مروری اجمالی بر کتاب «جُولِه»

خاطرات سرهنگ پاسدار علی فرمانی

فریدون حیدری مُلک‌میان

15 اسفند 1400


طرح روی جلد «جُولِه» سادگی منحصربه‌فردی دارد؛ عنوان خون‌رنگ کتاب بر زمینه‌ای سیاه و سفید در ترکیبی از طراحی و عکس، به‌خوبی باعث جلب توجه می‌شود. علاوه بر این، صفحه‌بندی زیبای کتاب نیز شایستۀ تحسین است. بعد از صفحۀ عنوان، فهرستی از بخش‌های متعدد کتاب (مشتمل بر76 بخش) درج شده و بعد از آن، مقدمۀ کوتاه نویسنده جای گرفته. در ادامه، متن خاطرات به شیوۀ اول شخص مفرد و به روایت سرهنگ پاسدار علی فرمانی می‌آید. پایان کتاب به تصاویر سیاه و سفید با کیفیت مقبول و صفحۀ آخر نیز به معرفی چندخطی از نویسنده و آثار چاپ شده‌اش اختصاص دارد.

وقتی قرار شد علی فرمانی از دوهزارونهصدوبیست روز حضورش در مناطق عملیاتی روایتی به دست دهد، خاطراتش را از مدت‌ها قبل از دفاع مقدس، درست از همان سال‌های کودکی‌اش شروع می‌کند:

«در خانواده‌ای کشاورز و فقیر، در روستای وِینَسار، واقع در چهاردولی، حومۀ شهرستان قروه کردستان، در سال 1335 به دنیا آمدم...»

پدر و مادرش اهل روستای کُلیایی از توابع سنقر کرمانشاه بودند. به خاطر درگیری که با ارباب روستا داشتند، شبانه از روستای کُلیایی کوچ کرده، در روستای وینسار ساکن شده بودند. او آخرین فرزند خانواده بود که در وِینَسار متولد شده بود؛ روستایی که وقتی باران می‌بارید بوی کاه‌گل آدم را سر شوق می‌آورد. شب‌ها ستاره‌ها به قدری پایین به نظر می‌رسیدند که انگار می شد دست دراز کرد و آن‌ها را چید. چشمه‌ای هم در وسط روستا جاری بود که آب گوارایی داشت. آب و هوای روستا خوب بود و وقتی بهار می‌شد همه‌جا سرسبز بود و بوی گُل و ریاحین از هر طرف به مشام می‌رسید. بیشتر خاطرات کودکی‌اش در آنجا رقم خورده بودند.

تا ششم دبستان را در مدرسۀ روستایشان خواند و از شاگردان ممتاز بود. با اینکه تحصیلات دوران ابتدایی را با معدل 5/18 به پایان رسانده بود اما مرگ پدرش در آن سال‌ها زندگیشان را سخت‌تر کرد و او به مرحله‌ای رسید که می‌دید در روستا کاری از دستش بر‌نمی‌آید؛ نه ملکی داشتند که کشاورزی کند و نه دامی که با آن به گله‌داری بپردازد. مجبور بود پادویی و کارگری را از همان سنین کم تجربه کند. با خود می‌گفت باید به جایی سفر کند که زندگی بیشتر جریان دارد و فرصت کار برای آدمی مثل او بیشتر است. اما هنوز از همدان دورتر رفته بود. بالاخره یک روز راه افتاد و خود را به کرج ‌رساند و مدتی نزدِ یک معمار بنایی انجام داد. بعد از آن به تهران رفت. مدتی به یک پهلوان معرکه‌گیر پیوست و با او کار کرد... بعد، گاهی کارگری در اینجا و آنجا... بعد هم بیکاری. در این بین، هرچند وقت یک بار برای دیدن مادرش به روستا می‌رفت و یکی دو روز می‌ماند و دوباره به تهران برمی‌گشت.

سال 1353 دفترچۀ آماده به خدمت گرفت و سال بعد اعزام شد. دورۀ سه ماهۀ آموزش مقدماتی سربازی در پایگاه سوم شکاری همدان تمام شد. موقع تقسیم، هم‌دوره‌هایش از یکی از پایگاه‌های نیروی هوایی سر درآوردند ولی او با وساطت پسرخاله‌اش که در آن پایگاه گروهبان یکم بود همان‌جا ماندگار شد؛ تا اینکه بالاخره خدمت سربازی‌اش با فراز و نشیبی که پشت سر گذاشته بود پایان یافت. در 15 آبان سال 1356 در حالی که کارت پایان خدمت گرفته بود به روستایش برگشت.

اما در دورۀ خدمت تغییری در حال و هوای او رخ داده بود. بدون اینکه خود متوجه باشد هم‌صحبتی با نیروهای نظامی ناراضی، تحولی در افکارش به وجود آورده بود. از آنجا که به خاطر شرایط سخت زندگی پیش‌زمینه‌ای هم از دوران کودکی و نوجوانی داشت، به صف اقشار ناراضی از اوضاع مملکت و انقلابیون پیوست.

از سوی دیگر، بعد از سال‌ها زندگی کارگری در کرج و بعد هم تهران، پای ماندنش در روستا بریده شده بود. سال‌های نوجوانی و جوانی را با تکیه بر همت و ارادۀ شخصی، ولو با کارگری و با زحمت زیاد، پشت سر گذاشته و خودش را از آب و گل درآورده بود. حال که خدمت کرده و به قول بزرگ‌ترها مرد شده بود، دیگر روستا به نظرش خیلی کوچک و دلگیر می‌آمد.

اگرچه مادرش از دوری‌اش ابراز دلتنگی می‌کرد اما او تصمیم خود را گرفته بود. پس از مدتی سرانجام ساکش را بست و راهی تهران شد و این تقریباً همزمان بود با روزهایی که کم‌کم شعار «مرگ بر شاه» در اینجا و آنجای شهر طنین‌انداز شده بود. البته خیلی زود اعتراضات مردمی شکل دیگری به خود گرفت و به راهپیمایی‌های بزرگ منجر شد. جمعیت از چند گوشۀ شهر راه می‌افتادند و در مرکز شهر به هم می‌پیوستند و به صورت سیلابی خروشان درمی‌آمدند. مردم با مشت خالی با نیروهای نظامی که تا بن دندان مسلح بودند درگیر می‌شدند. در این میان، او هم به صف معترضان می‌پیوست و در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد، ولی وقتی تهران حکومت نظامی شد و ادارات و شرکت‌ها در اعتصاب بودند، کار او هم که روزمزدی بود کساد شد. تصمیم گرفت برای سرکشی و دیدار مادرش به روستا برگردد، اما در کمال تعجب متوجه شد اهالی روستا هنوز با همان طرز فکر سابق زندگی می‌کنند. تعداد کمی حدود ده خانوار از سیصد خانوار فکرشان تغییر کرده و دربارۀ انقلاب و تغییر حکومت و سقوط شاه آن هم در مجالس خصوصی با هم صحبت می‌کردند. او که تازه از تهران برگشته و شور انقلابی‌گری و مبارزه در سرش بود، فکر می‌کرد مردم احتیاج به رهبری دارند تا هدایتشان کند. در تهران عکس شاه راه زیر پا می‌انداختند و از رویش رد می‌شدند و نه تنها کسی اعتراض نمی‌کرد بلکه خوشحال هم می‌شدند. این بود که عکس شاه را برداشت برد وسط میدان جلو چشم مردم گذاشت زمین و با دو پا رفت روی آن. شیشه با صدای بلند شکست و قاب آن از هم پاشید. کبریت را زیر عکس گرفت، آتش زبانه کشید... مردم انگار که مسخ شده باشند با چشم‌های از حدقه درآمده به او نگاه می‌کردند. باورشان نمی‌شد چه اتفاقی افتاده. یک لحظه اثر شوکی که وارد شده بود از بین رفت و جملگی ریختند سرش. زیر باران مشت و لگد، قدرت هیچ عکس‌العملی نداشت. تنها کاری که توانست بکند، این بود که دو دستش را مقابل سروصورتش گرفت تا صدمه نبیند... هرگز فکر نمی‌کرد مردم روستا تا این حد نسبت به شاه تعصب نشان دهند. با این وضع نمی توانست در روستا بماند. پس خود را به همدان رساند، سوار اتوبوس شد و راه تهران را در پیش گرفت.

اما وقتی انقلاب به پیروزی رسید، اسفند همان سال بار دیگر به روستای خود برگشت. حالا دیگر وضعیت فرق کرده بود. دوست داشت در نهادهای انقلابی خدمت کند. مدتی بعد که سپاه قروه تشکیل شد، حدود بیست‌وپنج نفر ثبت‌نام کرده بودند که او هم جزو آن‌ها بود. خدمت به صورت شبانه‌روزی بود اما از جیره و مواجب خبری نبود. هیچ برنامۀ آموزشی هم وجود نداشت. برای خورد و خوراک باید به خانه می‌رفتند و بعد از صرف غذا برمی‌گشتند. یک ماه و نیم به این شکل سپری شد. از بیکاری و عدم تحرک کافی کلافه شده بودند. وقتی شنید در پادگان همدان سرباز پیمانی استخدام می‌کنند با حقوق ماهانۀ دوهزاروپانصد تومان همراه با جیرۀ غذایی، با وضعی که داشت برایش ایده‌آل بود. با اینکه خدمت سربازی را تمام کرده بود، این‌بار سرباز پیمانی شد!

همان روزها در کردستان بین افراد مسلح ضد انقلاب و نیروهای نظامی درگیری پیش آمده بود. او هم جزو اولین اعزامی‌ها به همراه گردان 224 تانک همدان به کردستان شد و تا زمانی که سنندج و شهرهای تابعه از وجود مهاجمان پاک شود، حوادث بسیاری پشت سر گذاشت. حتی تعدادی از دوستانش نیز شهید شده بودند.

هنوز مأموریت کردستان تمام نشده بود که با شروع مهر 1359 عراق با تمام قوا از زمین و هوا به ایران حمله کرد. گردان تانک به طرف پادگان همدان و بعد از آن کل تیپ 3 زرهی همدان، به طرف پادگان لشکر 16 زرهی قزوین حرکت کرد. چند روزی در مقر لشکر 16 قزوین بودند که ادوات جنگی را سوار قطار کفی‌دار کرده، عازم جبهۀ جنوب شدند. هوای جنوب گرم بود. به اندیمشک رسیدند و شب را در اطراف شهر سر کردند. صبح روز بعد از طریق جادۀ خاکی اندیمشک به دزفول، به سمت دشت عباس حرکت کردند و در منطقۀ سبزآب دزفول مستقر شدند. بعد از چند روز وقتی ابلاغ می‌کنند که یک دستۀ 9 نفری داوطلب می‌خواهند برای گشت شناسایی، او جزو گروه اول انتخاب شد تا خود را به خط اول برساند که دست بچه‌های سپاه خوزستان بود. بعد از فتنۀ کردستان، اولین‌بار بود که با منطقۀ جنگی واقعی روبه‌رو می‌شد. در اینجا با نیروهای رزمندۀ بسیجی آشنا شد و چنان اثری روی او گذاشت که همیشه به آن‌ها فکر می‌کرد؛ چهره‌های خاک‌آلوده اما نورانی که زیر لب در حال ذکر گفتن بودند. از نظر تجهیزات نظامی در حداقل امکانات به سر می‌بردند و سنگین‌ترین سلاح‌شان تیربار یا آر پی جی بود، آن هم به تعداد محدود.

قراردادش یک‌ساله بود اما پانزده ماه به صورت سرباز پیمانی خدمت کرده بود. زمانی که عراق با پاتک‌های سنگین، عملیات موفقیت‌آمیز گردان آن‌ها را خنثی کرده بود و تعدادی از دوستان نظامی و سربازان شهید شده بودند، به ستاد گردان مراجعه کرد و تقاضای تسویه حساب داد، اما چون از نیروهای خوب محسوب می‌شد موافقت نکردند و حتی برایش تقاضای درجه دادند، ولی روحیه‌اش دیگر با فضای ارتش سازگار نبود و می‌خواست برود در بسیج و سپاه خدمت کند. وقتی در تقاضایش سماجت ورزید، سرانجام با تسویه حساب او موافقت شد. بعد از یکی دو روز، کار تسویه حسابش تمام شد و او با دوستان و هم‌رزم‌هایش خداحافظی کرد. در حالی که موقع خداحافظی اشک می‌ریخت، ساکش را بست و به مقصد خانه‌اش راه افتاد. طی همین مدت، ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده بود.

دهم اسفند سال 1360 با توجه به علاقۀ ‌وافرش مجدداً به بسیج کردستان رفت و ثبت‌نام کرد که بدون فوت وقت برای طی یک دوره آموزش نظامی چهل و پنج روزه اعزام شد. برنامۀ آموزش تئوری را در مدرسه‌ای در جادۀ مریوان و آموزش عملی را روی تپه‌های اطراف سنندج طی کرد: آموزش جنگ‌های چریکی در کوهستان و نیز جنگ‌های شهری. پس از پایان دورۀ آموزشی، چند روز مرخصی دادند و وقتی از خانه‌اش برگشت، به بوکان در آذربایجان غربی اعزام شد. از این پس کارش این بود که چه در بوکان و چه در شهرهای دیگر استان مانند دیوان‌دره، سقز، بانه و... در عملیات‌های کمین و ضد کمین شرکت جوید و در پاکسازی این مناطق از وجود ضد انقلاب شایستگی‌های خود را بروز دهد. یک بار حتی از قرارگاه عملیاتی که در ارومیه تشکیل شده بود برای تجلیل از وی دعوت به عمل آمد، اما پس از مراجعت از ارومیه، اعلام کرد دیگر نمی‌خواهد در کردستان خدمت کند و دلش می‌خواهد به جبهۀ جنوب اعزام شود.

مأموریت سه ماهه‌اش، هفت ماه و ده روز طول کشیده بود. مسئولین سپاه اصرار می‌کردند همان‌جا با آن‌ها بماند، اما او در جواب می‌گفت: اینجا دیگر امنیت برقرار است؛ نیازی به من نیست.

با این همه، مأموریتش با کلی فراز و نشیب، نزدیک به یک سال طول کشید و بالاخره موفق شد تسویه حساب کند. بعد از آن تا نیمۀ اول سال 1362 در پایگاه‌های بسیج شهرهای محل زندگی خود خدمت کرد. با توجه به سوابقی که داشت در تاریخ 5 فروردین رسماً به عضویت سپاه درآمد و لباس زیتونی سپاه را که دوست داشت پوشید و در پایگاه‌های عمومی دهگلان و سپس به عنوان مربی تاکتیک و مسئول گروهان آموزشی مشغول خدمت شد.

با وجود این، وضع مال خوبی نداشت. اجاره‌نشین بود و وضع جسمانی همسرش نیز تحلیل می‌رفت. توکل بر خدا کرد و همسرش را به مادرش سپرد و با چند تن از بچه‌های قدیمی سپاه در قالب یگ گردان به اهواز رفت. بهار سال 1365 بود و عراق با تمام توان شهرهای مرزی را زیر توپخانه قرار داده بود و بمباران‌های هوایی شهرها هم کماکان ادامه داشت. عملیات والفجر8 که منجر به آزادسازی فاو شده بود تازه صورت گرفته بود.

وقتی مأموریت‌شان در آنجا تمام شد، خط را تحویل نیروهای تازه‌نفس دادند و در شهر فاو سوار اتوبوس شده به طرف آبادان و از آنجا به سمت اهواز حرکت کردند و در نهایت به شهر خودشان بازگشتند، تا اینکه علی فرمانی بعد از یک ماه سر خدمتش برگشت. او را به دهگلان مرکز جوله (گشت و کمین) پایگاه‌های بسیج روستایی ‌فرستادند. داخل هر روستا یک پایگاه زده بودند. خود مردم روستا اسلحه دست گرفته و شب‌ها به همراه نیروهای نظامی امنیت را برقرار می‌کردند. گروه جوله را خودش راه انداخته بود که کار اطلاعات عملیات را هم انجام می‌داد. کار جوله به این منوال بود که یک گروه همیشه آماده بودند و همۀ روستاها را تحت پوشش قرار می‌دادند. در هر روستا تعدادی از اهالی وفادار به نظام را مسلح می‌کردند تا از روستای خود حراست کنند. با این همه، اگر مشکل اساسی پیش می‌آمد گروه جوله در سریع‌ترین زمان به یاری آن‌ها می‌رفت.

سال 1368 با توجه به رحلت امام (ره)، شرایط خاصی در کشور به وجود آمد. در مناطقی که علی فرمانی حضور داشت نیز گروه‌های گشت عملیات جوله طرح‌ریزی شد تا ضد انقلاب فرصت اقدام پیدا نکند. مسئولیت یکی از این گروه‌ها با ظرفیت سی نفر مستقیماً با خود او بود.

سال بعد به همراه جمعی از کارکنان سپاه تیپ بیت‌المقدس به تهران رفت تا به نمایندگی از طرف بقیه از دست فرماندۀ کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درجۀ ستوان سومی دریافت کند. بعد از تشکیل نیروی مقاومت بسیج وارد این نیرو شد و دوباره به شهرستان قروه انتقال یافت. تصمیم گرفت از این پس، به صورت شبانه درس ‌بخواند. سال 1376 در رشتۀ علوم انسانی دیپلم گرفت. همچنین به صورت غیرحضوری دورۀ علوم پایۀ نظامی را گذراند که فوق دیپلم او محسوب شد و پس از طی کلاس‌های عقیدتی سیاسی و آموزش در حین خدمت، در سال 1379 با درجۀ سروانی، فرماندۀ حوزه مقاومت دهگلان شد. پس از آن، مدت 9 ماه نیز برای طی دورۀ آموزش عالی به تهران رفت و وقتی دورۀ عالی را با نمرۀ خوب پشت‌سر گذاشت با درجۀ سرگردی به محل خدمتش برگشت.

کتاب «جُولِه» که به قلم عباس عابد ساوجی به نگارش درآمده، چاپ دوم آن در 1399 توسط بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان البرز و انتشارات حنظله در 475 صفحه و شمارگان 1000 نسخه با جلد معمولی در قطع رقعی با قیمت 30000  تومان منتشر و راهی بازار کتاب شده است.



 
تعداد بازدید: 3056


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125

دو تا از این سربازها تقریباً بیست ساله بودند و یکی حدود سی سال داشت. و هر سه آرپی‌جی و یک تفنگ داشتند. آنها را به مقر تیپ سی‌وسه آوردند. سرتیپ ایاد دستور داد آنها را همان‌جا اعدام کنند. اعدام این سه نفر سرباز به عهده ستوانیار زیاره اهل بصره بود که من خانه او را هم بلد هستم. خانه‌اش در کوچه‌ای است به نام خمسه میل که خیلی معروف است. در ضمن این ستوانیار جاسوس حزب بعث بود. او افراد ناراضی را به فرمانده معرفی می‌کرد. سه نفر سرباز شما را از مقر بیرون آوردند و ستوانیار زیاره آنها را به رگبار بست و هر سه را به شهادت رساند. آنها را همان‌جا در گودالی دفن کردند.