برشی از خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی؛ محسن‌ بخشی

برنامه‌های عید

بی ‌شکوفه، بی ‌گل، بی ‌سبزه و بی سفره هفت‌سین، بهاری دیگر فرا رسید. بهار بی آن‌که با خود طراوتی به ارمغان آورده باشد، به اردوگاه آمد و روزهای نخستین آن‌که عید نوروز بود در این اردوگاه شروع شد. از برنامه‌هایی که دوستان قدیمی در این اردوگاه هنگام فرا رسیدن عید داشتند، بی‌خبر بودیم. به همین خاطر، با برادران قدیمی مشورت کردیم و قرار شد برای برپایی مراسم عید، با آن‌ها هم‌کاری کنیم.

آخرین روز سال خونین 1360

نامه‌های فهیمه: نامه هشتم

اوست که به من قدرت تفکر در عظمتش عطا کرده و می‌کند و اوست که صراط مستقیمش را به ما خواهد نمایاند و چشمانمان را به نور وجه خویش روشن می‌گرداند ان‌شاءالله. ساعت یازده و خرده‌ای روز 29 اسفند یعنی روزِ آخر سال خونین و پر برکت 1360 است. در محلّ اسکان تیپ 40 فجر در حدود دشت رقابیه توی سنگر انفرادی دستپخت خودمان نشسته‌ایم و زیر نور آفتاب چرت مرا فرا گرفته ولیکن غرّش و سوت توپ و خمپاره دشمن بعثی که از دیشب ساعت 12 شروع شده اجازه خوابیدن نمی‌دهد. امروز دستور رسید فوراً چادرها را جمع کرده و توی سنگرهای انفرادی بچپیم...

روایت بمباران حلبچه

با بزاقِ مرطوب، مشغول خوردن نهاری هستیم که آن اصفهانی باصفا هنگام خداحافظی در اول شهر، از پشت وانت خود به ما داد. عدس‌پلو با ماست! لقمه سوم یا چهارم رطوبت بزاق‌مان را نگرفته بود که هواپیما شیرجه می‌کند، هم‌زمان با فرو دادن لقمه، ما هم پایین می‌رویم، یعنی پشت جوی آب سنگر می‌گیریم، و لحظاتی بعد با بالاکشیدن هواپیما، ما هم سرمان را بالا می‌گیریم، و با لقمه جابه‌جا شده، کنارهای مرتفع شهر را می‌بینیم که با دود سیاهی تقطه‌گذاری می‌شود. خدا لعنت‌شان کند! نگذاشتند که یک لقمه راحت از گلوی‌مان پایین برود!

بهاریه

گفت‌وگوی امروز و دیروز با الهام از طبیعت

آهنگ بهار به گوش می‌رسد. زمین چهرۀ رنگارنگ خود را نمایان می‌کند. طبیعت در مسیر تعالی قرار می‌گیرد و زمستان را پشت سر می‌گذارد. انگار این معلم همیشگی، به انسان یادآور می‌شود که گذشته بی‌‎ارتباط با امروز و فردا نیست. برای رسیدن به بهار باید زمستان را تجربه کرد و توجه داشت که هر چه زمستان، سردتر و پر برف‌تر باشد، بهار و تابستانِ بهتری در پیش خواهد بود و انسان باید با آنچه در زمستان به ارمغان می‌آید، امید را در خود زنده نگهدارد.

سیصد و چهل و هشتمین شب خاطره – 2

راوی دوم برنامه، ابوالفضل حاج‌حسن‌بیگی در ابتدای خاطراتش گفت: بعد از عملیات طریق‌القدس، منطقه هنوز تثبیت نشده بود. در قرارگاه کربلا بودیم که فرمانده کل سپاه، محسن رضایی با نشان دادنِ یک نقشه کوچک، مأموریت عملیات بزرگی را به ما ابلاغ کرد. در این مأموریت، باید جاده دزفول به اهواز، سایت‌های 1، 2 ، 3 و 5 و نیز منطقه وسیعی از کشورمان آزاد می‌شد. آقا محسن [رضایی] و شهید صیاد شیرازی نظرات ما را هم پرسیدند و امر کردند دو سه روز برای شناسایی بروید؛ سپس دوباره جلسه بگذارید. این کار به سرعت انجام شد.

برشی از خاطرات زنان رزمنده خوزستانی در هشت سال دفاع مقدس

راوی: حمیده مرادیان ـ اهواز 1364

هر سال چند روز به عید مانده، مادرم همراه با مادربزرگ و پدربزرگم و با گروهی از خانم‌ها و آقایان به اهواز، پایگاه شهید علم‌الهدی می‌رفتند. آقایان پتو و پوتین‌ها و خانم‌ها لباس‌ها و ملحفه‌های رزمندگان را می‌شستند. آن سال مادرم مرا که هنوز ده سالم تمام نشده، همراه خودش برد. خانم‌ها از ساعت 8 صبح تا اذان ظهر و دوباره پس از نماز و نهار تا نزدیک اذان مغرب به شستن ظرف‌ها و رخت‌ها می‌پرداختند. هر کس صابون، تاید و شوینده لازم داشت به من می‌گفت تا برای او ببرم.

خاطرات حسین صادقی

حسین صادقی معروف به حسین گاردی، مهمان دویست‌وبیست‌و‌یکمین برنامه شب خاطره (بهمن 1390) بود. او در مورد حضورش در مناطق جنگی خاطره گفت: ما پس از یک دوره حضور در غرب برگشتیم تا نیروهایی را برای پاک‌سازی جاده‌های مواصلاتی شهر بانه، به آن‌جا اعزام کنیم. نیروها را که منتقل کردیم، خودمان در کرمانشاه بودیم که اطلاع دادند: «شما باید به نفت‌شهر بروید...

برشی از خاطرات معصومه رسولی درباره پشتیبانی دفاع مقدس

خبر شهادتش که آمد، می‌خواستیم سنگ‌تمام بگذاریم. ملارد گل‌فروشی نداشت. به ذهنم رسید خودمان یک سبد گل درست کنیم. مادرم چون قبلاً تهران زندگی کرده بود، گل‌سازی بلد بود و وسایلش را هم داشت. با بچه‌های گروه، منزل مادرم جمع شدیم. مفتول‌های دسته‌چوبی مخصوص گل‌سازی را می‌گذاشتیم روی علاءالدین و منتظر می‌ماندیم تا داغ شوند و آماده حالت دادن. روی پارچه ساتن ژلاتین می‌مالیدیم و منتظر می‌ماندیم تا آهار بگیرد.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 90

یکی از سربازها گفت «به حرف او اعتنا نکنید. پسرک دروغ می‌گوید. او خائن است. با همین پارچه سفید به جنگنده ایرانی علامت داد و موضع ما را مشخص کرده است وگرنه جنگنده ایرانی از کجا می‌دانست که ما در این منطقه هستیم، حتماً این پسرک خائن علامت داده است.» پرخاش‌کنان به آن سرباز گفتم «یاوه می‌گویی. اینجا خاک ایران است و خلبانهای ایرانی خاک خودشان را می‌شناسند و خوب هم می‌شناسند. دیگر احتیاجی به علامت دادن این طفل نیست.»
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 90

یکی از سربازها گفت «به حرف او اعتنا نکنید. پسرک دروغ می‌گوید. او خائن است. با همین پارچه سفید به جنگنده ایرانی علامت داد و موضع ما را مشخص کرده است وگرنه جنگنده ایرانی از کجا می‌دانست که ما در این منطقه هستیم، حتماً این پسرک خائن علامت داده است.» پرخاش‌کنان به آن سرباز گفتم «یاوه می‌گویی. اینجا خاک ایران است و خلبانهای ایرانی خاک خودشان را می‌شناسند و خوب هم می‌شناسند. دیگر احتیاجی به علامت دادن این طفل نیست.»