...از ترس نتوانستم کتاب را بردارم و با خود بیاورم. آن را همانجا انداختم و برگشتم. با دیدن این صحنه حرف پدرم را به خاطر آوردم که گفته بود «مبادا به طرف ایرانیها شلیک کنی. آنها مسلمانند. حتی در بدترین شرایط هیچ عمل خلافی علیه ایرانیها نداشته باش.» و تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را تسلیم کنم.
به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، «خبرهای ماه» عنوان سلسله گزارشی در این سایت است. این گزارشها نگاهی دارند به خبرهای مرتبط با موضوع سایت در رسانههای مکتوب و مجازی. در ادامه خبرهایی از اسفند 1401 را میخوانید.
اگر پشت نامه را نگاه کنی و ببینی از شوش پست شده خیلی خندهات میگیرد چرا که همین پریشبها بود که از شادگان با تو صحبت کردم و قرار بود که چند مدتی همانجا بمانیم و عید را بگذرانیم. البته نه شادگان، دارخوین ولی انگار خدا چیز دیگری از برایمان مقتضی دانست. اولین شبی است که به همراه تیپ 40 فجر سپاه پاسداران و به عنوان گروه تخریب آن در کانتینری تا نیمه در خاک در چند کیلومتری خط دشمن در جبهه رقابیه میگذرانیم. دیشب از اول شب تا صبح به همراه ستون تیپ اعزامی پشت یک تویوتا و بین دو تا پتو چمباتمه زده و از سرما لرزیدیم. نزدیک صبح بود که به محل استقرار جهاد سمنان در جبهه یاد شده رسیدیم.
بهار، آرام و روحانگیز، بر بستر نوروز و همراه ماه رمضان از راه رسید. در واقع زمین و آسمان، با نوایی مشترک، آهنگ شادی سر دادهاند؛ دفتری جدید گشودهاند و حالی دگر به ارمغان آوردهاند. نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی! خوشدلی را اهل لغت به نشاط، شادمانی، سرور، پاکدلی و پاکنیتی معنا کردهاند.
در اواخر اسفند ماه 1359 تصمیم گرفتیم با کمک بچههای امدادگر بیمارستان، در تعداد زیادی ظرف، سبزه بکاریم شیرینی و آجیل هم تهیه کنیم و قبل از سال تحویل هدایای خودمان را به همراه عکسهایی از امام به جبهه خرمشهر و فیاضیه برای رزمندگان بفرستیم. ساعت 2 بعدازظهر آخرین پنجشنبه سال 1359 به گلستان شهدای آبادان رسیدیم. اول روی همه قبرها آب پاشیدیم.
محمدرضا گلشنی، رزمنده آزاده دوران دفاع مقدس، مهمان صد و نود وسومین برنامه شب خاطره بود. او درباره شنیدن خبر ارتحال امام خمینی(ره) در دوران اسارت خاطره گفت. دوستان هنرمند با مدادهایی که مخفیانه تهیه کرده بودیم و ممنوع بود، پاکت سیمان و کاغذهایی که متفاوت جمع و جور کرده بودیم، تصاویری از امام کشیدند. تصاویر را روی مقوا چسباندند؛ پایه درست کردند و در آسایشگاهها پخش کردند. در ادامه این روایت را ببینیم.
بچه کوچک داشتم، شوهرم هم جبهه بود. شنیدم خانمها میروند بیمارستان شهید کلانتری و لباسهای مجروحها را میشویند. خیلی غصه خوردم که نمیتوانم بروم. یک روز بلندگو توی خیابان اعلام کرد برای بیمارستان پتو و ملافه نیاز دارند. پنج شش تا ملافه تمیز تا زدم، گذاشتم روی دو تا پتو. چادر را سر کردم و زدم زیر بغلم. پتوها را گرفتم روی دوشم و حرکت کردم. راه نیم ساعته را توی ربع ساعت رفتم تا رسیدم بیمارستان شهید کلانتری. انگار رفته بودم خط مقدم؛ زن و مرد با لباس بسیجی و خاکی در تکاپو بودند. دل کندن از آنجا برایم سخت بود. دلم میخواست برای جبهه کاری انجام بدهم. با حال گرفته برگشتم خانه.
ناصر قرهباغی در ادامه صحبتهایش درباره نحوه اسارت مرحوم ابوترابی گفت: ایشان با یکی از همرزمانشان شبانه برای شناسایی رفته بودند، اما بعد از اینکه به روز میخورند، عراقیها متوجه حضورشان میشوند و نفربر عراق آنها را دنبال میکند. ابوترابی به سمت دیگری میدود و به همراهش میگوید به سمت دیگری برود. اینگونه توجه آن نفربر را منحرف میکند تا به دنبالش بیاید و سپس خودش اسیر میشود.
یک شب فرمانده مرا احضار کرد و مأموریتی به من داد. تازه به جبهه آمده بودم و افسری کمتجربه و جنگ ندیده بودم. اصلاً حقیقت جنگ را نمیدانستم. تصور میکردم در جناح حق هستیم و نیروهای شما متجاوزند. تا اینکه... آن شب فرمانده دستور داد از پشت جسد پاسداری که درمیان تلههای مین افتاده بود بیسیم او را بیاورم. یک ماه میشد که این جسد در آنجا افتاده و آنتن بیسیم هم پیدا بود. به فرمانده گفتم که مرا از این مأموریت معاف کند و فرد دیگری را بفرستد.
...از ترس نتوانستم کتاب را بردارم و با خود بیاورم. آن را همانجا انداختم و برگشتم. با دیدن این صحنه حرف پدرم را به خاطر آوردم که گفته بود «مبادا به طرف ایرانیها شلیک کنی. آنها مسلمانند. حتی در بدترین شرایط هیچ عمل خلافی علیه ایرانیها نداشته باش.» و تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را تسلیم کنم.