هلتی -12
یادداشتهای فرمانده شهیدِ لشکر 11 امیرالمؤمنین
شهید مرتضی سادهمیری
13 شهریور 1400
در شاخ شمیران
پس از انجام عملیات در قلعه ویزان، بچههای گردان به مرخصی رفتند و مجدداً به اردوگاه «بان دوشان» مراجعت کردند. مدتی در اردوگاه بودیم که مأموریت جدیدی به ما محول شد. اینبار محل مأموریت کردستان بود. گردان را برای عملیاتی تازه سازمان دادیم. دستور حرکت فرماندهان گردان ـ قبل از حرکت کل گردان ـ برای امور شناسایی و توجیه داده شد. نیروها یک روز بعد از ما حرکت میکردند. به اردوگاه «شیخ صله» رسیدیم. زمین اردوگاه به شکلی بود که نیروها تا مچ پا در گل فرو میرفتند. خیمهها بر پا شد و بار دیگر محفل رزمندهها گرمی زایدالوصف خود را باز یافت. از شب دوم اردوگاه، خاطرههایی به یادم مانده که برای من بسیار دوست داشتنی است. همسنگر همیشگیام در تمام عملیاتها، عبدالعباس کرمی، آن روز گفت: «مرتضی، دیشب خواب دیدهام!»
گفتم: «چه خوابی عبدالعباس، تعریف کن!»
او با لهجه شیرینی گفت: «خواب دیدم که همسرم را طلاق دادهام و همسری دیگر اختیار کردهام و این در حالی بود که همسر خودم گریه میکرد.»
من هم چون از روحیه والای شهادتطلبی او خبر داشتم، گفتم: «عبدالعباس، این مرتبه دیگر شهید خواهی شد و همسر جدید شما حورالعین است که خداوند وعده آن را به امثال شما داده است.»
اینجا بود که عبدالعباس به چهره من خیره شد، خندید و گفت: »اگر خدا قبول کند!»
عبدالعباس در عملیات کربلای 10، در حالی که سه شب از ازدواجش گذشته بود، خانه و محفل گرم آن روزهایش را رها کرد و برای عملیات به منطقه آمد. ایثار عبدالعباس او را به آنجا رسانده بود که بچهها او را «حنظله»ی گردان مینامیدند. عبدالعباس خیلی دلسوز بود. شجاعت و بیباکیاش به حدی بود که هنگام عملیات، هر سنگری از دشمن، در هر نقطهای که مقاومت میکرد، این عبدالعباس بود که داوطلب انهدام آن میشد و کارش را با موفقیت انجام میداد. عبدالعباس کرمی، واقعاً گمنام بود.
آن شب هم گذشت تا اینکه سردار جبههها و پرچمدار لشکر، غلام ملاحی، «روحالله شنواری»[1] را دنبال ما فرستاد که امشب برای شروع شناسایی، همراه بچههای اطلاعات به منطقه برویم. قبل از شناسایی، جلسهای در قرارگاه بود که در آن جلسه حد گردانها مشخص میشد. حد گروهان ما «یال ارتباطی مجید» بود که حساسترین نقطه عملیات به حساب میآمد. سمت راست ما تیپ «قمر بنیهاشم» و سمت چپ، گروهان دوم از گردان 502 عمل میکردند. به نظرم رسید که مأموریت ما برای منحرف کردن فرماندهان عراقی است تا هدف اصلی عملیات یعنی حلبچه را نفهمند. جلسه تمام شد و برای شناسایی حرکت کردیم.
منطقه ضمن برخوردی از حساسیت خاص، از جهت وجود عناصر خودفروخته کومله و دمکرات، با مناطق دیگر تفاوت داشت. زمان راهپیمایی برای شناسایی بیش از 9 ساعت بود. ما در این شناسایی، با دو گروه گشتی عراقی برخورد کردیم. بار اول مجبور به تغییر مسیر شدیم، اما در مسیر تازه با گروهی دیگر از عراقیها کمین کرده مواجه شدیم. با استفاده از سروصدای رودخانه، از این گروه هم رد شدیم و راهی جدید انتخاب کردیم. با این حال، آن شب را بدون انجام کاری مثبت به پایان رساندیم.
شب دوم، از راه کار نیروهای قمر بنیهاشم برای شناسایی استفاده کردیم که اینبار تا حدودی با موفقیت انجام شد. بچهها را توجیه کردیم. اینبار وقتی که سیمای بچهها را دیدم، معلوم بود که اکثر مسافرند و از نورانیتشان معلوم بود که به شهادت خواهند رسید.
ادامه دارد
[1]. بعدها به شهادت رسید.
تعداد بازدید: 3640
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3