مروری بر کتاب «حجرۀ شمارۀ دو»

خاطرات ابوالقاسم اقبالیان

فریدون حیدری مُلک‌میان

04 بهمن 1400


در پشت جلد کتاب می‌خوانیم: «از در شرقی فیضیه که وارد می‌شدیم، دومین حجرۀ سمت راست حجرۀ شمارۀ دو بود؛ حجره‌ای که خاطراتم را بهتر از من یادش هست. آن حجره رفته‌رفته پاتوق طلبه‌هایی شد که سرشان فقط به درس و بحث گرم نبود؛ طلبه‌هایی که نمی‌توانستند آرام بنشینند و مثل بچۀ آدم فقط درسشان را بخوانند. اگر کسی می‌خواست از وضعیت مملکت خبر تازه‌ای بگیرد، به حجرۀ شمارۀ دو می‌آمد...»

در ترتیب مطالب کتاب «حجرۀ شمارۀ دو» تقدیم‌نامه و فهرست را که ورق می‌زنیم، با مقدمۀ دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزۀ هنری استان قم مواجه می‌شویم. سپس مقدمۀ راوی، مقدمۀ نویسنده و متن خاطرات در چهار فصل آمده. طبق معمول صفحات پایانی کتاب با عنوان «تصاویر» تعدادی عکس اشخاص (سیاه و سفید و با کیفیت نسبتاٌ خوب)  و نیز تصویر بعضی از اسناد و دست‌نوشتۀ چند وصیت‌نامه را در خود جای داده است.

نویسندۀ این اثر، کار بیش از شصت ساعت مصاحبه با راوی کتاب، حدود ده ساعت مصاحبه با هم‌رزمان وی و مطالعۀ بیش سی جلد کتاب در حوزۀ تاریخ انقلاب و دفاع مقدس و بررسی‌های میدانی و بهره‌گیری از صاحب‌نظران عرصۀ تاریخ شفاهی را به عهده داشته. وی در مقدمۀ خود بر کتاب تأکید می‌کند که «حجرۀ شمارۀ دو» صرفاً خاطرات شخصی یک مبارز انقلابی نیست، بلکه خلاصه‌ای است از تاریخ انقلاب و دفاع مقدس قم، زیرا راوی این کتاب در بیشتر اتفاقات مهم انقلابی قم نقش مؤثر داشته و بعضی از روایت‌های او مکمل روایت‌های ناقصی است که پیش از این کتاب، دیگران نقل کرده‌اند. چنانکه با کنار هم قرار دادن این برش‌های تاریخی، مخاطبان به روایتی کامل دست می‌یابند.

فصل یکم چنان‌که در عنوانش تصریح می‌شود به «جست‌وجوها» اختصاص دارد؛ راوی برای واکاوی ریشه‌ها به کودکی و گذشته‌های دور زندگی‌اش برمی‌گردد و مراحل بالیدن و شکل‌گیری‌اش را مرور می‌کند. پیش از هر چیز، آن روزی را به یاد می‌آورد که پسربچۀ یک‌و‌نیم ساله‌ای بود که روی پنجۀ پا ایستاده و در آینۀ رنگ ‌و‌ رو رفتۀ خانه با حیرت به زبان کوچک ته حلقش نگاه می‌کرد و می‌خواست با انبر آن را درآورد. اولین تصویرش از کودکی همین چند ثانیه بود و مادری که نگران بازی کودک بازیگوشش بود و می‌ترسید مبادا بلایی سرش بیاید: «ابوالقاسم‌ جان، مادر، چی‌کار می‌کنی؟» این چند کلمه که از زبان مادر شنید، اولین صدایی است که هنوز در گوشش مانده و هر بار که به یاد کودکی‌اش می‌افتد، در خاطرش طنین‌انداز می‌شود.

آخرین تصویرش از مادر تصویر مبهمی است؛ غروب یکی از روزهای تابستان سال 1331 خیلی دلگیر بود. خورشید، زردی کم‌رنگی در آسمان ابوزیدآباد داشت. ابوالقاسم کنار در نشسته بود و داشت به بازی بچه‌ها نگاه می‌کرد که ناگهان صدای جیغ و هوار از خانه آمد. بلند شد به طرف خانه دوید و مادرش را دید که روی پای زن‌عمو افتاده بود. هر چه آب به صورتش می‌پاشیدند فایده‌ای نداشت. انگار نمی‌خواست بیدار بشود... هیچ‌وقت نفهمید دلیل فوت مادرش چه بود؛ شاید بیماری داشت! شاید به‌خاطر فشارهای روحی ناشی از تبعید پدر بود که روز تشییع مادر، خود را به ابوزیدآباد رسانده بود. پدر وقتی رسید که از همسرش فقط خاطراتش باقی مانده بود و چند بچه قد و نیم‌قد. یک سالی می‌شد که در ورامین بود. حکومت پهلوی او را به آنجا تبعید کرده بود.

پدرش سواد چندانی نداشت، اما به قرآن و اهل بیت (ع) ارادت می‌ورزید و این را از اجدادش به ارث برده بود. سال‌های سال برای روستایی‌ها مسئله‌گویی می‌کرد. از برکت وجود طلبه‌هایی که برای تبلیغ به ابوزیدآباد می‌آمدند مسئله‌های دینی را یاد گرفته بود. کم‌کم  به‌خاطر مسئله‌دانی‌اش در میان مردم آبادی به «شیخ حسن» معروف شد. از طرف دیگر، هرجا می‌نشست از شاه بد می‌گفت و همین کافی بود تا سرمایه‌دارهای روستا شیخ حسن اقبالیان را لو بدهند. آن‌وقت مأموران شاه به ابوزیدآباد می‌آمدند و او را با خود به شهر می‌بردند و مدتی در حبس نگه می‌داشتند و تنها وقتی آزادش می‌کردند که تعهد می‌داد از ابوزیدآباد برود، اما بعد از فوت مادر، دیگر کسی نبود از بچه‌هایش نگهداری کند. شیخ حسن باید فکری می‌کرد. نه خودش می‌توانست به ابوزیدآباد بیاید نه بچه‌ها می‌توانستند بدون او آنجا بمانند. این بود که مجبور شد بچه‌ها را بردارد و راهی جمال‌آباد ورامین شوند. مدتی بعد دوباره ازدواج کرد و صاحب بچه‌های بیشتری شد.

در جمال‌آباد هم که بودند، خانه‌شان همیشه مأمن طلبه‌هایی بود که برای تبلیغ می‌آمدند. شیخ حسن همچنان سؤال‌های دینی‌اش را از طلبه‌ها می‌پرسید و از آن‌ها می‌خواست به بچه‌هایش قرآن یاد بدهند. کم‌کم پای صحبت این طلبه‌ها بود که دنیای ابوالقاسم نیز شکل می‌گرفت؛ دنیایی که از آیه و روایت و حدیث پر بود. تا اینکه نوبت مدرسه رفتنش فرا رسید. مدرسۀ جمال‌آباد تا خانه‌شان یک کیلومتر فاصله داشت و او هر روز باید این مسیر را پیاده طی می‌کرد. تا پنجم ابتدایی که مصادف بود با سال 1342، آنجا درس خواند. یعنی زمانی که مردم ورامین روی پل باقرآباد با مأمورهای حکومت درگیر و حدود دوازده نفر از ورامینی‌ها شهید شدند. بسیاری هم یا زخمی شده یا فرار کردند. همه به هم می‌گفتند: «مواظب ساواکی‌ها باشید!» اولین‌بار بود که اسم ساواک به گوش ابوالقاسم می‌خورد.

سال 1344 دیگر دانش‌آموز دبیرستانی بود و پشت لبش تازه داشت سبز می‌شد. در مدرسه انشاهای تند و آتشین می‌نوشت و می‌خواند. یک بار عنوان انشایش را از جمله‌ای که ایام محرم روی پارچه‌سیاه‌های مسجد دیده بود انتخاب کرد: «بِاَیِّ ذَنب قُتِلَت» و خواند: «یکی از روزهای گرم خردادماه، عده‌ای از مردم ورامین روی پل باقرآباد کشته می‌شوند؛ مردم بی‌دفاعی که تنها حرفشان این بود که مرجع تقلیدشان را آزاد کنند...» صبح روز بعد که به مدرسه رفت، مدیر صدایش زد برود دفتر و به او گفت که: «از شهربانی با من تماس گرفتند تا به تو اخطار بدهم دیگر سراغ این موضوع‌ها نروی. حواست رو جمع کن. بار اول و آخرت باشه.» دست آخر مدیر از او تعهد گرفت که دیگر چنین حرف‌هایی در مدرسه نزند و به جای این کارها درسش را بخواند، اما او نمی‌توانست آرام بگیرد و آن‌قدر در مدرسه منبرهای کوتاه کوتاه رفت که به «شیخ ابوالقاسم» معروف شد.

سال 1346 کلاس نهم بود و معلم دینی‌اش طلبه‌ای بود با صورت لاغر و کشیده و قدی بلند و عبایی قهوه‌ای‌رنگ که نعلین مشکی چروک افتاده‌اش سادگی خاصی به ظاهرش می‌بخشید. چشم‌های ریز مهربانی داشت. روز اول وقتی وارد شد قدری با بچه‌ها خوش‌وبش کرد. بعد عبایش را از شانه‌اش برداشت، آن را تا کرد و روی میز گذاشت. گچ سفیدی برداشت و با خطی خوش نوشت: «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم» و با گچ قرمزرنگ زیر آن نوشت: « درس تعلیمات دینی. نام دبیر: محمدجواد باهنر».

بالاخره انشاها دردسرساز شدند و کار دست ابوالقاسم دادند. زمانی در کلاس دهم انشایی با موضوع شخص اول مملکت نوشت و خواند: «شاهنشاه بهترین فرد جهان است. با اینکه هیچ‌کس ناموسش را در اختیار دیگران قرار نمی‌دهد، ولی ایشان قرار می‌دهند...»، از شهربانی آمدند و او را با خود بردند، اما وقتی در آنجا چند سؤال از او پرسیدند و جواب‌های پرتی شنیدند، فکر کردند عقلش سر جایش نیست. رئیس شهربانی دستور داد او را به بیمارستان بفرستند تا از وی تست سلامت عقل بگیرند. تشخیص پزشک این بود که او از سلامت کامل عقلی برخوردار است. این‌بار هم در شهربانی از او تعهد گرفتند، اما یکی دو هفته بعد از ماجرای انشا، آقای باهنر از تصمیم ساواک برای از بین بردنش خبر داد و از او خواست دیگر به دبیرستان نیاید و از ورامین دور شود.

قبلاً شنیده بود پاتوق بچه‌های انقلابی ورامین در چهارراه غیاثی تهران است. با پدرش مشورت می‌کند، چند پیراهن و شلوار، قرآنی کوچک، چند کتاب درسی و وسایل دیگرش را برمی‌دارد در ساک می‌گذارد و خود را به تهران می‌رساند. ابتدا در یک بقالی مشغول کار می‌شود. مدتی بعد با آیت‌الله سعیدی امام جماعت مسجد محل آشنایی و ارتباط پیدا می‌کند و به تشویق او همان‌طور که پدرش نیز همیشه دوست داشت، راه طلبگی در پیش می‌گیرد. بعد از 9 ماه در تهران ماندن، اواخر زمستان 1347 به قم می‌رود و طلبۀ مدرسۀ تولیت و ساکن حجرۀ شمارۀ دو می‌شود...

بیست‌ویکم خرداد 1349 خبر می‌رسد که آیت‌الله سعیدی را در زندان به شهادت رسانده‌اند. اسفند همان سال، ابوالقاسم که از ابتدا شوق تبلیغ داشت، عبا، قبا، و عمامه‌ای از گذر خان خرید و به دست آیت‌الله مرعشی نجفی به صورت موقت معمم شد، اما سال بعد، ماه محرم مانند خیلی از طلبه‌ها باید راهی کار تبلیغ می‌شد. با اینکه سه چهار سالی از طلبگی‌اش می‌گذشت، زودتر از موقع، این‌بار هم به دست آیت‌الله مرعشی نجفی معمم شد. بعد از آن، تمام تابستان 1352 را به آموزش قرآن در سبزوار و کاشان گذراند. سال 1353 در بیست‌وچهار سالگی با دختری متدین و صبور ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد. تابستان سال بعد نیز از طرف دفتر آیت‌الله یثربی مأمور تبلیغ در روستاهای کاشان شد. هم منبر می‌رفت هم به بچه‌ها قرآن یاد می‌داد. اواسط دی آن سال با پیغام آیت‌الله صدوقی برای تبلیغ محرم به یزد رفت.

غروب هفدهم دی سال 1356 در حجرۀ شمارۀ دو نشسته بود و مطالعه می کرد که یکی از طلبه‌ها خبر آورد: «... امروز تو روزنامۀ اطلاعات به آیت‌الله خمینی توهین کرده‌ان. شخصی به نام رشیدی مطلق نوشته ایشون هندیه و وابسته به استعماره...» خبر در فیضیه پیچید. ناراحتی از چهرۀ همۀ طلبه‌ها می‌بارید. در مدرسه غوغایی شده بود. در حیاط فیضیه شماری از طلاب جمع شده بودند و او با آن‌ها صحبت می‌کرد و می‌گفت که «ما به عنوان طلبه باید اعتراضمان را به حکومت نشان بدهیم...» کم‌کم دیگر کسی نمی‌ترسید. همه چیز علنی شده بود. باید زمزمه‌ها و فریادهای فروخوردۀ چندین و چند ساله به گوش کاخ‌نشین‌ها می‌رسید تا بفهمند که مردم دیگر از دست‌شان به ستوه آمده‌اند.

وقتی سرانجام روز 19 دی 1357، قرار می‌شود در شهر کودکی‌اش ورامین در قامت یک روحانی برای سخنرانی بر منبر برود، اتفاقات بسیاری چه برای او و چه برای جامعه رخ داده و کشور آبستن تحول عظیمی است.  

فصل دوم به «بعد از بهار» می‌پردازد. از لحظه‌های پرشور انقلاب شروع می‌شود و بیش از یک‌سال‌ونیم و در واقع بیست ماه تمام را در بر می‌گیرد.

روز 22 بهمن سال 1357 خانه‌اش پاتوق بچه‌های انقلابی بود. وقتی ستاد انتظامات قم راه افتاد نمایندگی محلۀ جوی‌شور به او سپرده شد. در روزهای آغازین انقلاب، شکل گرفتن چنین تشکیلاتی برای نظم دادن به اوضاع کشور بسیار لازم بود. نیروهای انقلابی در گیرودار خلع سلاح پاسگاه‌های قم بودند که از او برای تسخیر پاسگاه‌های ورامین کمک خواستند. شبانه خود را به شهر زادگاهش رساند و بعد از اینکه همۀ پاسگاه‌های ورامین تسلیم شدند، بیست‌وپنجم بهمن دوباره به قم برگشت.

سال 1358 اغلب در مقابله با تحرکات و جولان گروهک‌ها گذشت. حجرۀ شمارۀ دو، مقر بسیج طلاب انقلابی و روحانیون حوزه علمیۀ قم بود. از آن پس یک پایش در کمیتۀ ورامین و یک پایش در بسیج طلاب بود. وقتی هم ناآرامی‌های کردستان شروع شد، خودش را آماده کرد و برای کارهای تبلیغی و فرهنگی به غرب کشور رفت.

فصل سوم «روزهای معرکه» نام دارد. اواسط شهریور 1359 هنوز در غرب بود. یک روز تصمیم گرفت سری به قم بزند. وقتی به قم می‌رسد برای پیگیری بعضی کارها به دفتر تبلیغات می‌رود. در آنجا خبردار می‌شود که از آبادان ده دوازده تلگراف آمده و از او به عنوان روحانی مبلغ دعوت کرده‌اند. کار بچه‌های صنعت نفت بود که از مدت‌ها پیش، او را به‌خوبی می‌شناختند. با خودش فکر کرد که حالا دیگر اوضاع غرب مساعدتر شده و او می‌تواند در آبادان اثربخش‌تر باشد. تصمیمش را گرفت و قرار شد به آبادان برود. سی‌ام شهریور باید با هواپیما حرکت می‌کرد، اما وقتی به فرودگاه می‌رسد متوجه می‌شود همۀ پروازها لغو شده است. با این حال، خبر تلخ‌تر از این بود: صدام به ایران حمله کرده بود. آن هم درست در روزهای حساس سال‌های اولیۀ انقلاب، اما دلش در آبادان بود. نمی‌توانست آنجا را رها کند و راحت در قم بماند و به زندگی‌اش برسد. باید خود را زودتر به آبادان می‌رساند. مطمئن بود به نیرو نیاز دارند. به فیضیه رفت و برای طلبه‌ها سخنرانی کرد. اوضاع را برای آن‌ها ترسیم کرد و گفت هر طلبه‌ای که سربازی رفته یا دوره دیده، می‌تواند ثبت‌نام کند. مثل همیشه حجرۀ شمارۀ دو شد محل ثبت‌نام.

صبح دوم مهر سال 1359، چهار اتوبوس با 152 طلبه به سمت جنوب راه افتادند؛ اولین کاروان طلبه‌های اعزامی به جبهه، در حالی که بچه‌ها یا نوحه می‌خواندند یا آیات جهاد را با هم هم‌خوانی می‌کردند؛ جهادی که هشت سال طول می‌کشد و دفاعی مقدس را رقم می‌زد.

فصل چهارم نوبت «روایت‌های جامانده» است. بیست‌وششم مرداد سال 1369 وقتی اولین گروه آزادگان ایرانی پس از سال‌ها اسارت در زندان‌های رژیم بعثی به کشور بازگشتند، او در میان آن‌ها، شاهد طلبه‌هایی بود که بسیاری‌شان از روزهای اول جنگ اسیر شده بودند و سال‌های سال از آن‌ها نام و نشانی نبود. بدن‌های لاغر و سختی کشیده‌شان نشان از این داشت که شکنجه شده بودند.

خود او هم بعد از جنگ، عوارض شیمیایی به سراغش آمد و همچنان مهمان تن و بدنش باقی ماند. حتی بینایی‌اش نیز با مشکل رو‌به‌رو شد. حالا دیگر کارهای سنگین را نمی‌توانست به تنهایی انجام دهد. یکی از روزهای گرم تیر سال 1396 در خانه نشسته بود که ناگهان احساس کرد دارد از زمین جدا می‌شود. طوری که در این لحظه، مرگ را نزدیک‌تر از همیشه رو‌به‌روی خود دید. هر لحظه منتظر بود تا از قید زمین خاکی رها شود. حالش آرام‌آرام بدتر می‌شد تا اینکه بالاخره از حال رفت و او را با آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند... پزشکان نودونه درصد احتمال می‌دهند که دیگر از اتاق عمل بیرون نمی‌آید، اما پس از یک هفته به هوش آمد و دوباره به زندگی برگشت و با خود زمزمه کرد: «تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.»

«حجرۀ شمارۀ دو» که به قلم رضا یزدانی به نگارش درآمده، چاپ اول آن در 1399 توسط شرکت انتشارات سورۀ مهر در 344 صفحه و شمارگان 1250 نسخه با قیمت 55000 تومان در جلد معمولی و قطع رقعی منتشر و راهی بازار کتاب شده است.



 
تعداد بازدید: 2894


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.