 به کار تدریس در یکی از روستاها مشغول شد. مرداد سال بعد بود که به همراه بعضی از دوستانش از مشهد به جبهه اعزام شدند. شهریور 60، زمان آزادسازی بستان در بلندیهای اللهاکبر بعد از سوسنگرد حضور پیدا کردند. وقتی ترخیص میشوند و راوی به بجنورد برمیگردد به فکر تشکیل خانواده میافتد. بعد از ازدواج با دخترخانمی مؤمن و متعهد، در مهر 61 در آموزش و پرورش مشغول میشود. اسفند همان سال اولین فرزندش به دنیا میآید. مرداد 62 به عنوان مسئول امور تربیتی آموزش و پرورش انجام وظیفه میکند. وقتی چهارم خرداد 63 همسرش مریض میشود، طبق تشخیص پزشک معالج برای عمل قلب باز باید عازم خارج از کشور شوند. 13 آذر 63 به سوئیس میروند و دوم بهمن 63 از سوئیس به ایران برمیگردند و علیرضا نذر میکند اگر حال همسرش خوب شده باشد، به جبهه برود و همینطور هم شد. اینبار از بسیج بجنورد اعزام میشوند. در قالب تیپ ویژۀ شهدا که خاص خراسان بزرگ بود، عملیاتی در شمال غرب ایران از مریوان به سمت سلیمانیه انجام میگیرد. در این عملیات علیرضا مجروح میشود و همراه برخی از رزمندگان به اسارت عراقیها درمیآید.
فصل سوم؛ در این فصل به اتوبوسهای حامل اسیران ایرانی اشاره میشود که آنها را به اردوگاه الرمادی میبرند. وقتی به مقصد (کمپ 10) میرسند، راوی چشمش به دو گروه سرباز میافتد که هرکدام کابل یا شلنگی در دست داشتند و روبهروی هم ایستاده بودند. اسرا باید از اتوبوس پیاده میشدند و از این تونل وحشت و مرگ عبور میکردند. هر کدام که پایین میرفتند باران کابل و شلنگ و باتوم و مشت و لگد نثارشان میشد... اسارت کمکم داشت چهرۀ واقعی و اصلی خود را نمایان میکرد...
فصل چهارم؛ تقریباً یک ماه از حضورشان در کمپ 10 میگذشت که راوی و تعدادی از بچهها را به کمپ 9 منتقل کردند. بیست و نهم اردیبهشت 65 بود. بار دیگر وارد یک آسایشگاه لخت و عور شدند که فقط چند سطل و جارو و تی گرد و غبار گرفته در آن بود. هرکس جایی برای خودش انتخاب میکرد و پتوهایش را روی موزاییکهای سرد میانداخت. در مجموع 48 نفر میشدند که شاید تنها هشت نفرشان سالم بودند. علیرضا با خود میاندیشید کاش یکی بود تا نحوۀ نشستن و دراز کشیدن جماعت مجروحان را به تصویر میکشید...
«باندهای کثیف چند روزه، یکی دو نفر از کمر تا پنجۀ پاها در گچ بودند. رمضان، دانشآموز سوم هنرستان، به دلیل اصابت ترکش به حساسترین نقطۀ بدنش (حد فاصل بین بیضهها و مقعد) همیشه درازکش بوده و پاهایش را از زانو تا میکرد. آنقدر متین و باحیا بود که کوچکترین آه و نالهای از او را کسی نشنید. چهار نفر حسین کرمانی را با پتو جابهجا میکردند. انتهای آسایشگاه چندتا قطع نخاعی داشتیم که اصلاً وضع خوبی نداشتند. با هر نگاه به آنها، به یاد شمع و به پایان رسیدن حیاتشان به گونهای دردناک میافتادم. شهادت لذتبخش بود، اصلاً رزمندهها وقتی به جبهه میرفتند بهترین حالت را در نظر داشتند، ما فقط به «عند ربهم یرزقون» میاندیشیدیم. اما راست گفتهاند امان از دل زینب. اسیری داستان خود را دارد و بس. اما جراحت و اسارت، داستانهای فراوانی دارد. شمعهای آسایشگاه، جملگی به آرامی و بدون اشک و دود، سوختند و ساختند و پر کشیدند. آن عزیزان آب شدند و ناب شدند.»
اغلب بچههای این کمپ مجروح بودند و در عملیلت والفجر 8 و 9 به اسارت درآمده بودند.
این فصل که به تنهایی بیش نیمی از حجم کتاب را به خود اختصاص میدهد، شرحی است بر وقایعی که راوی از اواخر اردیبهشت 65 تا اواسط تیر 68 در کمپ 9 شاهد آن بوده است.
فصل پنجم؛ این فصل راوی از جریان انتقال به کمپ17 میگوید. در آخرین روزهای ماه نخست یا روزهای ابتدایی ماه دوم حضورشان در کمپ 17 بود که بین دوستان دهان به دهان پخش شد که حاج آقا ابوترابی را به اردوگاه 1 آوردهاند. این خبر که ابتدا به صورت شایعه در بین دوستان پخش شد کمکم حالت واقعی پیدا کرد.
«خیلی از دوستان، ایامی از اسارتشان را با حاج ابوترابی بوده یا جماعتی مثل حقیر از فضایل و بزرگواریها و عزت نفس ایشان داستانها شنیده بودیم...»
به برکت حضور حاج آقا ابوترابی دوستیها، برادریها، هماهنگی و همگونی بین اسرای کمپهای مختلف، روزبهروز بیشتر میشد. آموزههای دینی، اخلاقی و سیاسی که حاج آقا در ارتباطهای خود با دوستان بیان میکرد، به گوش اسرا میرسید و همه خود را به طور کامل ملزم به شنیدن و عمل کردن به دستورات آقا سید میدانستند؛ از جمله این فرمایش حاج آقا:
«حفظ سلامت روح و جسم اسرا از اولویتهای اول است. زیرا جمهوری اسلامی نیاز به انسانهای سالم (روحی) دارد. پس مواظب خود باشید.»
باری، سرانجام شنبه 3 شهریور 69 مصادف میشود با آخرین ساعات اسارت. و بالاخره طی مبادلۀ اسرا، راوی به همراه جمعی دیگر در فرودگاه بغداد سوار بر هواپیمای صلیب سرخ جهانی میشوند و ساعاتی بعد در فرودگاه مهرآباد قدم به خاک وطن میگذارند و... سرانجام پس از سپری شدن دوران طولانی دوری و اسارت، لحظۀ دیدار و رویارویی با خانواده فرامیرسد...
«دختر بزرگم، نسیبه، کلاس دوم را تمام کرده بود و با تعجب به من نگاه میکرد. تا نشستم، دستهایش را باز کرد و گردنم را محکم بغل کرد و با هم گریه میکردیم. نازش میکردم و میبوسیدمش. لحظهای از خودم دور کردمش و به چهرهاش خوب نگریستم. ماشاءالله خانمی شده بود! دوباره محکمتر از قبل به آغوشش گرفتم.
با حاج خانم که چشم در چشم شدیم، خنده و بغضمان شکفته نشد. فقط گفتم دیدی آن پنج سالی که در شب خواستگاری گفتم تقریباً درست از کار درآمد. آهی و تبسمی کرد و گفت: الهی شکر که برگشتی.
دخترکی چهارونیم ساله، بهتندی دور حاج خانمم ورجه ورجه میکرد و میپرسید: این آقا کیه؟
فهمیدم دختر کوچکم عطیه است. خیلی اصرار کردم تا بغلش کنم، اما …
یکی گفت: پدر و مادرت رسیدند. اولین جملۀ پدرم همراه با گریه این بود: اُغُل جان! پاهات سالمه؟ مال خودته؟ دمپای شلوارت رو بزن بالا!
مادرم نوبت را از همه گرفته بود، ولکن هم نبود! وای از اشک و زاری چهار خواهرم، آنها کنار مادرم قیامتی به پا کرده بودند. سراغ برادرم حسین را گرفتم...
در ابتکاری جالب و مثالزدنی برای تدوین این خاطرات، در اختتام متن کتاب، برخی از زیباییهای اسارت در قالب چند اصطلاح تعریف میشود: معرفتیابی، خودشناسی، مردم و جامعهشناسی، بهترین استاد، برزخی قبل از برزخ.
مثلاً دربارۀ اصطلاح آخر (برزخی قبل از برزخ) میخوانیم:
«دوران اسارت در واقع عالم برزخی برای تمامی آزادگان بود زیرا نه میدانستیم چه وقت آزاد میشویم و نه از آیندۀ اسارتمان مطلع بودیم.
قسم یاد میکنم که اسارت، کتک خوردن، گرسنگی، غربت، دلگرفتگیها، زیبای زیبا بود.»
«سلام آقاسید» که در قالب خاطرات خودنوشت به قلم علیرضا محمودی مظفر برای مرکز فرهنگ و مطالعات پایداری حوزۀ هنری استان خراسان شمالی به نگارش درآمده، چاپ اول آن در 1400 توسط شرکت انتشارات سورۀ مهر در 496 صفحه و شمارگان 1250 نسخه با قیمت 90000 تومان در جلد نرم و قطع رقعی منتشر و راهی بازار کتاب شده است.
تعداد بازدید: 2615
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3