سیصد و بیست و هفتمین برنامه شب خاطره - 2
ساخت دفتر مداحی در اسارت
تنظیم: سایت تاریخ شفاهی ایران
19 آبان 1400
سیصد و بیست و هفتمین برنامه شب خاطره پنجشنبه 4 شهریور 1400، با موضوع «محرم در جنگ» با اجرای حسین بهزادیفر در مسجد حضرت آیتالله خامنهای برگزار شد. در این برنامه آقایان حسین استیری و محمدرضا گلشنی به بیان خاطرات پرداختند. این برنامه از شبکههای اجتماعی شب خاطره و حوزه هنری به صورت برخط پخش شد.
مجری، در ابتدای سخنان خود بخشی از کتاب حسن ژیپاد، خاطرات شفاهی تکاور حسن سلطانی به قلم میرعمادالدین فیاضی را قرائت کرد. این کتاب را انتشارات نکوآفرین به همت حوزه هنری استان گیلان منتشر کرده است. مجری گفت: «اولین باری که در خرمشهر برنج خوردم، روزِ ششم جنگ بود. مردم برای ناهارمان برنج آورده بودند مسجد جامع. بشقابی نبود که برنج را داخلش بریزیم. دیدم هر کسی دنبال یک مقوای کارتنی است که برنجش را بریزد آنجا و بخورد. همان کارتن هم نصیب من نشد. من هم گیلانیِ برنجخور، کلاهکاسکتم را برداشتم و در داخل کلاهم برنج ریختم، نشستم و خوردم. آن موقع هیچ کس، «من» نمیگفت. همه میگفتند: «ما.» بچهها یکی بودند.»
مجری، پس از معرفی کتاب، به معرفی راوی دوم پرداخت و گفت: وقتی صحبت از محرم و عزاداری سالار شهیدان میشود، بخشی از ذهنها به سمت روزهایی میرود که در عصر خفقان پهلوی، مردم ما اجازه عزاداری نداشتند. شاید در عصر حاضر و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی برای کسی قابل تصور نباشد که در گوشه دیگری از این دنیا، جوانانی که برای دفاع از کشور رفته بودند هم اجازه نداشتند در ماه محرم عزاداری کنند. اما با این حال، در اردوگاههایی که اسرای عزیز و سربلند کشور ما حضور داشتند، در اوج خفقان رژیم بعث هم در محرم برای سید و سالار شهیدان عزاداری کردند. امروز در سیصد و بیست و هفتمین برنامه شب خاطره و در ایام سوگواری حضرت سیدالشهدا، مهمان خاطرات محمدرضا گلشنی با 10 سال سابقه اسارت هستیم.
دومین راوی برنامه پس از تسلیت به مناسبت ماه محرم به عزاداری در خفقان اشاره کرد و گفت به نظرم چه زیباست که عزای امام حسین بر پا بشود، حتی اگر این عزاداری همراه با کتک باشد و تا حتی بیایند و عزاداران را مسخره کنند. یادم میآید که سال 1369 وقتی که اسیر شدم، ابتدا در رمادی[1] بودم. فرمانده عراقی با صلیب سرخ آمدند و با ما صحبت کردند و گفتند که خواستههایتان را بگویید. من بلند شدم گفتم آقا ما قرآن میخواهیم. گویی فرمانده آتش گرفت و شروع کرد به بدوبیراه گفتن که: «قرآن عربیه. پیغمبر عربه. شما مجوسید» و به سرباز اشاره کرد. سرباز آمد و مشت محکمی به من زد که بر روی زمین افتادم. ولی خدا را شکر کمی بعد قرآن را آوردند و به ما دادند. پس از مدتی ما را جمع کردند به موصل[2] بردند. در اولین محرمی که در موصل پیش آمد، زمانی که مشغول عزاداری بودیم سربازها وارد آسایشگاه شدند و با تعجب به ما گفتند که چه خبرتان است؟ چرا خودتان را میزنید؟ ما به شما لباس و پتو دادیم. متکا و دمپایی و لگن و شلنگ دادیم اما هنوز دارید گریه میکنید؟ برای آنها توضیح دادیم که عزاداری ما برای امام حسین است. برای اینکه آن منطقه را بشناسید باید بدانید که منطقه موصل بیشتر سنینشین هستند. فرماندهشان که خیلی هم خبیث بود، آمد و گفت چه خبرتان است؟ عزاداری برای چه؟ ما 1400 سال پیش انقلاب کردیم و حسین را کشتیم. این سخنان را که گفت اشک از چشمان همه ما جاری شد. انقلاب کردید و حسین را کشتید؟
راوی ادامه داد: پس از مدتی رفتهرفته آزار و اذیتشان کمتر شد. ماه رمضان به ما گفتند: آنهایی که میخواهند روزه بگیرند، ثبتنام کنند. پس از اینکه ثبتنام کردیم آسایشگاه ما را جدا کردند و سه تا آسایشگاه شدیم. اردوگاه موصل1، وضع خیلی خفقانی داشت و مشکلات در آنجا چندجانبه بود. تنها عراقیها نبودند؛ بلکه سلطنتطلبان و دوستداران شاه، منافقین، کمونیستها و فداییها هم در آنجا زندانی بودند که همه با بچههای مذهبی مشکل داشتند. بعد از ماه رمضان این گروهها گفتند هنوز یک سری مذهبی بین ما وجود دارد و آمدند مذهبیها را باز هم جدا کردند که در مجموع 4 آسایشگاه شدیم. باز محرم که شد شروع به عزاداری برای سید شهیدان کردیم. روز عاشورا داشتیم عزاداری میکردیم که عراقیها آمدند و در آسایشگاه ما را بستند. اول گفتیم چه بهتر؛ اما کمی بعد سربازها با چوب و چماق و باتوم و آهن آمدند. درست مثل همان یزیدیها در گودال قتلگاه ریختند و همه را زدند. گفتند حق ندارید عزاداری کنید. همان موقع غیرمذهبیها به ما میخندیدند. صلات ظهر شد. صدای اذان که از بلندگوها بلند شد، جایجای اردوگاه بچهها بلند شدند و شروع به اذان گفتن کردند. همه با هم بلند شدیم و پس از اذان نماز را به جماعت خواندیم. در آنجا نماز جماعت ممنوع بود. شما الان در اروپا در خیابان نماز بخوانید؛ چطور همه متحیر میشوند؟ آنجا هم همینطور شد. رئیس خبیثشان گفت در را باز کنید تا اینها بروند در آسایشگاه و هر غلطی که میخواهند بکنند. تا اینکه دیگر این قضیه آنجا تثبیت شد. ما یک سال آنجا بودیم و بعد آمدند ما را جدا کردند و به اردوگاه موصل4 بردند.
گلشنی ادامه داد: عراقیها به موصل4 میگفتند اردوگاهِ خرابکارها. در هر اردوگاهی که حرکتی مذهبی انجام میشد، یک عده را جدا کرده و به این اردوگاه میآوردند. این باعث شده بود که موصل4 تبدیل به یک اردوگاهِ ناب و درجه یک شود که همه ما در آنجا یکدست بودیم. به همین دلیل آنجا جاسوس هم نداشتیم و فقط یک نفر از کادر منافقین در آنجا بود که او هم نمیتوانست کاری کند. پس از گذشت یک سال، یک روز نمایندگان صلیب سرخ که وارد اردوگاه شدند، آن منافق دوید و به دست و پای یکی از صلیب سرخیها افتاد و با التماس از او خواست که من را از اینجا ببرید. اینها با من کاری ندارند ولی نقشه میکشند تا من را بکشند!
راوی ادامه داد: در آن اردوگاه عزاداریهای ما خیلی خوب بود. مناسبتها به جای خود بودند و ختم قرآن هم به جای خود. قاریان قرآن زیادی در آنجا تربیت شدند. شبها در آسایشگاه هم به صورت مختصر عزاداری داشتیم. روز عاشورا و تاسوعا سه تا آسایشگاه میشدیم و همه با دل و جانمان برای امام حسین عزاداری میکردیم. مصداق این شعر معروف که: این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست، این چه شمعیست که عالم همه پروانه اوست. همه ما مانند پروانه میسوختیم و وقتی نام امام حسین(ع) میآمد، اشک از چشمهایمان جاری میشد. مداحان در این عزاداریها بیشتر نوحههای قدیمی میخواندند. یادم است که قلم و کاغذ مدتی در آنجا ممنوع بود. مدتی صلیب سرخ فشار آورد تا دفتر را آزاد کردند. بعد هم آمدند و دوباره دفترها را جمع کردند. اگر یادتان باشد مداحان قدیم، دفترهایشان را خودشان به صورت دستی درست میکردند و به این صورت بود که از بالا ورق میخورد. مشابه همان را من در اسارت درست کردم. با میخ کاغذها را سوراخ کرده و سیمهای نازک را به حالت فنر درآوردم و به این شکل دفتر سیمی را درست کردم. این دفتر از یک طرف فهرست داشت و لیست نوحهها بود و از طرف دیگر، اشعار با مناسبتهای خاص نوشته شده بود. من شده بودم منبع این کار و هر کسی که نوحه داشت، از او میگرفتم و در دفترم یادداشت میکردم.
گلشنی ادامه داد: اسم شناسنامهای من محمدرضا است؛ اما من را در خانه حسین صدا میکنند. در ایام خاص همه میآمدند و میگفتند حسین نوحه داری؟ زمانی هم یک مداح توانایی به نام حاجآقا تقوی داشتیم که اصالتاً کاشانی بود. نام یکی دیگر از مداحانمان هم مهدی علاقهمندان بود که وقتی حرف میزد، سنگ به گریه در میآمد. یکی از محرمها روز جمعه و روز علیاکبر بود و من پیش آقای تقوی رفتم و از ایشان خواستم که یک نوحه در مورد حضرت علیاکبر با موضوع خاص به من بگوید. چون سرما خورده بود، خیلی با سختی صحبت کرد و صدایش بسیار ضعیف بود. اتفاقاً همان روز در هر سه آسایشگاه دعای ندبه برقرار بود و نوبت آقای تقوی بود. من دیدم که دعای ندبه را با یک صدای دلنشینی خواند طوری که انگار هیچ مشکلی ندارد. من این ماجرا را به مهدی علاقهمندان گفتم و از او پرسیدم جریان چیست که من صبح وقتی با آقای تقوی صحبت کردم صدایش بسیار مشکل داشت اما الان دعا را به ابن قشنگی خواند؟ او گفت ایشان نظرکرده فاطمه زهرا است. دوران سربازیاش قبل از انقلاب بود و رئیس پاسگاه روستایشان یک آدم مذهبی بود. شب حضرت فاطمه زهرا به خواب این رئیس پاسگاه میآید و میگوید فلان شخص با این نام و نشان برای خدمت سربازی میآید. او را به سربازی نبر؛ سلام من را به او برسان و بگو که دست از نوکری ما بر ندارد. دو روز بعد وقتی این آقای تقوی برای سربازی میرود، رئیس پاسگاه به او گفته چرا دیر کردی؟ من دو روز است منتظرت هستم. اول از او قول میگیرد که دهه اول محرم برای عزاداری او بیاید و بخواند، پولش را هم میدهد و بعد ماجرا را میگوید. وقتی گفته چشم، فرمانده پاسگاه به او گفته که چشمِ نظامی نمیخواهم، بیبی فاطمه ضامن تو شده، سربازی هم نرو و من کارت را درست میکنم.
راوی در ادامه یک خاطره هم از کربلا رفتن آزادگان بیان کرد و گفت: قطعنامه که پذیرش شد، ما را برای زیارت به کربلا بردند. ما را در گروههای 200 نفره و مثل اسرای کربلا فقط کمی مدرنتر میبردند. ابتدا ما را به شهر موصل بردند و بعد تا بغداد با قطار و اتوبوس و در نهایت به کربلا رسیدیم. بچههایی که قبل از ما رفته بودند، میگفتند در راه در ظرف سرم آب پر کنید تا بتوانید در قطار وضو بگیرید و در حرم امام حسین که آب نیست، تشنه نمانید. یادم است وقتی به کربلا رسیدیم از درب بابالقبله وارد شدیم. بچهها پیاده که میشدند روی زمین تا حرم به حالت سینهخیز میرفتند. آن وقتها مثل حالا آباد نبود. وقتی رسیدیم جلوی کفشداری موقع ورود، اگر اشتباه نکنم عباس کشوانی که فیلمهایش هم هست، آنجا ایستاده بود. آمد برای ما اذن دخول بخواند، بچهها او را کنار زدند و گفتند این اذن برای شماست، ما اذن دخول نمیخواهیم. خود ارباب گفته بلند شو و بیا. نمیدانید بچهها با چه حالی داخل حرم رفتند. من قشنگ یادم است. الان قسمت خانمها شده. آن موقع ما از بالا وارد شدیم. هر کسی برای خودش مداح شده بود. کسی با کسی کاری نداشت. به ما 200 نفر ده دقیقه وقت دادند که زیارت کنیم. هر کسی نوحه میخواند. یک سری را بیرون کردند. سری بعد را که آمدند بیرون کنند، یک یا حسین گفتند. همه مسلح بودند و گفتند درهای ورودی را بستند. بچهها را آوردند بینالحرمین. این ماجرا برای سال 1367 یا 68 است. بینالحریمن خاکی و مغازهها گلی بودند. به هیچ وجه شبیه الان نبود.
گلشنی ادامه داد: مردم کربلا خیلی خوب هستند و صحنهای من را خیلی تحت تأثیر قرار داد. یک مادر یک روسری داد دست دخترش گفت برو و این روسری را با این اسرا متبرک کن و برگرد. زیر پایشان نینداز، اینها تبرک هستند. اینگونه بود که ما زائر شدیم. با ما پارچه تبرک میکردند. زمانی که داشتیم میرفتیم سمت حرم حضرت ابوالفضل، برمیگشتیم و گنبد حرم امام حسین را نگاه میکردیم. اشکهایمان همینطور جاری میشد. با چشم دل نگاه میکردیم و چشمِ سر کاری نداشت. گلدسته بالای حرم حضرت ابوالفضل شکسته و ریخته بود. این خاطره من از کربلا بود که جرعه آب هم اندازه کمش شیرین است. انشالله خداوند قسمت همه زیارت با معرفت کند و امیدوارم روزی برسد که در مقابل آقا امام زمان برای امام حسین عزادری کنیم.
در پایان مجری برنامه با جملهای از شهید مرتضی آوینی، برنامه را به اتمام رساند و گفت: هر کس که میخواهد ما را بشناسد قصه کربلا را بخوانَد؛ نه از سر احساس بلکه از سر شناختی که از ژرفای وجود رزمندگان و شباهت کربلا و جبهه داشت.
[1] رَمادی مرکز استان انبارعراق و در صد کیلومتری بغداد قرار گرفته است.
[2] شهری در شمال عراق، مرکز استان نینوا و پرجمعیتترین شهرعراق پس از بغداد که مرکز اقتصادی شمال این کشور است.
تعداد بازدید: 3247
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3