نگاهی به کتاب «حوض خون»
روایت زنان اندیمشک از رختشویی در دفاع مقدس
فریدون حیدری مُلکمیان
30 آبان 1400
«زیر نور لامپ، حوضهای پر از خون را دیدم. توی تاریکی و سکوت شب، خیلی عجیب و دردناک بود. سرخی خون زیر نور لامپ برق میزد. نمیخواستم باورش کنم. چندبار چشمهایم را باز و بسته کردم. به جای آب، تلألو خون را میدیدم. جگرم سوخت. ننه غلام و زهرا هم مثل من روی حوض خون ماتشان برده بود....»
همین چند جملۀ کوتاه و مختصر که با گزینشی مناسب در پشت جلد کتاب نقش بسته، کلیّتی به ما عرضه میکند که در این متن نسبتاً حجیم (504 صفحه) با آن مواجه خواهیم بود. علاوه بر این، در طراحی جلد «حوض خون» نیز سلیقه به کار رفته تا سرخی زمینه و خطوط سیاه موّاج و گلهای شناور بر آن، معرف و گویای دغدغهای باشد که در این کتاب بر آن صحه گذاشته میشود.
همچنانکه در صفحۀ ماقبل عنوان آمده، کتاب تقدیم شده به: همۀ شهدا و مادران و همسران آنان که محرک تشکیل مؤسسۀ فرهنگی هنری شهید جواد زیوداری بودهاند و حمایتهای مادی و معنوی آنان همواره عامل دوام مؤسسه بوده.
اگرچه در روی جلد برای رعایت اختصار، کار تحقیق و تدوین کتاب به نام فاطمه سادات میرعالی ثبت شده اما بلافاصله در صفحۀ عنوان متوجه میشویم که در کار تحقیق این کتاب حداقل هفت نفر دیگر او را یاری دادهاند. البته خود وی (تدوینکنندۀ کتاب) در مقدمۀ پُروپیمانش از چرایی و چگونگی کار تصویب تدوین خاطرات خانمهای رختشوی و سپس شیوۀ تحقیق مصاحبهها و صحتسنجی خاطرات و تدوین نهایی آنها به تفصیل سخن میگوید. همچنین از افراد بسیاری نام میبرد که چه برای دسترسی به راویان رختشویی و ضبط و ثبت خاطراتشان تا مراحل نهایی تهیۀ این کتاب و چه برای پیادهسازی یا تهیه و جمعآوری عکسها و... برای به سرانجام رسیدن این پروژه کوشیده و راهنما و کمککار بودهاند.
«حوض خون» با پیشگفتار ناشر آغاز میشود: «تاریخنگاری انقلاب اسلامی عمیقاً به روایت زنان این انقلاب و طبعاً به خود انقلاب بدهکار است...» و در ادامه به اَهَمّ موارد مرتبط اشاره میکند. بعد از آن، مقدمۀ تدوینکنندۀ کتاب میآید و در ادامه با متن روایتهای شصتوچهارگانۀ خانمهای رختشوی روبهرو میشویم که همگی در فعالیتهای پشتیبانی جنگ مشارکت داشتند؛ هرچند این تعداد، قطعاً همۀ آن زنان را شامل نمیشود، زیرا همانطور که تدوینکنندۀ کتاب در مقدمه تصریح میکند «هنوز افرادی بودند که فقط اسمشان را از دیگران شنیده بودم، ولی یا در قید حیات نبودند یا حافظهشان یاری نمیکرد. عدهای را هم هرچه گشتیم، پیدا نکردیم.» پس ناگزیر باید به همین تعداد از افراد باقیمانده اکتفا میکرد و تا فرصت از دست نرفته به گردآوری روایتها و تدوینشان میپرداخت.
زهرا ملکنژاد (خانم حسینپور) نخستین راوی کتاب «حوض خون» است: «روز آخر تابستان بود. گمانم دم ظهر. یکدفعه با صدای مهیبی، همه ریختیم توی خیابان. هاجوواج به همدیگر نگاه میکردیم. بچهها از ترس پیچیدند به پروبالمان. دود سیاهی از پایگاه هوایی میرفت بالا. مردم وحشتزده میدویدند سمت پایگاه. یکی دو ساعت بعد خبر پیچید توی شهر: عراق حمله کرده...»
بدین ترتیب، خانم حسینپور روایتش را درست از همان روزی شروع میکند که دو لشکر زرهی و مکانیزۀ رژیم بعث عراق برای تصرف اندیمشک به عنوان گلوگاه ورودی خوزستان و مجرای عبور شریانهای مواصلاتی و انرژیهای فسیلی کشور، تا 15 کیلومتری اندیمشک پیشروی کردند؛ تقریباً تا نزدیکی پل کرخه، غرب اندیمشک.
مردها با اسلحه و چوب و چماق و هرچه به دستشان میرسید، راه افتادند سمت کرخه تا کنار نیروهای ارتش جلوی بعثیها بایستند. جوانها توی شهر سنگر درست میکردند و شبانهروز نگهبانی میدادند. عراق شهر را با گلولههای توپ و موشک میزد. شب، دیگر نمیشد حتی سیگار روشن کرد. فقط سرخی شلیک گلولۀ توپخانۀ دشمن، آسمان شهر را روشن میکرد. از خرمشهر و آبادان هم خبرهای خوبی نمیرسید. مردم نگران بودند. جوانهای بسیج زن و بچهها را عقب وانتبارها سوار میکردند و میبردند سمت بیابانهای اطراف و از شهر دورشان میکردند.
اما خانم حسینپور مثل خیلیها در خانهاش باقی ماند. پسرانش در خیابان نگهبانی میدادند. برایش صابون میآوردند که همه را رنده کند و بعد تا نیمۀ شیشههای نوشابه، نفت و بنزین و صابون رنده شده بریزد و تکههای پارچه را گره بزند و تا حدی که سر پارچهها کمی بیرون بماند در شیشهها فرو کند. یادش داده بودند که چطور کوکتل مولوتف درست کند. بعد آنها را میچید گوشۀ حیاط تا پسرهایش بیایند و کوکتل مولوتفها را به دست بچههای مدافع شهر برسانند.
او و خانمهای همسایه روزها حرفشان شده بود جنگ و از شجاعت بچههایشان در محافظت از شهر و پل کرخه میگفتند، اما شبها میترسیدند بعثیها آنها را توی خانهها گیر بیندازند. این بود که خانم حسینپور تانکر حمام را پر از آب میکرد، نفت میریخت توی مخزن آبگرمکن و روشنش میکرد. از آن آبگرمکنهای بزرگ قدیمی بود؛ آب داغ داغ میشد. شیلنگ را میزد به لولۀ آب گرم حمام و میبرد پشتبام خانهشان که حصاری شبکهای از آجر داشت. شبها میرفت پشت حصار مینشست و از توی سوراخها خیابان را میپایید. منتظر بود عراقیها بیایند تا روی سرشان آب جوش بریزد یا با آجر آنها را بزند.
کمتر از یک هفته، نیروهای ارتش و مردم اندیمشک، عراقیها را از کنار رود کرخه عقب زدند. خیلی از زنهایی که رفته بودند بیرون شهر، دوباره برگشتند. هواپیماهای عراقی مدام شهر را بمباران میکردند. زنها اگرچه میترسیدند بیفتند دست دشمن، با این همه، میخواستند پشت سر جوانهای رشیدشان که مقاومت میکردند و مجروح و شهید میشدند، بمانند و از زیادی و هیاهوی دشمن نترسند. میخواستند بمانند و هر کاری از دستشان برمیآمد برای کمک به رزمندهها انجام دهند.
اوایل شوهرخواهرش، آقای کلانی، لباس و پتو و تشک و ملافۀ رزمندها را از بیمارستان، بار یک نیسان میزد و میآورد گوشۀ حیاط خودشان خالی میکرد تا شسته شوند. خانم حسینپور هم برای کمک میرفت. بقیۀ زنهای همسایه هم یکییکی در حیاط را میزدند و برای کمک میآمدند. یکدفعه بیست تا سی خانم جمع میشدند، شیر آب حوض را باز میکردند و شستنیها را میریختند توی حوض، تاید میزدند و با پا میرفتند رویشان.
آخر کار، کف حیاط کنار حوض از پوست، تکه گوشت و لختههای خشک شده خون پر میشد. زنها حالشان بد میشد، بغض میکردند، اما فرصت گریه نداشتند. بسمالله میگفتند، کیسهای پلاستیکی دستشان میگرفتند، خم میشدند و تکههای گوشت را از روی زمین جمع میکردند و توی کیسه میانداختند. کیسه را میدادند به آقای کلانی تا ببرد دفنشان کند.
کمکم رختهای بیشتری هم به در خانهها میآوردند. همسایهها معمولاً توی حیاط خانۀ خواهرش جمع میشدند و با هم لباسها را میشستند یا گاه هر کس توی خانۀ خودش میشست. البته همیشه اینطور نبود؛ گاه شستنیها آنقدر زیاد بود که دیگر کار توی خانه جواب نمیداد. خانم حسینپور از وقتی فهمید عدهای از خانمها توی بیمارستان شهید کلانتری هم رخت میشویند، چادرش را سر کرد و خود را به بیمارستان رساند. بخشهای بیمارستان ساختمانهای جدا از هم بودند. رختشویی ده دوازده متر از اورژانس فاصله داشت.
بیرون و داخل رختشویخانه پر از لباس و پتو و ملافه بود. همین که رفت داخل، بوی تند وایتکس را حس کرد. چهل پنجاه تا خانم صلوات میفرستادند، دعا میکردند و میشستند. کسی حواسش به او نبود. او هم نشست پای تشت و ملافهای باز کرد. خون روی آن خشک و سیاه شده بود. خواست با وایتکس خیسش کند. وایتکس را برداشت و رویش ریخت. گاز شدید آن توی حلق و دماغش رفت. چشمهایش سوخت و اشکش سرازیر شد. نفسش بالا نمیآمد. شیلنگ آب را گرفت روی صورتش و رفت بیرون رختشویی. داشت خفه میشد. وقتی حالش بهتر شد دوباره برگشت و موقع شستن، گوشۀ مقنعهاش را مثل ماسک جلوی دهان و دماغش بست.
از آن پس هر روز به رختشویخانه میرفت. چندتا از خانمهای همسایه نیز با او همراه میشدند و میآمدند. حال و هوای رختشویخانه را دوست داشتند؛ همگی پر از شور و احساس بودند و با هم درد دل میکردند اما به محض دیدن صحنههای دردناک مانند سوراخهای ایجاد شده در اثر گلولهها و ترکشها روی لباسها اشکشان جاری میشد و زار زار گریه میکردند. با این حال، توی آن وضع، خواهرانه به همدیگر دلداری میدادند تا لباسهای رزمندهها را به موقع شسته و آماده کنند...
باری، این فقط گوشهای از روایت ساده و صمیمی از مقاومت و فعالیت یک زن رختشوی در پشتیبانی جبهۀ جنگ در منطقۀ اندیمشک است؛ روایتی زنانه از صحنههایی تکاندهنده از ایثار و مقاومت در رویارویی با جنگی نابرابر و هجومی غافلگیرانه که وجدان آدمی را تا اعماق وجودش تحت تأثیر قرار میدهد.
اما در «حوض خون» این روایت بارها تکرار میشود و روایتهای موازی (64 روایت) از واقعهای واحد پدید میآیند. هر راوی از منظر خود هر آنچه را دیده و تجربه و لمس کرده، بازمیگوید. در حقیقت این تنوع گفتار و روایتها اگرچه گاه ممکن است اشتراکاتی هم داشته باشد اما فضایی میسازد که به واسطۀ آن میتوان تا حدی به یکی از حماسههای مغفول ماندۀ جنگ تحمیلی نزدیک شد و این البته دستاورد کمی نیست.
66 صفحۀ پایانی کتاب «حوض خون» به تصاویر اختصاص پیدا کرده است؛ ابتدا تصاویر جمعی و عمومی از زنان رختشوی را شامل میشود. بعد از آن، تصاویر شهدای منتسب به خانمهای رختشوی آمده، بعد تصاویر مکان رختشویی و بیمارستان شهید کلانتری در دهه 90 و در انتها نیز تصاویر راویان کتاب گنجانده شده است. عکسها غالباً رنگی بوده و از کیفیت خوبی برخوردارند. علاوه بر آن، در زیر یا در کنار هر عکس نیز شرح کافی برای معرفی آن درج شده است.
کار تحقیق و تدوین «حوض خون» را فاطمه سادات میرعالی به انجام رسانده و چاپ اول آن در سال 1400 توسط نشر راه یار برای واحد تاریخ شفاهی دفتر مطالعات جبهۀ فرهنگی انقلاب اسلامی در 504 صفحه و شمارگان 1000 نسخه در قطع رقعی با قیمت 70000 تومان منتشر و راهی بازار شده است.
تعداد بازدید: 3624
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3