مروری بر کتاب «چادر گُلگُلی»
برگی از تاریخ شفاهی انقلاب و جنگ به روایت صدیقه اردکانی
فریدون حیدری مُلکمیان
07 آذر 1400
در نگاه اول، پیش از هر چیز جلد زیبا و چشمنواز کتاب جلب توجه میکند که به شکلی بارز، طرح و عنوان با هم هماهنگ میشوند. در صفحۀ شناسنامه در قسمت اطلاعات فیپای کتاب، به این نکته اشاره شده که «چادر گُلگُلی» گفتوگو با خواهر شهید حجتالاسلام محمود اردکانی است. با وجود این، تا زمانی که کتاب را مطالعه نکرده باشیم، اینکه آیا راوی در این روایت، تنها از خاطرات خود میگوید یا از برادر شهیدش یا اینکه از خاطرات مشترکشان، چیزی نمیدانیم! کتاب «چادر گُلگُلی» دو فصل دارد و هر فصل از ده بخش تشکیل شده است.
فصل اول
عناوین بخشها گویای سیر رویدادهای این فصل است: آتش خاکستری، روزگار کودکی، خانۀ بخت، زیر ابر طاغوت، رو به سوی نور، سوز و شور، چند قدم تا پیروزی، یار در خانه، ناهید و فرشته، انقلاب و اینهمه راه.
روایت از زمانی شروع میشود که راوی (صدیقه اردکانی) از جد مادریاش و ایستادگی او در برابر رضاخان میگوید که قانونِ لباس متحدالشکل و کشف حجاب را در کشور اجرا کرده بود: «پدربزرگم، سید محمد حسینی سرابی، از خادمان مسجد گوهرشاد بود. ایشان با کارهای رضاخان مخالفت میکرد. رژیم میخواست با این قانون، روحانیان و همۀ کسانی را که لباس سنتی داشتند، خلعلباس کند. برای همۀ مردها لباس متحدالشکلی تعیین شده بود. پدربزرگم میگفت: ما لباس آباواجدادیمان را کنار نمیگذاریم که کلاه شاپو بپوشیم و اوسار به گردنمان بیندازیم.» اوسار همان افسار در لهجۀ محلی و کنایه از کراوات بود.
به هر حال، نتیجۀ مخالفت این شد که حکومت تمام داروندار آنها را میگیرد و اسناد خانهها و املاکشان را باطل میکند. حتی در شناسنامههایشان نیز دست میبرد و برای اینکه آنها را بین مردم بدنام کند، نام خانوادگیشان را از حسینی سرابی به «گمراهیان» تغییر میدهد!
بعد صدیقه به مادرش اشاره میکند که نزد پدر خود قرآن یاد گرفته و کمالات اخلاقیاش را به ارث برده بود. زنی متین بود و هرگز سخن بیهوده نمیگفت. همیشه با وضو بود و بچههایش را نیز با وضو شیر داده بود.
آنگاه راوی از دوران کودکی خود و دقیقاً از اولین خاطرهاش میگوید که به روز تولدش در 1334 برمیگردد! اولین دختر خانواده است با یک خواهر کوچکتر از خود و سپس چهار برادر؛ فرزندان حاج حسین اردکانی از بازاریهای مؤمن و معتقد. صدیقه هنوز پنج سال بیشتر ندارد که پدر و مادرش او را به مکتب میفرستند. مکتب در واقع خانۀ ملای پیری است که خودش و زنش به سختی خرج زندگیشان را درمیآورند و دور از چشم پدر و مادرها گاه با تهدید و فلک بستن از بچهها در شستن لباسهایشان و تمیز کردن طویله کار میکشند. اما با وجود این سختیها، حدود دوسال نزد ملای مکتب درس میخواند. وقتی هفت سالش میشود، خواندن دروس حوزوی را شروع میکند. همزمان با دروس حوزه، دروس مدرسه را هم در خانه از مادرش یاد میگیرد و فقط برای امتحانات به مدسه میرود. وقتی هم سیزده سالش میشود در حالی که هنوز سرش به درس و حوزه گرم است، برایش خواستگار میآید و به صلاحدید خانواده ازدواج میکند و به خانۀ بخت میرود.
پیشتر از همان دهۀ 1340، دوران شروع قیام امام خمینی، اخبار نهضت در خانهشان ردوبدل میشد: «همین اطلاع یافتن از اخبار، ما را مثل آتش زیر خاکستر کرده بود که هر لحظه ممکن بود شعلهور شود. اولین اعتراضات مردمی به صورت کاملاً خودجوش و بدون سازماندهی صورت گرفت؛ ولی کمکم در مراکزی مثل مساجد شروع کردند به سازماندهی و نیروسازی برای تجمعها و فعالیتهایی که انقلاب نیاز داشت.»
اما با گذشت زمان خشم و جوشش مردم بیشتر میشود. روز 17 دی 1356 مصادف با سالروز کشف حجاب رضاخانی اولین تظاهرات علنی با جلوداری خانمها در مشهد صورت میگیرد. صدیقه اردکانی یکی از پنجاه خانمی است که تظاهرات را از یکی از حسینیههای شهر شروع کردند و بهتدریج تعدادشان به حدود سیصد نفر رسید.
در ماههای نزدیک به انقلاب اگرچه حکومت نظامی شدید و شدیدتر میشود اما او غسل شهادت میکند و دختر سه سالهاش را برمیدارد و میرود تا در تظاهرات و راهپیماییها شرکت کند. در یکی از همین روزها برادرش آقامحمود به پایش تیر میخورد. او با خانمهای اقوام و همسایهها اکثر روزها با هم برنامه دارند. وقتی راهپیمایی باشد شرکت میکنند. بقیه اوقات هم با برگزاری جلسات خانگی راجع به اخبار و اوضاع قیام صحبت میکنند. بیشتر مردهای خانواده صدیقه در اتفاقات، فعال هستند و آنها را از همه چیز مطلع میکنند، خیلی از خانمها هم میآیند تا اخبار درست را از آنها بشوند. در همین جلسات، خیلیها به آنها میپیوندند و حتی مردهایشان را هم به فعالیت در راه انقلاب وامیدارند.
پیروزی انقلاب مسئولیتهای جدیدی برای نیروهای انقلابی و حکومت اسلامی ایجاد میکند. مثلاً هنوز بعد از انقلاب در بعضی از آرایشگاههای زنانۀ بالاشهر اتاقی مخفی وجود دارد که آرایشگر مرد برای خانمها و عروسها کار آرایش انجام میدهد! برای مبارزه با اینطور مسائل برخی را به طور ناشناس به آرایشگاهها میفرستند تا کارهای غیراخلاقی آنها را گزارش کنند. صدیقه یکی از این افرادی است که به عنوان کارآموز در آرایشگاههای بالاشهر مشغول به کار میشود تا در واقع بر این موضوعات نظارت کند.
فصل دوم
عناوین بخشهای این فصل نیز چنین است: جنگ و چادرهای گُلگُلی، جان جاوید، بر بالین افلاکیان، کبوتر شکستهبال رضا، پروانههای سوخته، تو نیکی میکن و...، جهادهای زنانه، برو مادر... خدا به همراهت، آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست...، شعری در وصف دفاع مقدس.
با تجاوز رژیم بعثی و آغاز جنگ، صدیقه نیز به همراه خواهرانی که در حوادث انقلاب فعال بودند، به ستادهای امدادرسانی به جبهه و جنگ رفته و برای کمکرسانی اعلام آمادگی میکند. اوایل، کارشان درست کردن وسایل بانداژ برای مجروحان جنگ است.
«آن روزها جنگ اتفاق مشترک زندگی همهمان بود. زن و مرد و کوچک و بزرگ هم نمیشناخت. مردم از طبقات مختلف اجتماعی و اقتصادی، همه با هم کار میکردند تا به جبههها خدمت کنند. دغدغههای شخصی و توقعاتشان کمرنگتر شده بود. عموماً از هر خانواده یک یا دو مرد در جبهه بودند و خانمهایشان هم در ستادهای پشت جبهه فعالیت میکردند.»
برادرش محمود از حوزه علمیه به جبهه میرود. دو برادر دیگرش هم در جبهه حضور دارند. محمود در عملیات فتحالمبین مجروح و اسیر میشود، اما پس از مدتی خبر شهادت او را در خواب به مادرش میدهند.
صدیقه زمانی که حدوداً 28 سال دارد، به عنوان امدادگر به یکی از بیمارستانهای مشهد وارد و در آنجا مشغول خدمت میشود. کارش کمک به مجروحان جنگ تحمیلی است... بر بالین افلاکیان حاضر و شاهد صحنههایی تکاندهنده و پر سوزوگداز میشود که تا مدتها حال او را منقلب میکند.
از طرفی، وقتی خانوادههای مجروحان بستری در مشهد از شهرهای دیگر میآیند و جایی برای اقامتشان ندارند، صدیقه از همسرش اجازه میگیرد و آنها را به خانه میبرد.
هنگام درو گندم به درخواست جهاد سازندگی تعدادی از خانمها را هماهنگ میکند و با هم پشت کامیون سوار میشوند و برای کمک به روستاهای اطراف میروند. بعضی از خانمها حتی بچههای کوچکشان را هم با خود میبرند.
یک بار که برای فعالیتهای امدادی پشت جبهه به عدهای خانم اعلام نیاز کردند، صدیقه دو بچۀ بزرگترش را به مادرش میسپارد و پسر نوزادش را زیر چادر خود قایم میکند و همراه بقیۀ داوطلبان راه میافتد...
باری، او نمیتواند در خانه بماند و با بیتفاوتی سر کند... دیگر هرجا که اعلام نیاز کنند و به کمک خانمها نیاز باشد، صدیقه اردکانی بسمالله میگوید، چادرش را سر میکند و میرود تا به اسلام و انقلاب خدمت کند... میرود تا مثل هر بار برگردد و در مسجد محلهشان برای خانمها جلسۀ قرآن و احکام بگذارد و این جلسات همچنان ادامه پیدا کند...
خاتمۀ کتاب
اما سرانجام، روایت خواهر به روایت برادر روحانی شهیدش ختم میشود که با خضوع و فروتنی تمام مینویسد: «این نوشتار از قلم کسی مسطور میگردد که خود را نشناخت، استعدادها و ارزشهای خود را نپذیرفت و از لحظهلحظه عمر خویش استفاده نکرد؛ بلکه چه بسیار لحظاتی که در مخالفتها به سر برد و خلاصه در زیان و ضرر زندگی کرد. اما لطف خداوند و عنایات بیپایان او یأس را مبدل به رجا میکند و زیانکاران را امیدوار میکند...»
بدین ترتیب، با قسمتی از وصیتنامۀ شهید محمود اردکانی متن کتاب به پایان میرسد و در ادامه، پنج صفحه نیز به آلبوم عکس شهید اختصاص مییابد.
«چادر گُلگُلی» به قلم لیلا اقبالی به تحریر درآمده و چاپ اول آن در 1396 توسط انتشارات بوی شهر بهشت (مشهد)، در 100 صفحه و شمارگان 1000 نسخه و با قیمت 3000 تومان منتشر و راهی بازار کتاب شده است.
تعداد بازدید: 3751