گزیدهای از خاطرات سیداحمد زرهانی
روز 31 شهریور 1359
استخراج: فائزه ساسانیخواه
14 شهریور 1400
تابستان سال 1359 یکی از اعضای انجمن اسلامی پایگاه وحدتی دزفول گزارش داد: «چند روزی است که میگهای عراقی در فضای دزفول ظاهر میشوند. پدافند میتواند به آنها شلیک کند، ولی فرمانده پایگاه ممانعت میکند. وقتی میگها میروند، اجازهی شلیک صادر میشود و مهمات گرانقیمت ما به هدر میرود». ایشان اضافه کرد: «در ضمن، تیمسار در باغچهی مقابل خانهاش در پایگاه خشخاش کاشته است و ابایی از ملاقمت این و آن ندارد».
در آن برهه آیتالله خامنهای (مدظلهالعالی) و شهید دکتر مصطفی چمران نمایندگان امام در شورای عالی دفاع بودند. آیتالله خامنهای (مدظلهالعالی) نمایندهی تهران در مجلس بودند و به ایشان دسترسی داشتم. مراتب را طی نامهای جهت رسیدگی به ایشان دادم. دو روز بعد سراغ نامه را گرفتم. فرمودند: «دادهام مشاوران آن را بررسی کنند». به اقتضای جوانی و خونگرمی گفتم: «من کاری به کار مشاوران شما ندارم. گزارش، گزارش مهمی است. در حدی که حضرت امام باید در جریان قرار بگیرند». روز بعد فرمودند: «گزارش را خواندم و برای اقدام به فرماندهی نیروی هوایی دادم. سفارش کردهام فرمانده پایگاه را عوض کنند.» حسنتوجه معظمله کارساز و آموزنده بود.
در مورد اوضاع آن روزها تبلیغات رادیو عراق علیه جمهوری اسلامی ایران منفی و مغرضانه بود. آمریکا هم از احساس حقارت ناشی از گروگانگیری جاسوسان خود عصبانی و درصدد ضربهزدن به منافع ایران بود. در داخل هم ارتش سر و سامان نداشت و اختلاف بین بنیصدر و خط امام و علما سیر صعودی گرفته بود. هنوز یک نظام اطلاعاتی کارآمد برای صیانت از منافع ملی و شناسایی عوامل بیگانه شکل نگرفته بود. در دزفول دوستان سپاه گاهوبیگاه شاخکهای استخبارات عراق را در منطقه شناسایی میکردند.
اواخر شهریور 1359 شهید دکتر مصطفی چمران در مجلس مرا صدا کرد و گفت: «از دوستانم در لبنان شنیدهام که صدام قصد حمله به ایران را دارد. برو دزفول جوانان را سازماندهی کن! من میآیم و برای مقابله با ارتش بعثی فرماندهی آنان را بر عهده میگیرم». همان روز شهید محمد منتظری مرا به گوشهای کشاند و گفت: «دوستانم از لیبی خبر دادهاند که عراق این روزها به ایران تجاوز میکند». باورش سخت بود که «جنگ» در راه است.
هنوز شرایط عمومی کشور چندان منسجم نبود که در این موارد فرصت مشاوره و چارهاندیشی و با استعلام از مقامات مسئول فراهم گردد و از طریق یک گردش کار رسمی زمینهی اقدام ایجاد شود. یاد گرفته بودیم برای حل بحرانها خودمان دست به کار شویم. بدون تأمل با پیکانی که در دورهی نمایندگی آن را به مبلغ 27 هزار تومان خریده بودم راهی دزفول شدم؛ هنوز راننده و محافظ نداشتم. با فرمانده سپاه دزفول عبدالحسین مقدم و چند تن دیگر جلسه گرفتم و احتمال وقوع جنگ را به آنان خبر دادم به مهندس غرضی، استاندار خوزستان، نیز زنگ زدم و اطلاعات مربوط به احتمال حملهی عراق را با او در میان گذاشتم، او هم از کلیت ماجرا خبر داشت و گفت: «سری به فکه بزن!».
بعد از آن تعدادی از معلمان دزفول را جمع کردم و ماجرا را برای آنان بیان کردم. در نهایت 29 شهریور به اتفاق شهید محمد معلم، شهید محمدرضا روشنایی و موسی محمدپور به سمت فکه رفتیم. به پاسگاه ژاندارمری در دویرج که رسیدیم، هیچ ژاندارمی در آن دیده نمیشد. پاسگاه کنار رودخانهی دویرج بود، رودی که از میان درهای نه چندان عمیق میگذشت. ناگهان از کنار رود صدای سربازی به گوشمان رسید. سرش را بالا آورده بود و دست تکان میداد که به سمت او برویم. ژاندارمها و سربازان با تفنگ و تجهیزات در دیوارهی دره پناه گرفته و هراسناک بودند. اوضاع را پرسیدیم. گفتند: «دشمن با سلاحهای سنگین آتش میریزد».
به راه خود ادامه دادیم. نرسیده به پاسگاه فکه چندبار از دور گرد و خاک به هوا برخاست. فکر کردیم گلهی آهوها یا گوزنها رمیدهاند! پیاده شدیم ولی خبری از آهو نبود. دوباره خاک برخاست. با خود گفتیم شاید وسایل راهسازی گرد و خاک به راه انداختهاند! هنوز به جمعبندی نرسیده بودیم که اینبار با صدای انفجاری مهیب، گردوخاک در فاصلهی کمتری برخاست، فهمیدیم دشمن ما را نشانه گرفته است. این اولین صحنهی نظامی بود که میدیدم. بعدها فهمیدیم که دشمن به کمک دیدهبانهای خود جیپ آبی رنگ ما را دیده است.
بعدازظهرها اراضی غرب رود کرخه از سمت عراقیها بهتر دیده میشد. با سرعت خود را به پاسگاه رساندیم. ژاندارمها هیجانزده پشتبام پاسگاه جمع شده بودند. از پشتبام، پاسگاه عراقیها که پاسگاه صدام نامیده میشد به راحتی دیده میشد. قطعهای از برج آن انگار افتاده بود. خودم را به فرمانده پاسگاه که پیرمردی مضطرب بود معرفی کردم و از او خواستم گزارشی از اوضاع بدهد. حسابی گیج بود، صدای مرا نمیشنید و سراسیمه به این طرف و آن طرف میرفت. تقاضایم را تکرار کردم ولی فایدهای نداشت. افسر وظیفهی جوانی گفت: «امروز مبادلهی آتش زیاده بوده است و او تعادل ندارد. چند کیلومتر پایینتر تیپ 37 شیراز مستقر است. از همانجا میتوانید گزارش درستی دریافت کنید».
به سمت تیپ 37 شیراز حرکت کردیم. فرمانده تیپ مردی حدوداً چهل ساله، متوسط قد و با نشاط به نام «سرگرد رامین» بود. از ما به گرمی استقبال کرد. گفت: «هر وقت صدای صغیر گلوله را شنیدید، بلافاصله روی زمین دراز بکشید!» در مورد اوضاع منطقه نیز گفت: «عراق ظرف دو سه روز آینده حمله میکند؛ از دیروز بر حجم آتشباری خود افزوده است، البته ما هم جواب میدهیم». گفتم: «چه باید کرد؟» جواب داد: «اگر تجهیزات نظامی و نیرو باشد، میتوانیم جلوی پیشروی عراقیها را بگیریم».
بعد هم لیست مفصلی از جنگافزارهای زمینی و هوایی و نیروهای قابل انتقال به مرز را با ذکر نام و نشان نیروها گفت و من با دقت آنها را نوشتم. به او گفتم: «در اسرع وقت مراتب را به استحضار امام میرسانم. شما هم مقاومت کنید. مردم و دولت و امام پشت سر شما هستند». افسر شرافتمند و وطندوستی بود و اعتماد به نفس بالایی داشت؛ معتقد بود: «اگر توانمندیهای ارتش ما به کار گرفته شود، ارتش عراق زمینگیر میشود». اطلاعات وسیعی از جنگافزارهای خودی داشت و در مهندسی و آرایش نیروها مهارت داشت. دیدهبانهایش را به جلو فرستاده بود و آگاهانه به آتش دشمن جواب میداد.
وقتی از فکه برگشتیم، حوالی تپههای «علی گرهزد» برای نظامیان تیپ دو زرهی دزفول سخنرانی کردم و به آنان خبر دادم که عراق مهیای حمله به ایران است. کسی حرفم را باور نکرد. یکی از افسرهای وظیفه از اینکه سیگار وینستون به آنان نمیدهند انتقاد کرد!
عصر همان روز به منزل آقای هاشمی رفسنجانی زنگ زدم ولی ایشان به جلسهای رفته بودند. به منزل آقای سیدمحمد موسوی خوئینیها، نایب رئیس مجلس زنگ زدم و گزارش فکه را به ایشان دادم. از او تقاضا کردم که صورت جنگافزارهای مورد نیاز را آنگونه که میخوانم یادداشت کند و همین امروز آنها را به اطلاعات امام برساند تا با دستور امام واحدهای نظامی و تجهیزات مورد نظر روانهی منطقه شوند. آقای موسوی خوئینیها اقلام را یادداشت کرد و گفت: «من نمیدانم امروز امکان دیدن امام وجود دارد یا خیر، ولی پیگیری میکنم». قدری نگران شدم و به ایشان گفتم: «جنگ در حال آغاز شدن است. اگر این اطلاعات را به امام ندادی، چنانچه زنده بودم وقتی به تهران آمدم مراتب را از طریق تریبون مجلس اعلام میکنم و اگر شهید شدم روز قیامت جلوی شما را میگیرم!». آقای موسوی خوئینیها که متوجه نگرانی عمیق من شده بود، قول داد که سعی خود را بکند و گزارش را به استحضار امام برساند.
روز بعد به ایشان زنگ زدم، فرمودند: «دیشب بعد از نماز مغرب و عشا گزارش را عیناً تسلیم امام کردم». قدری خیالم آسوده شد. تا آنجا که به خاطر دارم یکی از اقلام مورد تقاضای سرگرد رامین، انتقال توپخانهی مراغه به دزفول و استقرار آن در منطقه بود. این توپخانه بعد از حدود چهل روز منتقل شد ولی برخی از اجزای چکانندهی توپها را نیاورده بودند! و این واقعیت تلخ نشانگر کارشکنیهای مخالفان اندیشهی امام در آن برهه خطیر بود. به اتفاق شهید محمدرضا روشنایی و برخی از معلمان مبارز، روی ناهمواریهای منطقه و عوارض طبیعی اطراف دزفول تخمینهایی زدیم و راههای جلوگیری از سقوط شهر را بررسی کردیم. از آنجا که دانش نظامی بنده و دوستانم کم بود، این تخمینها با حقایق بعدی جنگ مطابقت نداشت. کس دیگری هم نبود که تخمینهای بهتری بزند.
روز 31 شهریور 1359 خسته و کوفته تصمیم گرفتم با هواپیما برگردم تهران، ساعت 2:30 یا 3 بعدازظهر از فرودگاه اهواز پرواز داشتم. به اتفاق سیدمحمد کیاوش، نمایندهی مجلس، از استانداری رفتیم فرودگاه اهواز. در فرودگاه به ما گفتند: «چند لحظه پیش میگهای عراقی آنجا را بمباران کردهاند!»؛ جنگ تحمیلی با تجاوز عراق آغاز شد.
بلافاصله به دزفول برگشتم. جلساتی تشکیل شد و بسیج عمومی اعلام گردید. خود را مهیای ورود به یک دورهی دشوار کردیم. واحدهای سپاه در شهرها به جز چند قبضه کلت و تفنگ چیزی نداشتند. بسیج مستضعفین تازه در حال شکلگیری بود و جایگاه چندانی نداشت. ارتش به جنگ کلاسیک اعتقاد داشت. هفتهی اول جنگ بسیار دردناک بود. همهی اخبار حاکی از پیشروی عراقیها بود. ستون پنجم عراق شایعهپراکنی میکرد و با جنگ روانی فشار زیادی بر افکار عمومی وارد مینمود. تنها پناهگاه مردم در ذیل لطف الهی سخنان امیدآفرین امام بود.
بیشتر یا در منطقه بودم یا در پادگان کرخه یا در ستاد جنگ مستقر در پایگاه وحدتی و یا در انجمن اسلامی معلمان سرگرم سازماندهی بسیج و راهاندازی اردوگاههای آموزشی. به نظرم صبح دوم مهر بود که در راه رفتن به کرخه، نزدیک «جسر نادری» و نرسیده به باند فرودگاه اضطراری، یک جیپ واژگون شده کنار جاده دیدم. جیپ استخبارات عراق بود. هم ترسیدم، هم خدا را شکر کردم. ترسیدم چون اگر عراقیها جادهی اندیمشک ـ تهران را تصرف میکردند، خوزستان از دست میرفت و خدا را شکر کردم چون جیپ استخبارات نتوانسته بود برگردد.[1]
[1] کایدخورده، رضا، به سوی روشنایی (خاطرات سیداحمد زرهانی)، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1389، ص 146
تعداد بازدید: 5298
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3