مهران، شهر آینهها – 8
خسرو محسنی
15 آبان 1400
بچهها جسد حسن را پیدا کردند. بدن او از رگبار گلوله سوراخ سوراخ شده بود. حالا باران از ترکتازیش دست برداشته بود و نمنم میبارید؛ شاید در غم بچههای شهید شده، قطره قطره اشک میریخت! تعدادی از دستهها، قسمتی از خط عراقیها را گرفته بودند و مشغول پاکسازی و پیشروی بودند. خطوط دشمن از جناح راست هنوز کاملاً تسخیر نشده بود. «گردان 417» با قایق وارد خط شد و پیشروی را شروع کرد. پاکسازی خط را به گردان غواصان واگذار کردند. بچهها یکی ـ یکی سنگرهای عراقی را میگرفتند و نیروهای آنها را اسیر میکردند. خبر سقوط خط دشمن را بیسیم به نیروهای خودم اعلام کردم. صدای «اللهاکبر» بچهها را ـ که با خوشحالی و هیجان زیادی از حنجرهشان بیرون میریخت ـ از پشت بیسیم شنیدم. بچهها اجازه خواستند وارد عملیات شوند. چون به وجود آنها نیازی نبود، با یک «نه» گفتن، میدانم که ناراحتشان کردم، ولی چه میتوانستم بکنم. در حال پاکسازی، صدای رگباری، توجهم را جلب کرد. دولا ـ دولا خود را به کانال پشت خاکریز رساندم. دو نفر را دیدم که گرم تیراندازی بودند. به طرف آنها رفتم. حاج علی ژاله بود و کمال مرادی. بیسیم بر پشت داشتند و به طرف نیزار تیراندازی میکردند. به شوخی به آنها گفتم:
ـ دستها بالا! بیحرکت!
سریع دستهایشان را برگرداندند. رفتیم در آغوش هم و بوسه بود که از صورتها برداشته میشد. با چاشنی یک لبخند گفتم:
ـ لطفاً پاسپورت!
قرار شد بعد از پاکسازی سنگرهای باقیمانده، برویم جلو. در کانالهای پر از آب و گل حرکت کردیم. به چند متری سنگرها که رسیدیم، رگباری از گلوله آمد به طرفمان. خودمان را به داخل کانال پر از آب پرت کردیم. گلولهها در نیم متری ما به لبه کانال میخوردند. ژاله سرش را بالا گرفت و محل تیراندازی را شناسایی کرد. از بالای چند نخل، به طرف ما تیراندازی میشد. هر سه به طرف نخلها تیراندازی کردیم. تیراندازی عراقیها قطع شد. بلند شدیم و به طرف یک سنگر رفتیم. با احتیاط داخل سنگر رفتیم، چراغ قوه را روشن کردم و در گوشه سنگر، چهار عراقی را دیدم که مثل بید میلرزیدند. ژاله را صدا زدم و گفتم مواظب باشند. با گفتن «تعال، تعال»، عراقیها را بلند کردم و به بیرون فرستادم. هنوز از سنگر خارج نشده بودم که رگباری از گلوله به در سنگر خورد. صدای ژاله بلند شد که گفت:
ـ محسنی! از سنگر بیرون نیا!
ژاله را صدا زدم. مرادی جوابم را داد! گفتم:
ـ چه خبر؟
گفت:
ـ عراقیها از بالای نخلها تیراندازی کردند و اسرا را کشتند.
پرسیدم:
ـ ژاله کو؟
ـ به طرف نخلها رفت.
فوراً از سنگر خارج شدم. جسد دو اسیر عراقی در جلو سنگر افتاده بود دو نفر دیگر سالم بودند. ژاله در فاصله 10 متری ما به بالای نخلها تیراندازی میکرد. از بالای چند نخل، به طرف ما تیراندازی میشد. به مرادی گفتم:
ـ مواظب دو اسیر باش تا من بروم کمک ژاله.
از میان آب و گل خودم را به ژاله رساندم. با هم شروع به تیراندازی کردیم. تیراندازی عراقیها قطع شد. ما هنوز مشغول تیراندازی بودیم که صدای شکستن شاخ و برگهای نخلی بلند شد. بعد از آن هم صدای چیزی که از بالا به داخل آب بیفتد، شنیده شد.
ـ یعنی چه!؟
تیراندازی را قطع کردیم و با احتیاط کامل به طرف نخل رفتیم. در آبهای زیر نخل، جسد یک افسر عراقی را دیدم که در روی آب شناور بود. تعدادی نیرو آمدند کنار ما و مشغول پاکسازی نخلها شدند. به طرف مرادی و دو اسیر برگشتیم. مرادی، دو اسیر را تحویل «گروه تخلیه اسرا» داده بود.
ادامه دارد
تعداد بازدید: 3266
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات