گفتوگو با امیر سرتیپ فرضالله شاهین راد
مرد آهنین
گفتوگو: زهرا ابوعلی
17 اسفند 1400
قرار ما ساعت هفت بعدازظهر یکی از روزهای گرم تابستان بود. ده دقیقه به هفت به درِ منزلشان رسیدم، اما میدانستم کار با ارتشیها اصول و قواعد خاص خود را دارد. یکی از آن موارد وقتشناسی است. طول و عرض کوچه را چند بار بالا پایین رفتم، تا این مرد آهنین را در منزلش ملاقات کنم. وقتی او را از دور در همایشهای ارتش میدیدم حس صلابت در سکنات و رفتارش نمایان بود.
سرِ ساعت هفت، زنگ خانه را زدم. با استقبال گرم امیر و همسر بزرگوارشان مواجه شدم. امیرسرتیپ فرضالله شاهین راد، بازنشسته نیروى زمینى ارتش جمهورى اسلامى ایران است. او صد ماه سابقه حضور در جبهههاى دفاع را در کارنامه دارد. همچنین در عملیاتهاى متعددى چون سوم آبان 1359 (به عنوان فرمانده گردان 144)، فتحالمبین (فرمانده تیپ 2 لشکر 21 حمزه)، بیتالمقدس (فرمانده تیپ 2 لشکر 21)، والفجر2 (جانشین عملیاتى لشکر 64)، قادر (جانشین عملیاتى لشکر 21)، والفجر 8 (جانشین عملیاتى لشکر 21)، ( فرماندهی لشکر21) و ... حضور داشته است. پس از پایان جنگ هم مسئولیتهایى چون معاونت اطلاعاتى عملیاتى نیروى زمینى ارتش، فرمانده دانشکده فرماندهى ستاد و ریاست اداره عملیات ستاد کل نیروهاى مسلح را بر عهده داشته است. او هماکنون یکى از اعضاى افتخارى هیأت معارف جنگ صیاد شیرازی است. وی به علت خدماتش درجنگ، دو نشان درجه 2 و 3 دریافت کرده است.
■
امیر! درابتدا از این که مرا در خانه خودتان پذیرفتید؛ متشکرم. از خودتان بگویید بچه کجا هستید؟ در چه خانواده و محیطی بزرگ شدید؟
فرضالله شاهین راد هستم. در سال 1317 در روستای سمقاور فراهان اراک در یک خانواده کشاورز به دنیا آمدم. درشش سالگی به مکتبخانه روستا رفتم و درآنجا قرآن را به خوبی یادگرفتم.
یادتان است ملای ده اسمش چه بود؟
میرزا عضدالله
روستای شما مدرسه داشت؟
بله. روستای ما تا سوم ابتدایی کلاس داشت. باید برای ادامه تحصیل به اراک میرفتیم ولی شرایط زندگی ما به گونهای بود که مجبور بودم در روستا بمانم و در کنار پدرم روی زمین کار کنم. به خاطر شرایط اقتصادی خانواده مجبور بودم روی زمین کارکنم، چون خانواده پرجمعیتی بودیم. هیجده ساله که شدم برای خدمت زیر پرچم به تهران فراخوانده شدم.
چه سالی بود؟
سال 1337به سربازی رفتم. پس از پایان دوره آموزشی وقتی سرهنگ حساسیان، فرمانده مرکز آموزش پادگان عشرتآباد سردوشی مرا نصب کرد، احساس موفقیت کردم. همان لحظه جرقهای در دلم روشن شد که وجودم را از عشق به افسری و لباس نظام شعلهور کرد. به همین دلیل به دنبال راهی بودم که وارد دنیای نظامیگری شوم.
شما تا سوم ابتدایی درس خوانده بودید. چطور جذب ارتش شدید؟
متوجه شدم سربازانی که تحصیلات ششم ابتدایی دارند به آموزشگاه گروهبانی اعزام میشوند و بعد از گذراندن یک دوره به درجه گروهبان سومی ارتقا مییابند. من هم به آموزشگاه رفتم و شبانهروز به دنبال فرصتهایی بودم که از دست داده بودم. درآن دوره با کسب بهترین نمرههای علمی و نظامی مفتخر به دریافت بازوبند آبی بهترین دانشآموز از دست تیمسار مجیدی، فرمانده لشکر مرکز شدم و با درجه گروهبان سومی در تیپ نادری خدمت دوسالهام را به پایان بردم.
به روستا برنگشتید؟
برگشتم و به خانواده گفتم، تصمیم گرفتهام وارد ارتش شوم.
چون کمک حال پدر بودید مخالفتی نکردند؟
برادر کوچکترم خیلی زود توانست در امور کشاورزی جای مرا پر کند.
بعد ازتمام شدن سربازی چه کار کردید؟
در پایان سربازی مطلع شدم که گردان چترباز ارتش در باغ شاه نیرو استخدام میکند. دوره چتربازی را هم با موفقیت گذراندم و نشان چتربازی را در میدان پرش دریافت کردم.
همزمان با خدمت در گردان چتربازی در آموزشگاه شبانه نامنویسی کردم. در سال 1345 دیپلم ریاضی گرفتم و در همان سال در کنکور دانشکده افسری شرکت کردم و قبول شدم. برای رفتن به دانشکده باید از امرای ارتش، کسی مرا تأیید میکرد. رفتم خدمت تیمسار مجیدی و او برگه تأییدی دانشکده را امضا کرد.
چرا نیروی زمینی را انتخاب کردید؟
چون دوست داشتم فرمانده بشوم. قبل از پایان دوره دانشکده در سال 1348 من و تعدادی از دانشجویان از طرف گارد شاهنشاهی جذب و به مرکز آموزش گارد منتقل شدیم. سردوشی را هم از شاه گرفتم. پس از پایان دوره به یگان رزمی تیپ 3 رضا پهلوی منتقل شدم و در آنجا فرمانده گروهان دوم گردان، مشغول خدمت شدم. مدتی در یگان اسکورت بودم تا این که به گردان یکم گارد شاهنشاهی منتقل و فرمانده گروهان ارکان در کاخ نیاوران شدم.
فرمانده گارد شاهنشاهی چه کسی بود؟
تیمسار سرلشکر نشاط
چندفرزند دارید؟
سه فرزند، یک پسر و دو دختردارم. پسرم پزشک است و دختر بزرگم دارای مدرک کارشناسی ارشد برق از دانشگاه امیرکبیر و دختر کوچکم کارشناس معماری و شهرسازی از دانشگاه تربیت مدرس.
زمانی که انقلاب پیروز شد، کجا بودید؟
کاخ نیاوران بودیم. اسلحههایمان را به اسلحهخانه تحویل دادیم. افراد نیروی هوایی ما را سوار برکامیون تا منازل سازمانی اسکورت کردند.
پس به نوعی خانهنشین شدید؟
نه؛ من و چند تن از دوستان محافظت از خانههای سازمانی را برعهده گرفتیم.
چه زمانی به پادگان برگشتید؟
اسفند ماه برگشتیم.
چه کسی فرمانده شده بود؟
سرهنگ عطاریان.
با چه سمتی شروع به کار کردید؟
پس از پیروزی انقلاب اسلامی معاون گردان یکم که به گردان 106 پیاده تعویض شماره شده بود، منصوب شدم و در دو مأموریت آرامسازی مناطق غرب کشور شرکت کردم.
کدام مناطق؟
پاکسازی شهر پیرانشهر درسال 1358و برقراری امنیت در جاده کامیاران سنندج در منطقه گردنه مروارید در سال 1359.
با آغاز جنگ تحمیلی چه سمتی داشتید و کجا بودید؟
قبل از آغاز جنگ تحمیلی سنندج بودم، اما با شروع جنگ به تهران برگشتم و فرمانده گردان سوم تیپ 2 لشکر 21 حمزه شدم.
همان گردان معروف 144؟
بله.
بعداز این انتصاب، چه مأموریتی، به گردان شما محول شد؟
روز هفتم مهر 1359 به من مأموریت دادند گردان 144 را سازماندهی کنم و به دزفول بروم. من به عنوان فرمانده گردان فقط توانستم به سختی نیمی از استعداد این گردان را از مرکز آموزش 06 ، لشکر 30 گرگان، کمیتهها و ژاندارمری جمعآوری کنم. جالب است که بگویم وقتی این تعداد را برای اعزام به راهآهن بردم، راهآهن اعلام کرد که سکوی خالی نداریم و شما باید برگردید! وقتی – از سر ناچاری- ساعت 10 شب و بعد از معطلی چند ساعته برگشتیم، مرا احضار کردند و تا ساعت چهار صبح مورد مؤاخذه قرار دادند که «چرا برگشتید؟ باید همان جا میماندید!» شاید میخواهید کودتا کنید!
فکر میکنید دلیل این بینظمی چه بود؟
ارتش ساختار و سلسله مراتبی دارد و در رأسش کسی قرارگرفته، تا مادامی که دستور نداده هیچ اتفاقی نمیافتد. بعد از کودتای نقاب حرکت یک یگان ممنوعیت داشت. جابهجایی کمترین نیرو هم قدغن بود.
با این اوضاع فکر میکنید ارتش با تمام توان وارد جنگ شد؟
به نظر من، همان روز اول جنگ، ارتش آستینها را بالا زد و آنچه را که داشت به میدان آورد. در سوم آبان 1359 گردان 144از نیروهای تحت امر من تا آخرین نفر جنگیدند و تا آخرین نفر مقابل تجهیزات سنگین دشمن ایستادگی کردند، برای این که موجب تأخیر 48 ساعته ورود دشمن به خاک ایران شود. نتیجه آن شد که گردان 153 به منطقه آبادان اعزام شد و از سقوط این شهر جلوگیری به عمل آمد. اما موارد یاد شده برای تعدادی که ارتش را نشناخته بودند، با وجود اینکه رزمندگان ارتش، در مقابل دشمن چنان شجاعانه سینه سپر کرده بودند، خوب تبیین نشد و مردم از این جانفشانیها، آگاه نشدند.
امیر، دوست دارم از سوم آبان 1359 و گردان 144 که بدون نیرو برگشت صحبت کنیم. این عملیات درکدام منطقه انجام شد؟ مأموریتش چه بود؟ و این عملیات را چه کسی هدایت میکرد؟
درسوم آبان 1359 در سهراهی ماهشهر آبادان از سمت شرق به غرب، گردان 144 تک کرد و از قرارگاه عملیاتی اروند به فرماندهی سرهنگ فروزان هدایت میشد. سحرگاه روز سوم آبان در نبردی سهمگین و نابرابر به دشمن تاختیم. عملیات حدود 5 ساعت به طول انجامید. پیشروی ما در قلب جبهه دشمن چنان بود که اول غافلگیر شد و ما از آنها اسیر هم گرفتیم، اما نیروهای دشمن که یک تیپ بودند آنچنان بر سر ما آتش ریختند که همه گردان شهید یا به سختی زخمی شدند؛ اسیرهای عراقی هم که بین ما بودند کشته شدند. معاون گردان سروان محمدی اسیر شد، رئیس رکن سوم گردان، سرگرد کاوه و سه فرمانده گروهان و دو فرمانده دسته به شهادت رسیدند، همچنین پنج فرمانده دسته دیگر نیز مجروح شدند و هفت دستگاه تانک خود را از دست دادیم. من روی جاده کنار لولههای نفت عملیات را هدایت میکردم. چند تانک را هم که برای کمک ما آمد روی جاده زدند. گردان آسیب بسیار دید. من در جانپناه لولههای نفت به عقب برگشتم. در قرارگاه سرهنگ فروزان و تیمسار فلاحی از من دلجویی کردند. آمبولانس فرستادند برای حمل مجروحها؛ دشمن آمبولانس را هم زد. شب برگشتیم و حدود سی چهل مجروح را جمع کردیم و به عقب آوردیم. شهدا را نتوانستیم به عقب برگردانیم.
مقابل شما چه استعدادی از دشمن بود؟
مقابل ما دو گردان زرهی و یک گردان پیاده مکانیزه از لشکر 3 بعث بود.
تعداد شهدای گردان؟
250 نفر از نیروهای ما شهید شدند.
ضرورت انجام این عملیات چه بود؟ آیا ارزش این همه تلفات را داشت؟
این عملیات پیشروی دشمن را برای محاصره آبادان به تأخیر انداخت و نیروهای گردان 153 پیاده از لشکر 77 برای تقویت نیروهای آبادان از طریق دریا و هوا به آبادان آمدند. به همین دلیل در تاریخ 9/8/1359 که ارتش عراق از طریق بهمنشیر (رودخانه بهمنشیر) وارد آبادان شد. نیروهای موجود در شهر توانستند آنها را سرکوب کنند و دشمن را چهار کیلومتر تا میدان تیر آبادان به عقب برانند.
این عملیات شهادتطلبانه شاید در تاریخ دفاع مقدس کمتر اتفاق افتاده باشد. دشمن مسافتی را که از روز 2 آبان یعنی دو هفته بعد از عبور از کارون، میبایستی ظرف کمتر از دو ساعت طی میکرد تا به بهمنشیر و سپس اروندرود برسد مجبور شد با ترس از کمین و محاصره تا روز 8 آبان به کندی ادامه دهد.
آیا ارتش در جنگ، حماسهای سراسر افتخار نیافرید؟
اجازه دهید کمی به عقب برگردم. در مرداد 1358 با گردان 106 به پیرانشهر رفتیم. مرحوم ظهیرنژاد فرمانده لشکر 64 بود. پیرانشهر از ضد انقلاب پاکسازی شد. گردان 106 آنجا واقعاً با کمک سپاه و بسیج و ژاندارمری و کمیته موجب پاکسازی شهر و منطقه شد، البته همراه با گردانی از تیپ 1 لشکر 64 . دو ماه بعد با باقیمانده همین گردان به گردنه مروارید سنندج رفتیم و تا شروع جنگ با تمام توان خود در گردنه بودیم و گردنه مروارید و محور سنندج کامیاران را باز نگاه داشتیم.
تصور کنید یک گردان با چه شرایطی در این مأموریتهای سنگین حضور داشته و در ابتدای جنگ بخشی از همین گردان با گردان 144 ادغام شد و از گردان 144 کسی برنگشت. دو لشکر از نیروی زمینی البته با پشتیبانی نیروی هوایی و هوانیروز در 800 کیلومتر از گلوگاهها جلوی دشمن را گرفتند که هیچ اسمی از آنها، از شهدایی که سرباز و درجهدار و افسر بودند، برده نمیشود. به نظر من دشمن با فداکاری ارتش در همان ابتدای جنگ به هیچ کدام از اهدافش نرسیده است.
مهمترین و بزرگترین خدمت ارتش در هشت سال دفاع مقدس، آن حرکت اولیه، یعنی متوقف کردن دشمن بود. عراق هدفی داشت، با قصدی به این کشور آمده بود. به دنبال اهداف بزرگ بود. ارتش عراق طراح و نظریهپرداز(استراتژیست)داشت. به نظر شما چه چیزی باعث شد دشمن مهاجم در لاک پدافندی فرو برود و در بیابانهای خوزستان، پشت کرخه و کارون در مواضع نامناسب، زمینگیر شود؟
در مورد پدافند ابتدا باید عرض کنم چگونه شد که دشمن نتوانست تمام نقاط حساس ما را بزند. دراندیمشک و دیگر مناطق فقط با توپهای «اورلکین» پدافند هوایی، چند فروند هواپیما ساقط شد، ولی گفته نشد. یا با توپهای 23 تعدادی از بالگردهای دشمن را زدند اما کجا گفته شد؟ من درود میفرستم به روان پاک رزمندگان گمنام بهویژه سربازان ما که جلو رفتند، زمین را نگه داشتند، مجروح شدند، برخی 27 تا 30 ماه خدمت کردند و هیچ منتی هم سر مردم نگذاشتهاند در حالی که بسیاری ذیحق بوده و هستند. در اینجا باید اضافه کنم، اصولاً در ارتش برای حفاظت از مرز و مناطق مرزی، طرحهای خاصی وجود دارد. تا چند ساعت بعد از حمله در روز سی و یکم شهریور که هواپیماهای دشمن بمباران را آغاز کردند، هیچ یگانی جز دو لشکر 81 زرهی کرمانشاه و 92 زرهی خوزستان در مرز نداشتیم. این دو لشکر، پاسگاههای مرزی را تقویت کرده بودند. باید بدانیم، یک واحد نظامی در صورتی موفق است که با تمام امکانات نظامی خود بتواند در مرز، جلوی دشمن را بگیرد که ما آن را نداشتیم. طبیعی است که یک تیپ 2 زرهی دزفول نمیتواند به تنهایی در مقابل دو لشکر زرهی، مکانیزه عراق ایستادگی کند، اما همان پاسگاه و همان نفرات تا آخرین نفر ایستادند و 48 ساعت، دشمن را در مرز نگه داشتند! بقیه نیز که در نقاط دیگر جمع شده بودند، رفتند و گلوگاههای عبور دشمن را گرفتند. رودخانههای کارون و کرخه باعث شد که ما بتوانیم با نیروی کمتر در مقابل دشمن ایستادگی کنیم. این فداکاریها از روز اول جنگ تا روز هفتم وجود داشت. نیرویی که نگذاشت عراق به اهداف خودش برسد، همین تعداد اندک سرباز و درجهدار ارتش در لب مرزها بود و این سندی روشن و آشکار است. دشمنی که میخواهد طی 48 ساعت به هدف برسد، تا هفت روز مجبور می شود در مقابل نیروهای اندک ارتش ایران بایستد. این یک واقعیت است. همین نیروها بودند که اجازه ندادند در غرب پیشروی شود و در خرمشهر، 28 روز دشمن را در کنار رودخانه اروند نگه داشتند. اینها تاریخ است و سند دارد. ما افتخار میکنیم که ارتش تا آخرین نفر و آخرین نفس مقابل دشمن ایستاد؛ تانکهای دشمن از روی جنازههای رزمندگان ما رد شد. یک گردان که تحت فرماندهی من بود،450 شهید تقدیم انقلاب کرد و مابقی هم مجروح شدند؛ دلیلش هم این بود که گردان پیاده در سرپل، مقابل پنج گردان زرهی مکانیزه دشمن ایستاده بود.
گردان شما چه مدت درآبادان بود؟
حدود یک سال گردان 144 در منطقه آبادان بود. چند عملیات محدود دیگری نیز انجام دادیم؛ تعدادی موفق و تعدادی نیز ناموفق بود.
امیر! باتوجه به این که درآن عملیات، تلفات زیادی داده بودید، وقتی دوباره گردان را روبهراه کردید، گویا نیروهای گردانتان درآبادان وضع آشفتهای داشتند و یک بار تمرّد کردند. تدبیر شما برای آرامسازی گردانتان چه بود؟
زمستان بود و همه جا گل و لای شده بود و نیروهای گردان وضع آشفتهای داشتند، چون سنگرها هنوز کامل نشده بود. لباس، تجهیزات و وسایل زیست پرسنل کاملاً خیس شده بود و تردد ماشینها نیز امکانپذیر نبود. یک روزجلوی چاله سنگری که قسمتی از آن با آب پرشده بود، ایستاده بودم. تعدادی ازسربازها در حالی که لباس و سر و صورت گلی داشتند و تعدادی ازآنها نیز پاچههای شلوارشان را بالا زده بودند دور من حلقه زدند و با صدای بلند فریاد میزدند و میگفتند: با این وضع ما نمیتوانیم در منطقه بمانیم. ما میرویم بعد از ساخت سنگر به خط میآییم.
میدانستم که سرما و خستگی شب گذشته باعث نارضایتی آنها شده است. به همین دلیل با لحنی پدرانهای به آنها گفتم: باران قطع شده، الان هوا آفتابی میشود و لباس و تجهیزاتی که خیس شده خشک میشود. بعد هم شروع میکنیم به ساختن سنگرها. از طرفی ما تو جنگیم و هیچ عاملی نمیتواند مانع اجرای مأموریت ما شود.
نگاههای سربازان طوری بود که نشان میداد به حرفهای من توجهی ندارند و تصمیم دارند از موقعیت پیشآمده سوء استفاده کنند.
لحظهای سکوت کردم و دنبال کلماتی میگشتم تا آنها را غیرتی کنم. در حالی که با گِلهای سرخ و چسبنده جلوی پایم بازی میکردم گفتم: میدانید که سربازهای زیادی شهید شدند؛ انتقام خون آنها را شما باید بگیرید.
تعدادی از آنها صحبتم را قطع کردند و بی پروا گفتند: شما خائن هستید! میخواهید ما را هم به کشتن بدهید، برای همین ما را زیر گلولههای توپخانه دشمن نگه داشتید و به وضع ما رسیدگی نمیکنید!
با عصبانیت اشاره به دو نفر از سربازان کردم و با صدای بلند گفتم: شما دوبار از جبهه فرار کردید، همه این قشونکشیها از ناحیه شماست. الان هم برای خروج از منطقه بهانهجویی میکنید. در حالی که به طرف آنها میرفتم گفتم: شما سایرین را تحریک کردهاید! بعد آنها را از بقیه جدا کردم و گفتم: شما طبق قانون زمان جنگ بایستی دوبار اعدام شوید. بعد کُلتم را کشیدم و دو تیر جلوی پای آنها شلیک کردم. آن دو در حالی که به شدت ترسیده بودند و توان دویدن نیز نداشتند، عقب عقب رفتند و پس از لیز خوردن به میان گل و لای افتادند.
با صدای تیر، معاون فرمانده گروهان سوم که مسئول امور لجستیکی یگان هم بود به آنجا آمد. من با دیدن او آن دو سرباز را که التماس میکردند رها کردم و به سمت او برگشتم و گفتم: بیکفایت! چرا وسایل سنگرها را تأمین نکردی؟ اگر مشکلی داشتی چرا پیش من نیامدی؟
معاون زبانش بند آمده بود. در حالی که مِن مِن میکرد عقب عقب رفت و ولو شد روی زمین. همه سربازان با مشاهده این صحنه دوپا داشتند و دوپا هم قرض کردند تا از دید من دور بمانند.
در حالی که به فرار سربازان نگاه میکردم لبخندی زدم و نفس راحتی کشیدم.
بعد افسررکن چهار را به قرارگاه اروند فرستادم تا مقداری تراورس برای سقف سنگرها و تعدادی گونی و نایلون بگیرد.
گویا تا مدتها سربازانی که حس هنری داشتند دور از چشم من برای خنده و تنوع نمایش سرگرد و سربازان اعدامی را بازی میکردند و کلی میخندیدند.
بعداز یک سال گردان شما درکجا مستقر شد؟
بعد از منطقه آبادان به دزفول تغییر مکان دادیم و به لشکر 21 حمزه(ع) ملحق شدیم. در مهر 1360 شهید بزرگوار صیاد شیرازی به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شد. در سازماندهی جدید، من به سِمت فرماندهی تیپ دو منصوب شدم.
اولین مأموریت تیپ چه بود؟
اولین عملیات تیپ در تپه 120 در جنوب شرقی ارتفاعات ابوصلیبی خات انجام شد. در این عملیات هدف تصرف شد، اما پس از سه روز مقاومت تپه از طرف دشمن بازپس گرفته شد. عملیات بعدی تیپ، شرکت در عملیات فتحالمبین بود که در سازمان نصر دو با تیپ 27 محمد رسولالله(ص) ترکیبی عمل کردیم. سومین عملیات اجرای عملیات بیتالمقدس بود. موفقیتهای خوبی در هر دو عملیات داشتیم و من در هر دوی این عملیاتها مجروح شدم. در عملیات فتحالمبین مجروحیت شدید نبود و از منطقه خارج نشدم، اما در عملیات بیتالمقدس مجروحیت شدید بود طوری که از منطقه عملیات خارج شدم.
به اعتقاد شما چرا سیر عملیاتها؛ مثل عملیاتهاى مشترک ارتش و سپاه مانند آنچه که در ثامنالائمه، طریقالقدس، فتحالمبین و بیتالمقدس انجام گرفت، ادامه نیافت؟
براى روشن شدن وضعیت لازم است ابتدا مواردى بازگو شود. عملیاتهاى ثامنالائمه، طریقالقدس، فتحالمبین و بیتالمقدس با همکارى و همیارى سپاه و ارتش در سرزمینهاى اشغالى توسط دشمن صورت گرفت. انگیزه نیروى انسانى براى جنگیدن و بیرون راندن متجاوز بسیار قوى بود، یعنى هدف مقدس که این موضوع براى نیروهاى متجاوز مشابه نبود. بعد از اجراى عملیات بیتالمقدس، عملیاتهاى بعدى که لازم بود در خاک عراق صورت گیرد، انگیزه سربازان عراقى را بیشتر کرد و مسئله مقاومت از حیثیت و شرف نظامى به میان آمد.
تا خاتمه عملیات بیتالمقدس، افکار جهانى اطمینان از پیروزى جمهورى اسلامى ایران را در ذهن تداعى نمىکردند، اما بعد از آن پذیرفتند که اگر از صدام حمایت نکنند، در جنگ شکست خواهند خورد و این شکست در وضعیت سیاسی، نظامی، اقتصادى منطقه تأثیرگذار است و احتمال قطع یا کم شدن منافع آنها در منطقه وجود دارد. در راستاى تقویت نیروهاى صدام، هواپیماها، سلاحها و تجهیزات مدرن از سوى بعضى از دولتهاى مخالف ایران به عراق واگذار شد تا صدام حتى از لحاظ نیروى انسانى و اطلاعات و مشاورین نظامى نیز تقویت شود. بالعکس جمهورى اسلامى در حصر اقتصادى قرار گرفت و براى تأمین نیازمندىهاى جنگ مشکلات زیادى داشت.
با شرایط ایجاد شده وضعیت و موقعیت جنگ بعد از خاتمه عملیات بیتالمقدس به نفع صدام تغییر کرد. صدام که با 12 لشکر جنگ را شروع کرده بود، در خاتمه جنگ 52 لشکر سازماندهى شده در اختیار داشت، حال آنکه جمهورى اسلامى ایران براى جایگزینى تجهیزات از بین رفته نیز با مشکل مواجه بود.
بعد از ترخیص از بیمارستان باز به منطقه جنوب برگشتید؟
خیر، بعد از ترخیص از بیمارستان در سمت جانشین لشکر 64 به ارومیه منتقل شدم و در پاکسازی محورهای مهاباد، سردشت، مهاباد، پسوه، سردشت و قلعهدیزه شرکت کردم. مضاف بر اینکه در برقراری امنیت در سطح استان آذربایجان غربی در حد مسئولیت لشکر فعال بودم. در عملیات والفجر 2 در منطقه حاجعمران شرکت کردم. در سال 1362 بنا به دستور فرماندهی نیروی زمینی به دانشکده فرماندهی و ستاد اعزام شدم. بعد از سه ماه به منطقه جنوب رفتم و تا خاتمه دوره حضور داشتم. در عملیات بدر در سمت افسر عملیات نیروی زمینی حضور داشتم. بعد از آن جانشین و معاون عملیاتی لشکر 21 حمزه شدم. در عملیات قادر و عملیات والفجر 8 شرکت کردم. در عملیات والفجر 8 دوباره مجروح شدم.
در عملیات والفجر8 هوانیروز و و یگان توپخانهاى ارتش حاضر بودند. شما نقش این نیروها را در پیشرفت و موفقیت نیروهاى عمل کننده سپاه چگونه ارزیابى مىکنید؟
تصرف هدف، اولین گام نبرد است، اما نگهدارى آن مهمتر است. در صورتى که نتوانیم هدف را حفظ کنیم، واضح است سرمایهگذارى بىنتیجه خواهد بود. در عملیات والفجر8، که منجر به آزادسازى فاو شد، نیروهاى سپاه هدف را در اسرع وقت تصرف کردند و این نوع عملیات توانمندى سپاه را نشان مىدهد. لیکن این هدف چون از حساسیت بیشترى برخوردار بود، بدون پشتیبانى هوایى هوانیروز و 16 گردان توپخانه ارتش، نگهدارى هدف امکان نداشت. البته از نظر اصول نظامى این یک سرپل بود که تصرف شد. این امر در ارتشهاى مدرن جهان تجربه شده است. سرپل تصرفى را یا باید در کمتر از 48 ساعت توسعه داد و به هدف اصلى رسید یا در غیر اینصورت لازم است سرپل تخلیه شود. هدف از تصرف فاو، رسیدن به شهر بصره بود. دشمن با تمام تلفات و ضایعات وارده در مقابل نیروها مقاومت کرد و اجازه پیشروى نداد. در نهایت در یک شرایط مساعد، سرپل را بازپس گرفت.
مىتوان گفت عملیات والفجر8 در ابتداى امر از نظر سیاسى و نظامى بسیار اثرگذار بود؛ سپاه گرفت و ارتش پشتیبانى کرد، اما کافى نبود، یعنى اگر قدم بعدى برداشته مىشد، کار تمام بود، چون ناقص انجام شد، نتیجه معکوس بود، طورى که در نهایت منجر به این شد که امام(ره) قطعنامه را قبول کردند.
امیر شما چه سالی فرمانده لشکر 21 حمزه شدید؟
در سال 1367 فرمانده لشکر21 حمزه شدم و در سال 1368 در شغل معاونت اطلاعات و عملیات نیروی زمینی مشغول خدمت شدم. بعد از آن دو سال فرمانده دانشکده فرماندهی و ستاد بودم. در سال 1371 به ستاد کل نیروهای مسلح منتقل و در شغل رئیس اداره عملیات در معاونت اطلاعات و عملیات ستاد کل نیروهای مسلح مشغول شدم. در خرداد 1378 هم بازنشسته شدم.
فعالیتتان را در معارف جنگ شهید سپهبد علی صیاد شیرازی کی شروع کردید؟
از بدو شروع فعالیت معارف جنگ شهید سپهبد علی صیاد شیرازی عضو افتخاری بودم و تا به حال ادامه دارد. سالانه در آموزش اردویی دانشجویان دانشگاههای افسری زمینی، هوایی و دریایی در منطقه جنوب حضور دارم. در توجیه راهیان نور در هر سال شرکت میکنم.
امیر شما دست به قلم دارید؛ از کتابهایتان بگویید.
کتابهای گردان 144 در نبرد آبادان، شجاعان نبرد، نصر بزرگ و کتاب برای امنیت را نوشتم. کتاب گردان 144 در نبرد آبادان دارای لوح تقدیر دوسالانه از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است. شجاعان نبرد دارای لوح تقدیر در هشتمین جشنواره انتخاب بهترین کتاب دفاع مقدس از حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی و بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس است.
باتشکر از این که به من وقت دادید.
موفق باشید.
تعداد بازدید: 6686
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3