گفتوگو با امیرسرتیپ سیروس لطفی فرمانده سابق لشکر16 زرهی قزوین -1
ژنرال زرهپوش
گفتوگو: زهرا ابوعلی
03 شهریور 1400
آمد با یک لباس به رنگ گندمهای رسیده به تن، چکمههای ورنی سیاه ساقبلند به پا، دستکشهای چرم مرغوب و یک عینک قابطلایی هم روی بینیاش نشانده بود؛ کلاه چرم مخصوص اسبسواران زرهی و مدال طلایی فتح 2 با سه برگ درخت نخل و گنبد مسجد جامع خرمشهر و نیز پرچم جمهوری اسلامی ایران که روی یقه کت آبیاش نصب بود. در دست چپاش روزنامه تا خورده اطلاعات و یک نوارکاست بود و چنان شقورق راه میرفت که انگار آمده بود بگوید کیست. هر کس در سالن او را میدید محو جمالش شده بود. قدمهایش شمرده و محکم بود. درِ اتاق سردار تا نیمه، باز بود. سردار سوداگر متعجب و حیران از اتاقش به سرعت بیرون آمد و خوشحال از دیدنش او را در آغوش گرفت. گویا بیست سالی بود که همدیگر را ندیده بودند. بعد از خوشوبش، سردار گفت: چه شده که افتخار دادی و به اینجا آمدی؟
امیر لطفی معروف این آقای شیکپوش است. یاد فیلمهای جنگی آلمانی افتادم. قبلاً تیمسار مفید گفته بود که حالایش را نبین اعجوبهای بوده برای خودش. آنقدر هیجانزده شده بود و دوست داشت تیمسار مفید و تیمسار قویدل را ببیند، که سر از پا نمیشناخت. دستان سردار را محکم فشرد و دعوت او را برای نشستن به اتاقش رد کرد و گفت: میخواهم تیمسار مفید را ببینم. با هم به طبقه ششم پژوهشگاه برای دیدن بزرگان ارتشی رفتیم. آنجا هم کلی با دیدن همدیگر ذوقزده شدند. تیمسار مفید میگفت: زمان دانشجویی من سال اولی بودم و لطفی سال سومی، پوست ما را کند. ما را مجبور میکرد کل محوطه دانشکده را سینهخیز برویم و دو مورچه نر و ماده پیدا کنیم. تیمسار لطفی خندید و گفت: هنوز یادته؟ تیمسار قویدل گفت: این از اصول اطاعتپذیری ارتش بود. آن روز به یادآوری خاطرات گذشت. روز پر هیجانی بود که نمیگذاشت من مداخله کنم. قرار گذاشتیم به خانه ایشان بروم. او با یک شرط از من دعوت کرد که قرارمان روز دوشنبه باشد؛ زیرا دوشنبهها لوبیاپلو داشتند و او عاشق این غذا بود.
روز دوشنبهای در سال 1386 ماحصل گفتوگوی من با تیمسار بود که در ذیل میخوانید: سر ساعت دکمه زنگ در را فشردم. خانم لطفی، گرم پذیرایی کرد. دیدم میز ناهار را چیدند. تیمسار بالای میز نشست و دعوت کرد، بنشینم. خانمش خیلی صمیمی و بزرگوار بود در حین صرف ناهار از خاطرات تلخ و شیرین زندگی خود با یک افسر ارشد ارتش میگفت و این که پسر و دخترش در آمریکا زندگی میکنند و دلتنگ دیدن آنهاست. پس از ناهار خانم لطفی اجازه نداد در شستن ظرفها کمکش کنم. در حالی که لیوان چای در دست داشتم به گوشه دیگر سالن رفتیم و گفتوگویمان را شروع کردیم.
امیر سرتیپ زرهی ستاد سیروس لطفی فرمانده سابق لشکر 16 زرهی قزوین در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، فرمانده قرارگاه قدس ارتش و معاون عملیات در ستاد مشترک ارتش و معاون اطلاعات و عملیات ستاد کل نیروهای مسلح بود. وی در عملیات نصر، طراح، ثامنالائمه، طریقالقدس، بیتالمقدس، فتحالمبین، رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر 1ـ 2ـ 3 فرماندهی زرهی عملیاتها را بر عهده داشت. او پس از بازنشستگی در دانشکده افسری امام علی(ع) و دانشگاه فرماندهی و ستاد آجا و سپاه پاسداران تدریس میکرد. تیمسار لطفی دارنده نشان فتح از سوی رهبر معظم انقلاب اسلامی است. امیر سرتیپ زرهی ستاد سیروس لطفی 18 آبان 1397 در تهران درگذشت.
■
در ابتدا از این که مرا در خانه خودتان پذیرفتید؛ متشکرم. لطفاً از خودتان و این که چرا جذب ارتش شدید بگویید؟
سیروس لطفی سیهرودی هستم. در سال 1314 در شهر صوفیان آذربایجان شرقی متولد شدم. اصالتاً تبریزی هستم. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تبریز گذراندم. پدرم ارتشی و رئیس راهآهن صوفیان بود. آن زمان راهآهن را نیروهای ارتشی کنترل و اداره میکردند. پدرم را روسها سال 1320 کشتند و در بچگی پدرم را از دست دادم.
شاید یکی از دلایلی که جذب ارتش شدم همین بود که طعم تلخ یتیمی از یک طرف و خاطره چگونه مردن پدرم از طرف دیگر مرا به شغل نظامی کشاند. در سال 1334 وارد دانشکده افسری شدم و لیسانس نظامی را در سال 1337 با درجه ستوان دوّمی بین 420 نفر با رتبه اول فارغالتحصیل شدم. دوره مقدّماتی زرهی را در دانشکده زرهی به مدّت شش ماه طی کردم و سپس در مرکز زرهی به عنوان استاد بخش جنگافزار مشغول تدریس شدم. به مدت یک سال برای گذراندن دوره توجیهی افسر زرهی و افسر تعمیرات خودروها و تانکهای «ام ـ 60» و «آ ـ یک» به امریکا اعزام شدم و بعد ازگذراندن دوره به پادگان جی رفتم و مشغول تدریس در مرکز زرهی و همچنین فرمانده گروهان دانشجویان احتیاط سوار زرهی شدم. در سال 1346 به لشکر 92 زرهی اهواز منتقل شدم.
به چه شغلی مشغول شدید؟
در لشکر زرهی 92 فرمانده گروهان تانک در تیپ یکم زرهی شدم.
شما هم در جریان اسکورت کشتی ابنسینا بودید؟
بله، سال 1348 فرمانده گروه رزمی اسکورت کشتی ابنسینا بودم. عملیات مشترک اروند که بیشتر به نام «عما» معروف است، صرفاً نمایش قدرتی بود که در آوریل 1969 توسط نیروهای نظامی ایران انجام شد و دلیلش هم ادعای دولت عراق بر مالکیت به حق ما بر اروندرود بود و تهدید کرده بود کشتیها تنها با نصب پرچم عراق مجاز هستند از اروند بگذرند؛ به همین دلیل کشتی بازرگانی ابنسینا با حمل محمولهای از تیرآهن و برافراشتن پرچم ایران از طریق رودخانه به سمت خلیجفارس با اسکادران اف 4 فانتوم حرکت کرد و یکی از ناوچههای توپدار به فرماندهی ناخدا دوم عطایی نیز کشتی را اسکورت کرد. او گفته بود: «من روی عرشه میایستم و سلام میدهم و تا انتهای اروند میروم تا ببینم چه کسی مانع من میشود.» سربازان ایرانی از لشکر 92 و 77 هم درمجاورت خرمشهر، آبادان مستقر شدند و نیروهای عراقی هم در بصره آماده بودند. این مأموریت به نحو احسن انجام شد. به نوعی به نمایش قدرت نظامی ایران بود. ما کاملاً آماده هر درگیری و برخوردی بودیم؛ ولی درگیری پیش نیامد. همان سال به علّت اختلافات مرزی بین ایران و عراق به مرز فکه اعزام شدم و در سال 1348 و 1349 دانشکده فرماندهی و ستاد را با درجه سروانی تمام کردم.
بعد از دوره دافوس[1] به کجا اعزام شدید؟
برای گذراندن دوره افسر ناظر مقدّم هوائی به آلمان رفتم.
پس از بازگشت به کجا منتقل شدید؟
به لشکر 81 زرهی کرمانشاه منتقل شدم
به چه سمتی؟
مدت سه سال فرمانده گردان 285 تانک تیپ 2 زرهی کرمانشاه بودم و در این مدت به مأموریت مرزی سومار اعزام شدم و همچنین مأموریتهایی در ظفار، پاکستان و اُردن رفتم و به مدّت یکسال معاون تیپ 1 زرهی اسلامآباد شدم و بعدها با درجه سرهنگ دومی رئیس رکن 4 لشکر شدم و به منظور گرفتن درجه سرهنگ تمامی، سال 1356 به مدت یکسال معاون تیپ یک زرهی لشکر 81 بودم و به اسلامآباد منتقل شدم و سپس رئیس ستاد لشکر 81 زرهی شدم.
با پیروزی انقلاب همین سمت را داشتید؟
بله؛ رئیس ستاد لشکر 81 زرهی بودم که انقلاب اسلامی پیروز شد.
سال1357 فرمانده لشکر81 زرهی چه کسی بود؟
سرلشکر منوچهر فوزی بود. او رابطه خوبی با روحانیت داشت. یک فرد مؤمن و مذهبی بود. در زمان او حکومت نظامی اجرا نشد. پس از پیروزی انقلاب فرمانده و معاون لشکر به تهران رفتند.
چه کسی جانشین سرلشکر منوچهر فوزی شد؟
به طور موقت فرمانده توپخانه لشکر، سرهنگ فتوت سرپرست لشکر شد. مدتی بعد سرهنگ فولادی از تهران آمد و سمت فرماندهی لشکر را به عهده گرفت.
شما کماکان همان مسئولیت رئیس ستاد را بر عهده داشتید؟
باید بگویم یکی از افسران پشتیبانی منطقه خود را انقلابی معرفی کرد و با چند نفر دیگر دفتری به دست گرفتند و بسیاری از افسران مجرب و کارآزموده با معلومات نظامی و عملاً فرماندهی کرده را بازنشسته کردند، که من هم جزء همان افسران بودم.
شما چه کارکردید؟
فروردین 1358 به تهران آمدم و به نیروی زمینی رفتم.
چرا؟
رفتم تا وضع حقوق بازنشستگیام را معین کنند. به دفتر فرمانده نیروی زمینی ـ تیمسار فلاحی ـ رفتم. وقتی ایشان مرا دید. گفت: چرا لباس شخصی پوشیدهای؟! وقتی ماجرای بازنشستگی اجباریام را شنید، سرگرد مجید رئیس دانا را صدا کرد.
سرگرد آجودان تیمسار فلاحی بود؟
نه؛ سرگرد مجید رئیس دانا هم افسر زرهی بود ولی گویا عضو تیم انقلابی و پاکسازی ارتش همراه سرهنگ شریفنسب بود.
عذر میخواهم ادامه صحبتتان را بفرمایید. تیمسار، سرگرد را صدا زد و چه گفت؟
گفت: پرونده سرهنگ لطفی را فوراً در کمیسیون بررسی کنید و نتیجه را به من بگویید! نیم ساعتی در اتاقش نشستیم و درباره اوضاع و احوال پادگانها صحبت کردیم. بعد سرگرد به دفتر آمد و گفت: قربان؛ پرونده بررسی شد. جناب سرهنگ جز تشویق و فرماندهی در مناطق مرزی و استادی در دانشکده زرهی و شرکت در عملیاتها و مانورها چیز دیگری ندارد. تیمسار در حالی که چایاش را مزهمزه میکرد سرش را تکان داد و بر روی یک فرم تلفنی امریهای نوشت و مرا به عنوان معاون تیپ 1 لشکر 16 زرهی قزوین منصوب کرد. گفت: لطفی فوراً بروید لشکر قزوین و خودتان را به فرمانده لشکر معرفی کنید!
فرمانده لشکر 16 زرهی قزوین چه کسی بود؟
سرهنگ حشمت.
فرمانده تیپ 1 چه کسی بود؟
سرهنگ مصطفوی.
میدانیم پس از به وجود آمدن هر انقلابی بالطبع آشوب و بینظمی در هر سیستمی به وجود میآید. سال 1357 وضعیت لشکر 16 قزوین را چگونه دیدید؟
لشکر وضع بسیار بدی داشت. اکثر پرسنل به پادگان نمیآمدند یا از سایر ادارات نامۀ انتقالی به لشکر میآوردند و جابجاییها خیلی راحت صورت میگرفت. شبها من و سرهنگ حشمت دهکردی، فرماندۀ لشکر و فرمانده تیپ 1 سرهنگ مصطفوی با یک سگ دور پادگان گشت میزدیم تا کسی نیاید و به اسلحهخانهها دستبُرد نزند. هر چند دور پادگان دو رشته سیم خاردار کشیده شده بود و بین آنها مینگذاری شده بود، ولی ما نگران نفوذ عدهای خائن بودیم که بیایند و خرابکاری کنند. یک روز به فرمانده لشکر گفتم: با تیمسار فلاحی تماس بگیرید و او را در جریان وضعیت لشکر قرار دهید. سرهنگ حشمت تماس گرفت. روز بعد تیمسار به دفتر زنگ زد و با خودم صحبت کرد، میخواست بیشتر از وضعیت لشکر بداند. گفتم قربان! پرسنل پیشازظهر بعد از ساعت 10 به پادگان میآیند. عصبانی شد و گفت: خودم میآیم. فقط یک اطلاعی به پرسنل بدهید که فردا همه باشند. فرستادم دنبال نفرات؛ عدهای را توانستیم پیدا کنیم و خبر بدهیم که به پادگان بیایند. تیمسار فلاحی گفته بود: ساعت 8 صبح دم در میایستم و هر کسی دیر کند اخراج است. فردا صبح تیمسار دم در ایستاد و دستور داد اسم هر نفری که دیر میآید بنویسند. کمکم توانستیم لشکر را جمعوجور کنیم.
لشکر زرهی قزوین چه ارکانی داشت؟
لشکر سه تیپ زرهی، توپخانه لشکری، پشتیبانی لشکر، گردان مهندسی، گردان مخابرات و دو گردان سوار زرهی.
تیپها در کجا مستقر بودند؟
یک تیپ زرهی لشکر در همدان، یک تیپ زرهی در زنجان و یک تیپ مکانیزه در خود قزوین بود و یک گردان مکانیزه به همراه یک گروهان پل در منجیل بودند.
چقدر پراکندگی بین تیپها وجود دارد؟
بله، تفرقه زیاد بود. بعد از این که کمی لشکر را سروسامان دادیم، روزی تیمسار فلاحی به پادگان لشکر آمد و بررسی کرد و پرسنلی که به پادگان نمیآمدند یا تقاضای بازنشستگی کرده بودند، با درخواستشان موافقت نکرد. بعد دستور داد یک صبحگاه عمومی اجرا کنید و همه را جمع کنید. بعد از صحبتهایش با پرسنل به فرمانده لشکر اشاره کرد که او هم به جایگاه بیاید و صحبت کند. آن روز روحانی حاج آقا ابوترابی که بعداً وکیل مجلس شد، هم دعوت بود و صحبت کردند و حاج آقا باریکبین امام جمعه قزوین که در بازسازی لشکر کمک زیادی به ما کرده بودند، هم حضور داشت. بعد از مدتی سرهنگ پورموسی فرمانده تیپ 2 فرمانده لشکر و من معاون لشکر شدم. خدا میداند با چه سختی توانستیم نیروهای باقیمانده را نگهداریم و ادوات و تانکها و ماشینها را تعمیر و نگهداری کنیم.
ما فاصله زیادی بین انقلاب و شروع جنگ نداشتیم و سال و ماههای بین شروع انقلاب و جنگ، غائلههایی از جمله کردستان را داشتیم. اولین مأموریت لشکر پس از انقلاب چه بود؟
در اوایل سال 1359 جادّه دیواندرّه به سقّز و سقّز به بانه به تصرّف نیروهای ضدانقلاب درآمده و آنها در شهرهای دیواندره ـ سقز و بانه و بخشها و روستاهای تابعه ناامنی به وجود آورده بودند به گونهای که پادگان بانه به مدّت چهار ماه در محاصره بود و کلیه اقلام تدارکاتی و لجستیکی از طریق هوا با هلیکوپترهای هوانیروز ارسال میشد. به همین دلیل نیروی زمینی ارتش به سرهنگ پورموسی، فرمانده لشکر 16 زرهی قزوین مأموریت داد تا این مناطق را از وجود نیروهای ضدانقلاب پاکسازی و آرامش را در منطقه برقرار کند.
سرهنگ پورموسی این مأموریت را به تیپ یک لشکر واگذار کرد. فرمانده تیپ 1 هم معاونش سرهنگ 2 مهدی رادفر را به این مأموریت فرستاد.
فرمانده تیپ 1 چه کسی بود؟
سرهنگ ایرج جمشیدی.
سرهنگ رادفر چه کار کرد؟
او با تشکیل یک گروه زرهی که شامل یک گروهان پیاده مکانیزه، یک گروهان تانک، یک گروهان سوار زرهی، یک آتشبار توپخانه، یک دسته مهندسی، یک دسته مخابرات و عناصری از پشتیبانی لشکر بود، از پادگان قزوین به سمت زنجان، بیجار و دیواندره حرکت کردند و در حوالی دیواندره مستقر شدند و پس از شناسائی منطقه قرار شد عملیاتی در دو مرحله انجام شود.
هدف از مرحله اول عملیات چه بود؟
مرحله اول عملیات، پاکسازی جاده دیواندره به سمت سقز و برقراری تأمین بخشها و روستاهای اطراف جاده بود. ساعت 8 صبح روز اجرای عملیات گروه رزمی از دیواندره حرکت کرد و با اجرای آتش، ارتفاعات مشرف به جاده را از وجود ضدانقلاب پاکسازی کردند و غروب همان روز با عبور از رودخانه سقز در منطقه تجمعی در اطراف پادگان سقز مستقر شدند. البته در این مرحله دو فروند هلیکوپتر هوانیروز برای تأمین و پشتیبانی ستون زرهی با ما همکاری داشتند.
از وضعیت نیروهای خودی در سقز و بانه بگویید.
نیروهایی از لشکر 28 کردستان در پادگان سقز به سرپرستی سرهنگ مدرکیان مستقر بودند. یک گردان هم از لشکر 21 حمزه به فرماندهی سرهنگ رزمی در پادگان بانه مستقر و محاصره بودند و تدارک آنها از طریق هوا انجام میشد.
وضعیت نیروهای ضدانقلاب چگونه بود؟
نیروهای ضدانقلاب، جاده سقز به بانه و ارتفاعات حساس منطقه گردنه خان، شهر بانه و ارتفاعات آربابا را در اختیار داشتند و اجازه نمیدادند هیچگونه رفتوآمد زمینی انجام شود. پادگانه بانه را محاصره کرده بودند.
برای مرحله دوم عملیات چه کردید؟
برای مرحله دوم عملیات شناساییها از طریق هوا توسط هلیکوپترهای هوانیروز چندین مرتبه انجام شد و بر اساس شناساییهای به دست آمده، سه بار شور ستادی و هماهنگی نیروها در پادگان سقز انجام شد.
در این شوراهای ستادی چه کسانی حضور داشتند؟
سرهنگ پورموسی فرمانده لشکر 16 قزوین، فرمانده پادگان سقز سرهنگ مدرکیان، سرگرد صیاد شیرازی، افراد تیپ نوهد، نماینده حضرت امام(ره) در منطقه غرب، ستوان دادبین و پرسنلی که همراه صیاد شیرازی بودند و فرمانده گروه رزمی سرهنگ زرهی ستاد مهدی رادفر به اتفاق فرماندهان ردههای پایین و تعدادی از افراد بلدچی محلی.
نتیجه جلسات شور ستادی چه بود؟
روی هماهنگیهای لازم بین عوامل تأکید شده بود که پیش از حرکت ستون زرهی، هلیکوپترها به شناسایی بروند، تأمین را برقرار و دیدگاههای ضدانقلاب را منهدم کنند تا ستون حرکت کند و چون فعالیت ضدانقلاب معمولاً شبها انجام میشد، امضا کردند هر گروه رزمی در ساعت 17 به هر محلی رسیدند متوقف شوند و دورتادور یگان حالت دفاعی بگیرند و روز بعد با روشنایی هوا عملیات ادامه یابد.
مرحله دو عملیات پاکسازی در چه تاریخ، مکان و ساعتی انجام شد؟
گروه رزمی در ساعت 8 صبح روز 31/2/1359 از سقز حرکت کردند؛ با مانور آتش گروهان سوار زرهی به فرماندهی سروان ناصر محمدیفرد ـ از لشکر 81 زرهی کرمانشاه ـ تأمین جناحین از طرف فرماندهی عملیات، سرهنگ رادفر به طرف شهرستان بانه حرکت کردند و در حین پیشروی کلیه مقاومتهای ضدانقلاب در مسیر جاده و نقاط حساس و ارتفاعات مشرف به جاده از میان برداشته شد و ضدانقلاب متواری یا عقبنشینی کردند.
حدود ساعت 17 با تلاش و فداکاری زیاد پرسنل، مقاومت زیاد ضدانقلاب در گردنه خان برداشته شد و گردنه و اطراف آن پاکسازی و به تصرف نیروهای خودی در آمد. بلافاصله گزارش عملیات به فرمانده لشکر و سرگرد صیاد که در هلیکوپتر بودند و از هوا عملیات را نظارت و کنترل میکردند داده شد. سرهنگ 2 رادفر فرمانده ستون گروه رزمی گفته بود با توجه به صورت جلسهای که به امضا رسیده همانجا توقف میکنیم. درخواست شد با توجه به هماهنگی به عمل آمده در شور ستادی حرکت گروه رزمی در روی گردنه خان متوقف و دفاع دورتادور برقرار شود و ادامه عملیات به صبح روز بعد موکول شود. ضمناً تا این مرحله از عملیات هیچگونه تلفات و خسارت و ضایعاتی به ستون وارد نشده بود.
سرگرد صیاد با درخواست رادفر مخالفت کرد و دستور داد که «عملیات را ادامه بدهید و از موقعیت به عمل آمده استفاده کنید و پیشروی را به سمت بانه ادامه دهید. سرهنگ رادفر گفته بود: با توجه به نداشتن اطلاع کافی از نیروهای ضدانقلاب و شروع تاریکی مخالفت پیشروی هستم. اما فرمانده لشکر دستور داد دستور صیاد را اجرا کنید.
سپس دستور حرکت به ستون ابلاغ شد و پس از سرازیر شدن ستون از گردنه خان حدود سه کیلومتر به محاصره ضدانقلاب در آمدند.
فاصله گردنه خان تا بانه چند کیلومتر بود؟
فاصله گردنه خان تا بانه حدود ده کیلومتر بود.
گستره محاصره نیروها توسط ضدانقلاب چگونه بود؟
همین که نیروها از سر گردنه پایین رفتند آتش نیروهای ضدانقلاب از پهلوها و جلو روی ستون شروع شد، طوری که گروه رزمی از سه طرف در محاصره و درگیری قرار گرفت و به هیچ عنوان قادر به پیشروی نبود پس از یک ساعت درگیری ضمن کسب دستور مجبور به عقبنشینی از گردنه شدند تا واحدها مجدداً جمع شدند. دفاع دورتادور تشکیل دادند.
خسارت وارد شده به نیروهای خودی چقدر بود؟
روز بعد ضمن بازدید از واحدها و آمارگیری و تجدید سازمان و تقویت روحیه پرسنل مشخص شد در این عملیات 8 نفر شهید، 12 نفر مجروح و 30 اسیر داشتیم و سه دستگاه اسکورپیون و دو دستگاه نفربر منهدم و پنج دستگاه اسکورپین نیز به تصرف ضدانقلاب در آمده است.
عکسالعمل سرگرد صیاد و سرهنگ پورموسی چه بود؟
صیاد فردای آن روز پیش رادفر میرود و میگوید باید واحدها حرکت کنند. رادفر میگوید: به هیچ عنوان نمیشود چرا که نیروها روحیهشان را از دست دادهاند.
پس هدف از این عملیات پاکسازی جاده و روستاها، شکستن محاصره پادگان بانه و تأمین امنیت شهر بانه و ارتفاعات آربابا مشرف به شهر بانه بود. بالطبع برای رسیدن به این هدف مهم نیروهای زرهی در این درگیری، تلفات و ضایعاتی هم داشتند؛ ردههای فرماندهی ارتش چقدر به این سمت و سوی عملیات توجه داشت؟
وقتی خبر درگیری و تلفات و ضایعات گروه زرهی به گوش تیمسار فلاحی رسید فوراً به من تلفن زد وگفت: لطفی یک مأموریت تکمیلی به شما ابلاغ میکنم که با توجه به تجربه عملیاتی که در شما سراغ دارم، میدانم که این مأموریت را به خوبی انجام خواهی داد. میدانی که قبلاً یک ستون زرهی به منطقه رفتند و دچار ضایعات زیاد شدند. میخواهم فوراً به سمت بانه بروید! گوشزد میکنم مواظب باش زیرا پُشت هر بوته خاری یک ضدانقلاب خوابیده و حرکت ستون را زیر نظر دارد. میخواهم فوراً حرکت کنید و بانه را از وجود آنها پاکسازی کنید و گزارشها را شخصاً به من اطلاع بدهید! با اولین تانک ستون به راه افتادم و خودم را به قرارگاه سقّز رساندم.
درآن زمان فرمانده قرارگاه غرب چه کسی بود؟
سرگرد صیّاد شیرازی در آنجا بود و فرماندهی قرارگاه غرب را به عهده داشت. پس از معرّفی خودم به اوگفتم: مأموریت دارم اوامر تیمسار فلاحی را اجرا کنم. او گفت: من فرمانده قرارگاه غرب هستم. گفتم: شما هر سمتی دارید، محترم است ولی من طبق اوامر تیمسار فلاحی فعلاً این مأموریت را باید به نحو احسن انجام دهم و لازم است شما با من همکاری کنید و خواسته مرا که طبق اوامر تیمساراست، اجرا کنید!
سرگرد صیاد شیرازی قبول کردند؟
بله، سرگرد با شناختی که از من داشتند، دستور مرا قبول کردند و با هلیبُرن تعدادی از پرسنل نیرو مخصوص، تأمین را برقرار کردند.
نیروها روی سرگردنه خان عقبنشینی کرده بودند، آیا ادامه عملیات متوقف شد؟
نه؛ پس از 48 ساعت توقف روی گردنه خان و تجدید سازمان هماهنگی و شناسایی لازم انجام شد. در ساعت 8 صبح با تغییر در سازمان رزمی یعنی گروهان تانک زرهی به فرماندهی سرهنگ 2 رادفر و همکاری سرگرد صیاد که هر دو روی تانک اول نشسته بودند به سمت شهر بانه حرکت کردند. مقاومت ضدانقلاب از میان برداشته شد و متواری شدند. ساعت 12 ظهر ستون در بیرون پادگان بانه که یک فرودگاه اضطراری بود، رسیدند و گروه رزمی در حوالی فرودگاه مستقر شدند. بار دیگر سرهنگ رادفر و صیاد و سه نفر از افراد واحد مهندسی سوار تانک به سمت پادگان رفتند، چرا که باید فنس و سیم خاردارهای اطراف پادگان را میبریدند.
چرا از در پادگان وارد نشدید؟
شرایط به گونهای نبود که بتوانیم از درِ پادگان وارد شویم. ضدانقلاب از قلههای آربابا مسلط بر پادگان بودند، به همین دلیل پس از شناسایی منطقه پادگان، ستون را از فنس عبور دادیم و وارد پادگان بانه شدیم و پرسنل تکبیرگویان به استقبال ما آمدند، چرا که پس از چهار ماه راه زمینی پادگان آزاد شده بود. داخل ستون مهمات و غذا داشتیم و میان رزمندگان توزیع کردیم. بدینترتیپ پادگان از محاصره در آمد.
وقتی به پادگانه بانه رسیدید با چه وضعیتی روبهرو شدید؟
پادگان بانه وضع اسفناکی داشت؛ سربازانی که شهید شده بودند در محوطۀ پادگان در نایلون پیچیده شده و آمادۀ تخلیه بودند که با هلیکوپتر آنها را تخلیه کردیم.
با توجه به این که ضدانقلاب به پادگان بانه و ارتفاعات تسلط داشتند، ارتفاعات آربابا را چه کار کردید؟
یک روز بعد از آزادسازی پادگان بانه برای ارتفاعات آربابا برنامهریزی کردیم. دو هلیکوپتر کبرا به سمت ارتفاعات پرواز کردند که متأسفانه یکی از آنها را منهدم کردند.
خاطرتان است خلبان هلیکوپتر کبرا که شهید شد، چه کسی بود؟
خلبان شهید ستوان یک عباس درشتی بود.
آیا دوباره درخواست هلیکوپتر کبرا دادید؟
خیر؛ فایدهای نداشت چون امکان داشت هلیکوپتر بعدی را هم بزنند. بعد از شور ستادی قرار شد نیروهای ویژه تیپ نوهد که به همراه صیاد بودند شبانه از ارتفاعات بالا بروند و ارتفاعات آربابا را از لوث ضدانقلاب پاک کنند. همینطور هم شد و ارتفاعات را آزاد کردیم. من هم چهل روز در بانه ماندم و به عملیات مردم یاری رساندم.
چگونه؟
از بانه تا سردشت شخصاً در هر خانهای را میزدم و سئوال میکردم: تفنگ دارید یا نه؟ اگر خانمی در را باز می کرد، میگفتم: شوهرت کجاست خانم؟ اگر درست جواب ندهی هیچ کمکی به شما نخواهم کرد ولی اگر راستش را بگویی به شما پول و مواد غذائی میدهم. به این ترتیب خانه به خانه مردم را یاری دادم و پس از برقراری آرامش در بانه به سنندج رفتم و از آنجا دوباره به قزوین برگشتم.
چگونه به فرماندهی لشکر 16 زرهی انتخاب شدید؟ آیا بخاطرموفقیت در بانه بود؟
نه؛ موضوعی پیش آمد که با فرمانده لشکر اختلاف پیدا کردم و ترجیح دادم در خانه بمانم.
چه موضوعی؟
سرهنگ پورموسی جزء شاخه عملیاتی آقای قطبزاده بود که میخواستند علیه امام (ره) کارهایی انجام دهند. موضوع لو رفت و پورموسی را بین جاده رشت، قزوین گرفتند و اعدام کردند. شبی که سرهنگ پورموسی و آقای قطبزاده اعدام شدند، حاج آقا ابوترابی مسئول عقیدتی سیاسی لشکر به همراه چند تن به منزل من در کوی سازمانی آمدند و گفتند: ما شما را به عنوان فرمانده لشکر انتخاب کردیم. گفتم: من تابع دستور رده بالای نظامی هستم شما حکم مرا بیاورید من هم قبول میکنم. آنها به تهران رفتند و روز بعد حکم فرماندهی مرا آوردند.
بعد از انتصاب اولین کاری که در لشکر زرهی قزوین انجام دادید چه بود؟
مدت کمی از فرماندهی من نگذشته بود که تیمسار فلاًحی دستور داد: در شهر مراسم سان و رژهای انجام بگیرد!
برای این کار تا چه اندازه آمادگی داشتید؟
برای شروع این کار، لازم بود خودروها و تانکها آماده شوند، اما عدّهای که اغلب پرسنل وظیفه بودند خودروها و تانکها را دستکاری کرده بودند و هر خودرو و تانکی را که میخواستیم روشن کنیم، روشن نمیشدند. مکانیسینها پس از بازدید علّت را به من گزارش کردند و گفتند: چکش برق خودروهای چرخدار برداشته شده و اکثر کابل برق تانکها هم بریده شده است. این موضوع را با حاجآقا ابوترابی، مسئول عقیدتی و سیاسی لشکر در میان گذاشتم و گفتم: چنین وضعی پیش آمده است. عدهای از اینها میآیند پیش شما و میگویند فلانی را بازنشسته کنید یا اخراج کنید. لطفاً گفتههای این افراد را خوب بررسی کنید! بعد از آماده کردن خودروها و تانکها رژهای در شهر اجرا کردیم که تأثیر خوبی در اذهان مردم گذاشت. همینطور که آمادگی یگانهای لشکر روزبهروز بیشتر میشد، پشتیبانی و اعتماد مردم به ارتش هم بیشتر میشد.
هنگام شروع جنگ تحمیلی کجا بودید؟
روز 31 شهریور سال 59 در دفترم نشسته بودم که از پلیس راه قزوین ـ همدان تلفن زدند و گفتند: یکی از هواپیماهای عراقی به خودرو گشت ما حمله کرد و همه پرسنل آن کشته شدهاند. یک هفته بعد تیمسار فلاًحی تلفن کرد و گفت: با رئیسجمهور تماس بگیر! به دفتر آقای بنیصدر زنگ زدم. رئیسجمهور گفت: بلادرنگ حرکت کنید و لشکر را فردا به دزفول ببرید!
گفتم: آقای رئیسجمهور، مثل اینکه شما در مورد یک لشکر زرهی اطلاعات کاملی ندارید. میدانید یک لشکر زرهی چند نفر پرسنل و چقدر وسایل، چقدر خودرو، تانک، توپخانه، گردان مهندسی، گردان مخابرات، گردان سوار زرهی، گردان پدافند هوائی، گردان تعمیر نگهداری، گردان آمار و ترابری، گردان بهداری و پشتیبانی لشکر دارد. این لشکر سه تیپ زرهی و شش گردان تانک و پنج گردان مکانیزه دارد. میدانید از اینجا تا دزفول چند کیلومتر فاصله است؟ همینطور بلادرنگ برویم؟ آیا میشود به این سرعت حرکت کرد و یک لشکر زرهی را جابهجا کرد؟
بنیصدر چه گفت؟
گفت: میخواهم هفته دیگر آنجا باشید! گفتم: با محاسبهای که کردم و با توجه به نیروی کشش قطار که در روز فقط میتواند هشت دستگاه تانک حمل کند، این همه خودرو و وسایل و مهمّات را در ظرف یک هفته نمیتوانیم جابهجا کنیم. آقای بنیصدر پرسید: پس من چه کار کنم؟ گفتم: بروید حضور حضرت امام خمینی و از ایشان کمک بخواهید.
امام خمینی در همین خصوص فرمانی صادر کردند و فرمودند: هر خودروئی که در محور قزوین ـ تهران حرکت میکند، بیاید و خود را به لشکر معرفی کند و هر وسیلهای از خودرو، تانک و مهمّات را که میتواند حمل کند و به لشکر کمک کند.
پس از فرمان حضرت امام خمینی خودروهای زیادی به پادگان مراجعه کردند. بالاخره پس از یک ماه یگانها از زنجان، همدان، منجیل و قزوین جابهجا شدند و نهم آبان سال 1359 وارد دزفول شدیم. دشمن همان روز پادگان دوکوهه را که مرکز مهمّات ارتش بود بمباران کرد. به همین دلیل، جاده آسفالته بسته شده بود و ما مجبور شدیم، جادّه را دور بزنیم و از جاده خاکی به قرارگاه دزفول برویم. سرتیپ ظهیرنژاد آنجا بود. رفتم و خودم را معرفی کردم و گفتم: لشکر 16 زرهی به این منطقه وارد شده است. گفت: خودت لشکر را گسترش بده و در دزفول منتظر دستور بمان.
کجا مستقر شدید؟
در باشگاه افسران پایگاه هوائی دزفول مستقر شدیم. شبها فرماندهان جمع میشدند و به آقای بنیصدر گزارش میدادند. در حالی که ایشان با پیژامه روی تخت دراز کشیده بود، گزارشها را گوش میکرد و دستورهائی میداد. تا این که 26 آذر 1359 بنیصدر در قرارگاه عملیاتی جنوب جلسهای تشکیل داد و به فرمانده نیروی زمینی گفت: «به هر ترتیبی که امکان دارد طرحی تهیه گردد و یک عملیات آفندی گسترده اجرا شود. چون در مقابل نظرات و خواستههای مردم و رهبران مذهبی دیگر قدرت مقاومت ندارم. یا باید طرحی تهیه و اجرا کنید یا اینکه بروید و در رسانههای گروهی صریحاً علت عدم امکان اجرای عملیات آفندی را برای مردم توضیح دهید!» فرمانده نیروی زمینی جواب داد: من یک فرد نظامی و تابع دستور فرماندهان هستم. شما به عنوان قائممقام رهبری در نیروهای مسلح دستور بدهید من بدون چونوچرا اجرا میکنم. در ادامه جلسه متنی تهیه شد. بنیصدر به تیمسار فلاحی گفت: مأموریت را کتباً ابلاغ نمائید. تیمسار بلافاصله شروع به خواندن کرد:
«از فرماندهی نیروهای مسلح به فرماندهی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران. مأموریت داده میشود که طبق طرح مصوّب شورای عالی دفاع بلادرنگ در منطقه عمومی اهواز عملیات تعرّضی را هدایت و دشمن را در منطقه عمومی کرخه کور ـ دبّ حردان منهدم کند و آماده گردد برابر طرحهای تنظیمی آن نیرو خط مرز را ترمیم و بنا به دستور، عملیّات تعرضی را به خاک دشمن برای تصرّف هدفهای موصوف بکشاند.»
منظور از بلادرنگ یعنی چه مدت، کجا و چه نیرو و با چه طرحی عملیات را شروع کنند؟
به نظر کارشناسان نظامی حاضر در جلسه، اجرای عملیّات نظامی بلادرنگ امکانپذیر نبود. بنیصدر در زیر همان دستور جمله: «ظرف یک هفته باید حمله صورت گیرد» را اضافه کرد.
سه روز بعد حضرت آیتالله خامنهای نماینده حضرت امام خمینی در شورای عالی دفاع و سرتیپ فلاّحی، سرهنگ فکوری و آقای بنیصدر خدمت امام رفتند. حضرت امام خمینی حمایت و رهنمودهای پیامبرگونه خود را ابلاغ کردند و فرمودند: «شما تعرّض کنید امّت مسلمان ایران پشتیبان شماست و من هم پشتیبان ارتش هستم».
سرتیپ ظهیرنژاد چند روز بعد از فرمان امام خمینی دستور دادند: «لشکر16 زرهی آماده شوید و بدون تیپ دو و گردان سوار زرهی حرکت کنید و به اهواز بروید و در یک حملۀ گسترده علیه نیروهای عراقی وارد عمل شوید!»
اصرار کردم اجازه بدهید، تیپ دو و گردان سوار زرهی لشکر همراه لشکر در خط بماند، گفت: «دستور همان است که دادم.»
ناچار ستون را از دزفول حرکت دادم و از جادّه شوشتر به اهواز رفتم. وقتی به اهواز رسیدم به سرعت واحدها را گسترش دادم و شروع به شناسائی منطقه کردیم. یک روز برای دیدن دکتر چمران به ساختمان استانداری خوزستان رفتم. پایش گلوله خورده و در رختخواب دراز کشیده بود. وقتی مرا دید نشست و مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت: «امیدوارم در عملیات موفق شوید. هر کمکی لازم است بگو تا انجام دهم.» گفتم: چند لوله بزرگ گاز بدهید تا روی رودخانه کرخهکور پل بزنیم، زیرا نیروهای دشمن در شمال کرخهکور سرپلی[2] گرفتند که از آنجا میتوانند جادۀ اهواز ـ سوسنگرد را با تیر مستقیم تانکها کنترل کنند. آنها در این چند روز جابهجایی، یکی از تانکهای ما را که روی تانکبر حمل میشد با گلولۀ ضدتانک زدند. بنابراین رفتوآمد در این جاده فقط در شبها اجرا میشود. چمران فوری دستور لازم را برای دادن لولههای بزرگ صادر کرد.
ادامه دارد
[1] دانشگاه فرماندهی و ستاد (دافوس) دانشگاهی نظامی وابسته به ارتش ایران است که به ارائه دورههای تخصصی آموزش علمی و نظامی میپردازد که برای اخذ درجههای بالاتر از سرهنگی و فوق لیسانس باید توسط نیروهای نظامی گذارنده شود.
[2] [علوم نظامی] منطقهای با فاصلۀ نسبتاً زیاد از کنارۀ رود در اراضی دشمن یا دشمن بالقوه که پس از تسخیر، عبور سربازان و تجهیزات را تسهیل میکند و نیز نقش پایگاهی را دارد که از آنجا میتوان عملیات آفندی را تداوم بخشید یا از اراضی کلیدی در پشت سر حفاظت کرد.
تعداد بازدید: 11412
آخرین مطالب
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125
- خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زینالدین
- خاطرات حبیبالله بوربور
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- خاطرات حسین نجات
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3