مهران، شهر آینهها – 2
خسرو محسنی
03 مهر 1400
از ستاد ادوات خارج شدم و خودم را به مقر اصلی دوشکا رساندم. از بچههای دوشکا خواستم که در سنگر حاضر شوند. خودم رفتم داخل اتاقم و با معاونان واحد صحبت کردم. بعد، یک نفر را به عنوان بیسیمچی و یک نفر را برای پیک انتخاب کردم و با یکی از معاونان واحد، آماده شدیم برای رفتن. از آنها خواستم که وصیتنامه خود را بنویسند و نامهای هم برای خانوادهشان بفرستند؛ چون مدتی که در آنجا هستند، تا شروع عملیات، نمیتوانند نامه بنویسند. خودم نیز وصیتنامهام را نوشتم. تمام بچهها در سنگر جمع شده، منتظر من بودند. به جمع بچهها پیوستم و کار هر کس را مشخص کردم. به آنها گفتم مدتی به مأموریت میروم. بچهها سؤال میکردند که کجا میروید. در جواب، به آنها گفتم به یک مکان نامعلوم. وقت خداحافظی، بچهها گریه میکردند. همه از من خواهش میکردند که همراهم بیایند. عجب شبی بود! گریه بچهها از یک طرف و شوق ما از رفتن به محور عملیات، از طرفی دیگر. از اینکه میدانستم عملیات به زودی شروع میشود، در پوست خود نمیگنجیدم. از بچهها خداحافظی کردم و به اتفاق «محمد شمسی»، پیک واحد ـ که از بچههای بسیج شهرستان بافت بود و خیلی هم شوخ ـ و «محمد محمودی» بیسیمچی واحد ـ که از بسیج را بر اعزام شده بود ـ با لندکروز به جلو ستاد ادوات آمدیم. تمام فرماندهان واحد ادوات بودند؛ حاضر و آماده و قبراق. دستور حرکت که داده شد، دستههای عقربه با درست کردن یک زاویه منفرجه، 20/11 شب را نشان دادند. با سرعت از قرارگاه خارج شدیم و جاده اهواز ـ خرمشهر را در پیش گرفتیم. محمد شمسی، با صدای بلند، نوحه «در جبههها مهدی مولا علمدار است» را میخواند و محمودی هم جوابش را میداد. من هم که هیجانزده و لبریز از شوق بودم، چنان پایم را روی پدال گاز فشار دادم که کف پا و پدال یکی شده بود! نیم نگاهی که به کیلومتر شمار انداختم، آن را روی «120» دیدم. در راه، به عملیات فکر میکردم؛ شروعش، کیفیتش، محورش و... البته موضوع دیگری که در دفترچه ذهنم نشست، نامزدم بود. من آن روزها، دختری را به مادری فرزندان آیندهام انتخاب کرده بودم و فکر دوتا شدن، مرا از عالم بیخیالی دنیای مجردی بیرون میکشید و مخصوصاً سفارش او که:
ـ خسرو! هر چند روز یک نامه بنویس و ما را از سلامت خودت باخبر کن؛ مثل دفعههای قبل بیخیال نباش.
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چطور نامه را بنویسم که رسیدیم به «ایستگاه صلواتی»[1] بین راه. همانجا نامه را نوشتم؛ ولی تاریخ آن را جلوتر از روز نوشتن، درج کردم. کمکم بچهها هم به ما رسیدند. «حاج علی ژاله»[2] ـ فرمانده واحد 106 ـ جلو آمد و در حالی که میخندید، گفت:
ـ مگر گرک دنبالت کرده بود!
من هم فوراً جوابش را گذاشتم در مشتش:
ـ نه، شیر دنبالم کرده بود!
ادامه دارد
[1]. مکانی بود بین راهها. رزمندگان در این مکان، نفسی چاق میکردند و از غذا، نوشیدنی و سایر امکانات آن، به رایگان و فقط با فرستادن یک صلوات استفاده میکردند.
[2]. در کنار شهیدان انقلاب اسلامی است. این قلندر جبهههای نبرد، بعد از عملیات کربلای 1، به فرماندهی گردان ضدزره لشکر 41 ثارالله انتخاب، و سرانجام در کربلای پنجمی که فرزندان سینه سپر این آب و خاک آفریدند، شهد شهادت را نوشید.
تعداد بازدید: 4054
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3