مروری بر خاطرات معصومه خوانساری بزرگی -2
خاطراتی از اولین اعزام
فائزه ساسانیخواه
10 مرداد 1400
بخش نخست گفتوگو با معصومه خوانساری بزرگی، بانوی فعال دوران دفاع مقدس هفته پیش منتشر شد. ادامه این گفتوگو را در ادامه میخوانید.
■
اولین اعزام شما چه زمانی بود؟
اولین اعزامم، آبان سال 1360 و در عملیات طریقالقدس بود. البته این نکته را باید یادآوری کنم که عملیاتها از قبل اعلام نمیشد؛ من وقتی به خوزستان اعزام و عضو سپاه شدم چند روز در ستاد امداد درمان اهواز مستقر بودم و مدتی در بهداری اهواز و دزفول فعالیت کردم. یعنی تا زمان شروع عملیات، مشغول فعالیت بودم. یادم است یکبار رفتم دیدن آقای مرتضایی تا یکسری گزارش به او بدهم. از ایشان پرسیدم: «من برای مرخصی بروم تهران یا اینکه ممکن است عملیات در پیش باشد؟» این بنده خدا فقط گفتند: «بمان.» نمیگفتند عملیات در پیش است. طریقالقدس خیلی عملیات سختی بود و در منطقه سوسنگرد و بستان انجام شد. ما در بیمارستان بزرگی مستقر شدیم که میگفتند قبلاً کمپ خارجیهایی بوده که آنجا کار میکردند. آن منطقه به ماهشهر راه داشت و ماهشهر منطقه نفتی بود. تمام اتاقهای بیمارستان کانکس بود. یعنی اتاقهایی که هرکدام ما مستقر میشدیم کانکسهای کوچک بودند ولی کمی دورتر از کانکسها ساختمان هم بود.
تا پایان عملیات آنجا بودیم. بعد به اهواز برگشتیم و به مرخصی رفتیم. برای عملیات فتحالمبین دوباره به اهواز برگشتم. پس از پایان عملیات فتحالمبین فروردین سال 1361 به تهران آمدم. بعد از آن خداوند دخترم زهرا خانم را به ما داد و عهدهدار مسئولیت مادری شدم.
دوباره فعالیت پشت جبهه در ستاد پشتیبانی داشتید؟
بله. ولی بیشتر فعالیتهایی مثل تدریس قرآن و کارهای فرهنگی را انجام میدادم و تا آخر جنگ ادامه داشت.
درباره فعالیتهای فرهنگیتان بیشتر توضیح دهید.
فعالیتهای فرهنگی من به قبل از شروع جنگ بر میگردد. من دوران دبستان به مدرسه مذهبی میرفتم. مدرسه «ملی نو» تحت سرپرستی حضرت آیتالله فومنی که توسط حکومت پهلوی شهید شده بودند و بعد از شهادت خانواده ایشان آنجا را اداره میکردند.
دوران ابتدایی را در آنجا درس خواندم. مدرسه بسیار مذهبی، قرآنی و فعال از نظر سیاسی بود. آنجا قرآن را به خوبی یاد گرفتم و حتی کلاس احکام هم داشتیم، چون خداوند متعال قدرت بیانی به من داده بود که به راحتی به بچهها درس یاد میدادم، معلم مسئولیت تدریس به دانشآموزان ضعیفتر را به من میسپرد، حتی معلم ریاضی تدریس ریاضی را به من میسپرد. در مجلسهای روضهخوانی که در خانه خودمان دایر میشد، قرآن میخواندم و به تشویق مادر و پدرم احکام را توضیح میدادم. این خودش باعث شد که من یک فردِ فرهنگی بار بیایم و بتوانم در جمع صحبت کنم یا درس بدهم. اهل مطالعه بودم؛ در دوران انقلاب هم مطالعاتم بیشتر شد، البته با سیر مطالعاتی مشخص. هر مدرسهای به کار فرهنگی نیاز داشت میرفتیم. مدتی در مدرسهای واقع در میدان هرندی، بعد به صورت جدی و منظم در مدرسه کنی اسلامی در لویزان و روزهای پنجشنبه در روستاهای اطراف تهران تدریس قرآن میکردم یا فعالیت فرهنگی و هنری انجام میدادم. مثلاً نمایشگاه عکس شهدا، نمایشگاه کتاب در مدارس و مساجد و مسابقه کتابخوانی برگزار میکردیم و سعی میکردیم روی بینش بچهها کار کنیم. حتی در تابستانها در چند مدرسه منطقه 15 رایگان قرآن درس میدادم و بیشتر به عنوان نیروی پرورشی در مدارس فعالیت میکردم. نیروهای پرورشی خیلی مؤثر بودند. از سال 1367 در منطقه 12 بهصورت رسمی، امور تربیتی شدم. همزمان به تدریس قرآن و دینی هم پرداختم، از آنجا که ذوق و قریحه هنری داشتم همزمان به نوشتن وکارگردانی توجه داشتم زیرا معتقدم زبان هنر خیلی رساست. در جشنوارههای تئاتر شرکت میکردیم و مدرسه ما همیشه حائز رتبه بود.
پیس[1] تئاتر کم بود. تئاتری که مناسب برای دانشآموزان دوره ابتدایی و راهنمایی نوشته شده باشد شاید بتوان گفت یافت نمیشد. کم و بیش تئاترهایی برای بچههای دبیرستانی یا بالاتر نوشته شده بود؛ ولی برای سنین پایینتر وجود نداشت و خودم مینوشتم. فکر کنید یک داستان را به صورت تئاتر با امکاناتی که داشتیم مینوشتم. از خانه میل پرده میبردیم، پرده درست میکردیم، نورافکن میخریدیم و نصب میکردیم. با همان امکانات ساده خودمان تئاتر اجرا میکردیم و خیلی هم روی بچهها تأثیر داشت.
فعالیتهای فرهنگی بنده فقط مربوط به تهران یا زمان جنگ نبود. حتی در روستای منجیلآباد واقع در شهریار و زمان همکاری با جهاد سازندگی هم تئاتر روی صحنه بردم. در روستای منجیلآباد به بچهها قرآن یا داستاننویسی درس میدادیم، برایشان کتاب قصه میبردیم و اگر مشکلات علمی و تحصیلی داشتند کمک میکردیم. بعد از بچهها نوبت بزرگسالان بود. عصرها برای خانمها کلاس قرآن برگزار میکردیم و غروب ماشین میآمد دنبالمان. البته باید تا سر جاده پیاده میآمدیم که راه زیادی بود. دوباره همان ماشین سوارمان میکرد و به تهران بر میگشتیم. آنروزها روزهای خوبی بود. مردم با هم خوب بودند و با صفا و صادقانه هرکس هرچیزی داشت در طبق اخلاص میگذاشت. فکر کنید ما برای کمک میرفتیم ولی باورتان نمیشود گاهی اوقات میدیدید پیرزنی یک کاسه آبگوشت برداشته آورده؛ گاهی چند روز در یک روستا مستقر میشدیم. فکر کنید در خانه یک نفر مستقر میشدیم که چیزی نداشت - چون مسجد هم نداشتند این روستاها- بعد چند روز مردم روستا به دیدارمان میآمدند و میگفتند امروز بیایید خانه ما. میرفتیم آنجا و از صبح تا شب به بچهها درس میدادیم.
در آن روستا هم تئاتر اجرا میکردیم. یادم است میل پرده خانه مادرم را بردم و به تیر سقف مسجد نصب کردیم. پردهها را زدیم و نمایش قیسابن مسهر، سفیر امام حسین، را اجرا کردیم. مردم به اندازه 10 تا روضه گریه کردند. یا نمایش بلال حبشی را اجرا کردیم، مردم خیلی متأثر شدند و گریه کردند. متنها یا آیات قرآنی که ابتدای شروع نمایش و انتهای آن میخواندیم روی مخاطب خیلی اثر داشت. برای آنها نمایشنامههای مذهبی و درباره تاریخ اسلام مینوشتم و آنها اجرا میکردند. کارهای من تخصصی که نبود آماتوری بود. نگاه میکردیم دیگران تئاتر چطور مینویسند ما هم مینوشتیم. البته در این زمینه مطالعه میکردم و از اهل فن یاد میگرفتم. در جلسات حوزه هنری شرکت میکردم و از آن جلسات بهره میبردم.
تمام اینها در راستای این هدف بود که بینش آنها نسبت به اسلام عمیقتر شود یا غیرمستقیم میگفتیم انسان باید برای عقیدهاش هزینه بدهد و بلال حبشی یا قیس ابن مسهر نمونه چنین افرادی هستند. تئاترهای من هم بیشتر در همین مایهها بود، البته تئاترهایی با نکات اخلاقی هم اجرا میکردیم. مثلاً میدیدم بچهها در بعضی از روابط اجتماعی مشکل دارند با توجه به آیات و روایات یک میانپرده اخلاقی درست میکردم. یک نمایش کوتاه 1 دقیقهای 2 دقیقهای اجرا میکردم تا نکات اخلاقی را به دانشآموزان گوشزد کنم.
کلاً اهل مطالعه عمیق بودیم و به صورت خیلی جدی مطالعه میکردیم یعنی سلسلهوار روی مباحث کار میکردیم. مثلاً از شناخت شروع کردیم بعد جهانبینی، بعد انسانشناسی، ایدئولوژی، دین، دینداری و... آنموقع برای هرکدام از این مباحث کتاب خیلی کم بود. مثلاً فرض کنید درباره شناخت خیلی کتاب نداشتیم. شهید مطهری سخنرانی کرده بود. با سختی من و دوستم، زهرا آیتاللهی، سخنرانی ایشان را پیاده کردیم.
تابستانها در مدرسه هرندی واقع در دروازهغار تهران به بچهها کارهای هنری یاد میدادیم. بچههایی که اوایل انقلاب در دروازهغار زندگی میکردند از نظر مادی و فرهنگی در سطح پایینی بودند. الان را نگاه نکنید، آن زمان متأسفانه فقر زیاد بود و معمول بود که دانشآموز با دمپایی حتی دمپایی پدر یا مادر به مدرسه بیاید، یعنی دانشآموز کفش پدرش را میپوشید. بنابراین وقتی میخواستیم برای این بچهها جایزه بخریم دمپایی میخریدیم. من آن اطراف را بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب وقتی برای تبلیغ جمهوری اسلامی آری رفته بودیم دیده بودم. اوضاع عجیبی بود. مردم با پیت روغن خانه ساخته بودند. آب لولهکشی نبود و با «فشاری»، آب میآمد. در کنار همان فشاری، رخت میشستند، آب برمیداشتند و خیلی کارهای دیگر. وضعیت بهداشتی بهخصوص سرویس بهداشتی افتضاح بود. آدم به قولی دلش برای آنها کباب میشد. بعد حالا فساد در آنجا زیاد بود. چون خانهها در و پیکر که نداشت. تا اینکه بعد از پیروزی انقلاب امام به شهردار دستور دادند به وضعیت آنها رسیدگی شود و کمکم این وضعیت سامان گرفت.
برنامههای شخصیتان را چطور مدیریت میکردید که هم به فعالیتهای اجتماعی برسید و هم برنامههای خانه را مدیریت کنید؟
بخشی از فعالیتهایی که آن زمان انجام دادم مربوط به دوران تجرد بود. ولی در کل من خیلی کم میخوابم. حضرت امام یک دستورالعمل خودسازی داده بودند که من تمام سعیام را میکردم تا به آن عمل کنم و نهایتاً در شبانهروز 4 تا 5 ساعت میخوابیدم. ضمن اینکه در کنار فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی برنامههای شخصی داشتیم. به طور جدی ورزش میکردیم و پیادهروی و کوهنوردی بیشتر انجام میدادیم. برای اینکه قدرت نفسمان را بالا ببریم خیلی کوه میرفتیم. روزه به آدم خیلی استحکام قوت نفس میدهد. همه علما میگویند کسی که روزه میگیرد قدرت روحی او خیلی بالا میرود. در تمام طول سال دوشنبهها و پنجشنبهها روزه بودیم. برای همین با هر چیزی خسته نمیشدیم. در اجرای برنامههای شخصی جدی بودیم و اگر انجام نمیدادیم خودمان را تنبیه میکردیم. مثلاً اگر قرار بود فلان قدر قرآن بخوانیم، ورزش کنیم، به دیگران یا به پدر و مادرمان کمک کنیم و انجام نمیدادیم، خودمان را توبیخ میکردیم و تنبیه جایگزین درنظر میگرفتیم. جمله مبارک حضرت امیرالمومنین را سرمشق قرار دهیم: اللهالله فی نظم امرکم: خدا را خدا را در نظم امورتان.
از اینکه وقت خود را در اختیار سایت تاریخ شفاهی ایران گذاشتید متشکرم.
من هم از شما ممنونم. نقش خانمها در جنگ خیلی بیان نشده. اگر همسر رزمندهها به آنها غر میزدند و همراهی نمیکردند امکان نداشت آنها بتوانند به جنگ بروند. زنها در غیاب شوهرانشان مسئلههای مختلف را خودشان حل و مدیریت میکردند. تازه در ستادهای پشتیبانی جنگ همکاری هم میکردند. همین خانمهای عادی که به ظاهر هیچکار خاصی انجام ندادند وقتی با آنها مصاحبه کنید میبینید وقتی همسرشان جبهه بوده چقدر فعالیت کردهاند و در کنارش بچهها را بزرگ کرده و زندگی را اداره کردهاند تا همسرشان به راحتی در جبهه بجنگد. درخاتمه از خداوند متعال درخواست عاقبت به خیری دارم و اینکه به فرموده سردار شهید حاج قاسم سلیمانی ما را پاکیزه بپذیرد. آمین یا رب العالمین.
[1] نمایشنامه.
تعداد بازدید: 4705
آخرین مطالب
پربازدیدها
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2
- تاریخ شفاهی به دنیای ادبیات، تعلق ندارد
- آینده تاریخ شفاهی چگونه است؟
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123
- خاطرات حسین نجات
- اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124
- آثار تاریخ شفاهی دفاع مقدس را نقد کنیم تا اشتباهات گذشته، تکرار نشود
- سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3