روایت نیره‌السادات احتشام رضوی درباره ملاقات با شهید نواب صفوی

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

29 آذر 1400


با وجود تمام تلاش‌ها و کوشش‌هایم، موفق نشدم ایشان را تا کمی قبل از شهادتشان ملاقات کنم. در آن زمان ما در سرآسیاب دولاب زندگی می‌کردیم. روزی در میدان خراسان وارد یک بنگاه معاملات ملکی شدم و گفتم که آقا اجازه می‌دهید من یک تلفن بزنم؟ او که از قضیه مطلع نبود، گفت: «بفرمایید.» من هم دادستانی ارتش را گرفتم و با «آزموده» صحبت کردم. به او گفتم: ‌«تو که سربازان اسلام و قرآن و فرزندان رسول خدا را به خاطر حمایت از دین زندانی و محکوم به مرگ کرده‌ای؛ آیا مادری که یک پسرش را در فرمانداری نظامی به شهادت رسانده‌اید و فرزند دیگرش هم‌اکنون در چنگال شما اسیر است، حق ندارد با فرزندش ملاقات کند؟ آیا همسران و فرزندان کسانی که به جرم حق‌گویی در زندان اسیر هستند، حق ملاقات با عزیزانشان را ندارد؟» گفت: «به وقتش اجازه ملاقات می‌دهم.» من متوجه کنایه کینه‌توزانه او شدم و گفتم: «امیدوارم که موقع، نصیب خانواده تو بشود.» و فوراً گوشی را گذاشتم که نتوانند آن را ردیابی کنند و برای بنگاه‌دار مشکلی درست کنند. در آن زمان، آقای نواب در زندان عشرت‌آباد بودند.

پس از سه روز از این اتفاق، به ما اطلاع دادند که به ملاقات آقای نواب برویم. من به همراه مادر آقای نواب، فاطمه، زهرا، خانواده آقای طهماسبی و واحدی به زندان عشرت‌آباد رفتیم. وقتی به آن‌جا رسیدیم، دیدیم که عده‌ای سرباز و نگهبان مسلح و آماده‌باش را در آن‌جا مستقر کرده‌اند که دو تا زن می‌خواهند با یک مرد ملاقات کنند! و این برای من تعجب‌آور بود که آنان چقدر از آقای نواب در هراسند. برای ملاقات آقای نواب،‌ ابتدا وارد اتاقی شدیم، در ایوان آن، عده‌ای ایستاده بودند و آقای نواب در آن‌جا نشسته بود و دستش به دست سربازی دست‌بند زده شده بود. چهره ایشان با وجود این که دو ماه شکنجه شده، صدمات روحی سختی دیده بودند، مثل ماه، زیبا،‌ نورانی و آرام بود.

آقای نواب پالتوی نظامی پوشیده بود، چون به اصطلاح رژیم ایشان را خلع لباس کرده بود. من پوشیه داشتم و حجابم کامل بود. هنگامی که به نزدیک ایشان رسیدم، با یک دست فاطمه را و با دستی که دست‌بند داشت، زهرا را بغل کردند و آنان را نوازش نمودند. فاطمه به سبب سختی‌ها و مشکلات، بسیار رنجور و افسرده شده بود؛ آقای نواب با حالت خاصی به چهره او نگاه کردند و با تأثر و تأسف خاصی پرسیدند که چرا این بچه این‌قدر رنگش پریده است؟ آقای نواب در آن روز مانند همیشه، با ادب و احترام خاصی از مادرشان احوال‌پرسی کردند و گفتند که مادرجان اجازه بدهید، ‌من پاهایتان را ببوسم. مادر ایشان بسیار ناراحت بود و به شدت گریه می‌کرد و می‌گفت: «ای کاش من می‌مردم و این روزگار را نمی‌دیدم.» آقای نواب شروع به تسلی دادن ایشان نمودند و گفتند که من دوست دارم شما شجاع و بردبار باشید، مثل آن مادری که در صدر اسلام چهار پسرش در یکی از غزوات به شهادت رسیده بودند و حضرت رسول(ص) در هنگام عزیمت از سفر به سبب خجالت، سعی می‌نمودند با آن زن مواجه نشوند؛ او با شجاعت و افتخار رفت و رکاب پیغمبر(ص) را بوسید و عرض کرد: «یا رسول‌الله! من مفتخرم که چهار پسرم در رکاب شما به شهادت رسیدند.» مادرجان، دلم می‌خواهد که شما از این نوع مادران باشی. مادرجان، سرانجام زندگی انسان، مرگ است. انسان احتمال دارد در اثر بیماری، شکته، پرت شدن از بلندی، تصادف، زلزله یا به شکل دیگری بمیرد؛ نوع دیگری از مرگ، کشته شدن در راه خدا است. آیا شهادت در راه خداوند، ارزشمندتر است یا آن مرگی که در بستر بیماری باشد؟ در این ملاقات، آقای نواب می‌خواستند خوابی را که دیده بودند، برای من تعریف کنند؛ اما چون مادرشان بسیار متأثر و متألم بود و به شدت گریه می‌کرد، آن را تعریف نکردند. آقای نواب در ضمن صحبت‌هایشان گفتند: «من اگر می‌خواستم با محمدرضا سازش کنم، جای من این‌جا نبود؛ ولی مرگ با عزت را به زندگی با ذلت ترجیح می‌دهم.» من در مقابل چشمان خود می‌دیدم کسی که نزدیک به دو ماه زیر شکنجه بوده است،‌ هنوز دست از شجاعت و صلابت خود بر نداشته است. من از ایشان پرسیدم که آیا از من راضی هستید؟ ایشان گفتند که من از تو راضی هستم، خدا و اجدادم نیز از تو راضی باشند. تو در تمام مراحل زندگی بسیار صبور، بردبار و از خودگذشته بودی و همیشه گام به گام من حرکت کردی و هیچ‌گاه پشت مرا خالی نکردی و من، شما و عزیزترین کسانم را به خدا می‌سپارم.

ایشان افراد فامیل و بستگان را یک به یک نام بردند و از احوالشان پرسیدند. چون من در آن زمان آبستن بودم، ایشان سربسته پرسیدند: «حال دیگرت چطور است؟» گفتم که بحمدالله خوب و سلامت است. این بچه سه ماه پس از شهادت ایشان متولد شد.

چند روز قبل از این که به ملاقات آقای نواب بروم، یکی از روزنامه‌ها خبری بدین‌مضمون نوشته بود که عده‌ای از رجال، علما و بزرگان مصر برای نجات آقای نواب به سوی ایران حرکت کرده‌اند. من این خبر را از روزنامه بریدم و در ملاقاتم با آقای نواب آن را که به اندازه یک چوب کبریت در آورده، لوله کرده بودم، پنهانی به ایشان دادم، تا این چنین روحیه ایشان را تقویت کرده باشم؛ اما متأسفانه نگهبان متوجه این موضوع شد و رو به آقای نواب کرد و گفت: «وقت تمام شده است.» ایشان هم، چنان با خشم و غصب به او نگاه کردند که رنگ از رخسارش پرید. هنگام خداحافظی من خم شدم و دست آقای نواب را بوسیدم، وقتی که ایشان را می‌بردند، برگشتند و با حالت خاصی ما را نگاه کردند. من هم گریه می‌کردم، اما فکر نمی‌کردم که این وداع آخر است و ایشان را به شهادت می‌رسانند.

وقتی من از ملاقات با آقای نواب برگشتم، با خوشحالی به پدرم گفتم: «آقا جان به ما اجازه ملاقات با آقای نواب را دادند و من امروز ایشان را دیدم.» پدرم نگاهی اندوهناک به من انداختند؛ زیرا ایشان معنی این ملاقات را می‌دانستند؛ ایشان حضرت سیدالشهدا(ع) را در خواب دیده بودند که سر مبارکشان از بدن جدا شده بود. ایشان بعد از این که این خواب را دیده بودند،‌ گفته بودند که آقای نواب به شهادت خواهد رسید و این ملاقاتی که به بچه‌ها داده‌اند، آخرین ملاقات است و بسیار گریه کرده بودند و من از این مسائل بی‌خبر بودم. بعد از شهادت سیدعبدالحسین واحدی، برای آقای نواب دادگاهی تشکیل دادند که در ابتدا علنی بود. در آن‌جا آقای نواب دادگاه را غیرقانونی خواندند و به شدت به حکومت حمله کردند و نقاط ضعف و انحرافات آن را برملا نمودند. خبرنگاران هم تمامی صحبت‌های ایشان را ثبت و ضبط می‌کردند؛ به همین دلیل حکومت برای حفظ مصالح ملی!! این دادگاه فرمایشی صوری را غیرعلنی نمودند که در آن آقای نواب را در تاریخ 12/10/1334 به اعدام محکوم کردند.

در آخرین ملاقاتی که با آقای نواب داشتم، هنوز برای ایشان فرجام‌خواهی نشده بود و محاکمه بدوی بود؛ من تصور نمی‌کردم که ایشان را شهید کنند؛ اگر از قضیه اعدام مطلع بودم، درباره بسیاری از مسائل، از ایشان کسب تکلیف می‌کردم؛ اما رژیم نمی‌خواست که ما از این قضیه مطلع شویم، زیرا از اقدام و انتقام فداییان اسلام هراس داشت. در مقابل، فداییان اسلام هم از اقدام و فعالیت مسلحانه به سبب احتمال به خطر افتادن جان آقای نواب، بیم داشتند. اگر آنان بختیار یا آزموده را ترور می‌کردند، دولت هم در مقابل، آقای نواب را به شهادت می‌رساند؛ بنابراین فداییان اسلام در بلاتکلیفی به سر می‌بردند؛ البته فداییان اسلام، برای کسب تکلیف، پیش من می‌آمدند و سؤال می‌کردند که آیا اجازه می‌دهید تا اقدامات مسلحانه را شروع کنیم؟ که متأسفانه من به سبب ترس از جان آقای نواب، نمی‌توانستم با آنان موافقت کنم.[1]

 

[1]  طاهری، حجت‌الله، خاطرات نیره‌السادات احتشام رضوی، همسر شهید نواب صفوی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ص 133.



 
تعداد بازدید: 3419


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 129

ساعت شش صبح بود که دستور عقب‌نشینی آمد و افراد با خوشحالی فرار کردند. ولی ما حدود بیست نفر بودیم که در موضع ماندیم. در همین احوال دیدم یکی از پاسداران شما بالای کوه سنگر گرفته و به طرف ما تیراندازی می‌کند. او چهار نفر از ما را کشت. ماندیم شانزده نفر. بعد از آن قرار گذاشتیم بدون هیچ‌گونه حرکت یا تیراندازی با یک پارچة سفید به پاسدار علامت بدهیم. دستمال سفیدی به لولة آرپی‌جی بستیم و آن را بالا گرفتیم. پاسدار، بعد از حدود نیم ساعت خودش را به ما رساند و ما را اسیر کرد.