فاجعه سینما رکس آبادان از لابهلای خاطرات یک اسیر جنگ تحمیلی
جعفر گلشن روغنی
17 شهریور 1400
عبدالصالح خاکنژاد از جمله اسرایی است که به بیان خاطرات زندگانی خود با محوریت ایام ۵ ساله اسارتش در اردوگاههای عراق پرداخته است. او متولد ۱۳۳۱ شمسی در روستای گُدارتختی از توابع بخش مرکزی شهرستان بهمئی در استان کهگیلویه و بویراحمد است. در کتاب خاطراتش با عنوان «ازگدار تختی تا رمادیه» که به همت برادرزادهاش خانم آسیه خاکنژاد تهیه و تدوین شده است، احوال خود، خانواده و محیط پرورشاش را طی صفحاتی چند در ابتدا بیان میکند؛ آنگاه به ایام حضورش برای کارگری در آبادان میپردازد که همزمان با واقعه آتش گرفتن سینما رکس آبادان است. در ادامه از صفحه 30 به بعد احوال خویش و خانوادهاش را در نخستین سالهای پس از پیروزی انقلاب و وقوع جنگ تحمیلی و اعزام به جبهه ذکر میکند. سپس در حدود 90 صفحه، بهطور مفصل چگونگی اسارت در ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ و روزگارش در اردوگاه رمادیه طی پنج سال تا مرداد ماه ۱۳۶۹ (زمان آزادی) و بازگشت به وطن را بازگو مینماید.
از مطالب قابل توجه خاطرات وی که مربوط به وقایع و تحولات و حوادث مربوط به روند پیروزی انقلاب اسلامی است، خاطرهاش از چگونگی سوختن سینما رکس و مشاهدات وی از آن فاجعه است که بیش از 400 نفر از تماشاچیان حاضر در سینما در آتش سوختند. اهمیت این خاطره بدان جهت است که او از شاهدان آن واقعه است. پس باید روایت او را روایتی بومی، درونمتنی و دست اول به حساب آورد که شخصاً دیده و درک کرده است؛ واقعهای که در روند تشدید تقابل نیروهای انقلابی با حکومت پهلوی بسیار موثر افتاد. البته بیان خاطرات وی پس از گذشت بیش از سه دهه، همانند هر خاطره و یادمانده دیگری، قابل نقد و ارزیابی و رد یا تأیید است. با این حال ثبت و بیان این خاطرات، از منظر روشن شدن زوایای مختلف وقایع انقلاب اسلامی بسیار ارزشمند است.
عبدالصالح پیش از بیان مشاهداتش از آن فاجعه، دلیل حضورش در آن شب در آبادان را اینگونه توصیف میکند:
«در 15 سالگی برای تأمین مخارج زندگی و به دلیل نبودن کار در محل زندگیمان به شهرهای اطراف میرفتم. یکی از آن شهرها، شهر آبادان بود. شهر آبادان را به خاطر وجود شرکتهای مختلف برای کار انتخاب کردم. مردم روستای ما و روستاهای اطراف برای کار کردن باید یا به شیراز میرفتند یا آبادان. من به آبادان میرفتم چون فاصلهاش تا روستایمان حدود 450 کیلومتر و نزدیکتر از شیراز بود. بعد از ازدواجم (1356ش) بیشتر برای کار به آبادان میرفتم... در آنجا روزها تا موقع نماز مغرب کار میکردم. پس از آن به مسجد جامع خرمشهر میرفتم. بعد از نماز و شام همانجا روی کارتن میخوابیدم. آیتالله جمی امام جماعت آنجا بود و مطالبی را میگفت که از خیلیشان بیخبر بودیم. حرفهایش درباره اوضاع مملکت بود و بدبختی و فقر مردم ایران و از وجود رهبری میگفت که مردم به تبعیت از او به مبارزه با نظام شاهنشاهی برخاسته بودند. من اینگونه با اندیشههای امام خمینی آشنا شدم. وقتی به روستا میآمدم سخنان آیتالله جمی را تکرار و آنها را از اوضاع مملکت باخبر میکردم. چون مردم با هم خیلی صمیمی بودند، هر شب به خانه یکی از اهالی روستا میرفتند و دور هم مینشستند و در شب نشینیها از آن سخنرانی ها صحبت میکردم. اما بعضی از آنها امیدی به بهتر شدن اوضاع نداشتند و میگفتند: یعنی وضع ما سر و سامان میگیره».(ص25و26)
عبدالصالح در ادامه مشاهداتش را اینگونه بیان میکند: «در شب ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۷ چون با خودم زیر انداز نبرده بودم در کنار مسجد روی کارتنهایی که به خاطر هوا خیلی گرم شده بودند دراز کشیدم که بخوابم. ناگهان شعلههای آتش و دود بالا رفت. با تعجب بلند شدم و به سمت دود رفتم. در بین راه مردم خیابانهای دیگر نیز شتابان حرکت میکردند. آتش هرلحظه شعلهورتر میشد. مردم پابرهنه و شیونکنان به سوی سینما حرکت میکردند. از کنار مسجد جامع به سمت سینما رکس به همراه دیگر کارگران حرکت کردیم. فاصله ما تا سینما رکس حدود ۲۰ دقیقه بود. وقتی به نزدیکیهای خیابان سینما رکس رسیدیم و شعلههای آتش و دود را دیدم، لحظهای ایستادم و ناراحتی تمام وجودم را گرفت. در میان شعلههای آتش و دود عدهای تلاش میکردند خود را نجات دهند. به خود آمدم و به سمت جلو حرکت کردم. یکی از آنها که خودش را نجات داد، لُری حرف میزد و یکی از دست هایش هم قطع شده بود. پیش او رفتم و خیلی ناراحت شدم. قبل از بردنش به بیمارستان از چگونگی آتش گرفتن سینما از او پرسیدم. گفت: «همه مشغول تماشای فیلم بودیم و بعد از چند دقیقه دود و آتش بلند شد. همه فریاد میزدیم و به سمت درهای ورودی فرار میکردیم. بعضی نتونستن بیرون بیان و هنوز میون شعلههای آتیشن». در حالی که خون از دستش جاری بود او را سوار کردند و به سمت بیمارستان بردند. بعد از رفتن او، ماشینهای آتش نشانی را دیدم که ایستاده بودند و تا مدتی نیروهای شهربانی مانعشان میشدند که آتش را خاموش کنند. وقتی به نزدیکی سینما رکس رسیدیم، مأمورها نمیگذاشتند مردم عادی جلو بروند و در خاموش کردن آتش کمک کنند. ما هم مجبور شدیم به مأمورها حمله کنیم. به سمت درختهای نخل رفتیم و برای خاموش کردن آتش مقداری از برگهای درختان را بریدیم. بعضی از مردم وقتی تعلل مأموران را دیدند، دوباره با همان شاخهها به جانشان افتادند و به زور آنان را وادار به خاموش کردن آتش کردند. بعد از مدتی ماشینهای آتشنشانی شروع به خاموش کردن آتش کردند. من تا صبح آنجا ماندم. نیمههای شب آتش خاموش شد و به همراه دیگر مردمی که آنجا بودند وارد سینما شدیم. بوی دود و سوختگی اذیتمان میکرد و هر کس دنبال فامیل یا بچه یا آشنای خود بود. وقتی به جنازهها رسیدیم، هیچ کدام قابل تشخیص نبودند و فقط استخوانهای سوختهای را پیدا میکردیم. مردم ناله سر میدادند و استخوانهای سوخته را جمع میکردند. آنقدر ناراحت بودیم که اشکمان بند نمیآمد و همه با هم شعار «مرگ بر عاملین حادثه» را سر میدادیم. بعد از حادثه سینما رکس، خانوادهام با رفتنم به آبادان مخالفت کردند و میگفتند اوضاع ناامن است و باید در روستا بمانید و همینجا کار کنید». (ص27و28)
تعداد بازدید: 4430
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3