سال‌های تنهایی - 38

به مرز رسیدیم. چندین چادر بزرگ و کوچک برپا بود که علامت هلال احمر روی آنها دیده می‌شد و گروهی در رفت‌وآمد بودند. کمی آن طرف‌تر، چند ساختمان قرار داشت و تعدادی از سربازان ارتش عراق هم ایستاده بودند...

سال‌های تنهایی - 37

اتوبوس راه افتاد و ما بعد از 10 سال، بدون چشم‌بند و دست‌بند، از محوطه زندان بیرون آمدیم. با حرص و ولع، بیرون را نگاه می‌کردیم. زندگی آزاد، دنیای آزاد و و آدم‌هایی که شتابان در رفت و آمد بودند...

سال‌های تنهایی - 36

باید کاری می‌کردیم تا حزب بعث در آینده نیز به کارهایی که انجام می‌دادیم، پی نبرد. به همین سبب، کتاب‌های دست‌نویس با ارزش‌مان را که از مطالب خدابخش سود برده و نوشته بودیم و چیزی حدود هفتاد جلد می‌شد، بوسیدیم و...

سال‌های تنهایی - 35

طرح فرار را «الطارق» نام گذاشته بود. طبق محاسبات باید از روی دیواری به روی دیواری دیگر می‌پریدیم و از روی آن، در وسط یک راهرو که بین دو دیوار بود و عرضی تقریباً دو متر داشت، فرود می‌آمدیم...

سال‌های تنهایی - 34

در یک شب تابستانی، به قدری عرصه بر ما تنگ شد که یکی از بچه‌ها با ناخن شروع به کندن زیر در کرد و درز آن را کمی گود کرد. اول خودش و سپس به ترتیب بقیه برای نفس کشیدن، بینی و دهان خود را به آن می‌چسباندیم و...

سال‌های تنهایی - 33

متعجب و غافلگیر ماندیم. از قرار معلوم که بعدها متوجه شدیم دنبال رادیو می‌گشتند و فکر کرده بودند احتمالاً رادیو باید در اتاق نفر ارشد باشد؛ غافل از این که آن شب، خدابخش در اتاق شماره یک بود و...

سال‌های تنهایی - 32

مقداری پوست انار را در یک حلب خالی روغن ریخت و بعد از اضافه کردن کمی آب، آن را برای چند روز گذاشت تا بماند. در اولین آزمایش، با اتصال سیم‌های رادیو به آب پوست انار، متوجه شدیم رادیو خِرخِر می‌کند...

سال‌های تنهایی - 31

به دلیل مقررات تدوین شده، موضوع خدابخش را از دوستان‌مان که دو گروه شده بودند، مخفی نگه داشتیم، ولی بعد از یک هفته مطالعه و بررسی وضعیت آنان، شرح ماجرای از دست دادن عمو و وارد شدن خدابخش را برای‌شان نوشتیم...

سال‌های تنهایی - 30

در نهایت، بنا شد هیئتی متشکل از سه نفر انتخاب شود؛ این هیئت – به نام «هاد» - موظف بود درخواست‌ها و پیشنهادها را دریافت کند و آنهایی را که به مصلحت جمع و مطابق با شئون اسلامی می‌داند، به فرمانده آسایشگاه ابلاغ کند.

سال‌های تنهایی - 29

سرهنگ وقتی دید حریف ما نشده است، بی‌درنگ گروه کماندویی و ضد شورش را وارد عمل کرد و ناگهان تمام محوطه و پشت‌بام، از افراد مسلسل و باتوم به دست که لباس‌های مخصوص و ماسک ضد گاز اشک‌آور داشتند، پر شد...
...
30
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 96

آفتاب داشت غروب می‌کرد که پیرمرد و پسربچه در مقابل چشمان حیرت‌زده ما اسلحه‌ها را زمین گذاشتند، تیمم کردند و رو به قبله ایستاده نماز خواندند، انگار که در خانه‌اند. با طمأنینه و به آرامی نماز خواندند، در مقابل 550 نفر از نظامیان دشمن. نمی‌دانم خداوند چه قدرتی به نیروهای شما داده است که ذره‌ای ترس در دلشان نیست. بعد از تمام شدن نماز، پیرمرد سفارشات دیگری به ما کرد و گفت:‌ «به هیچ عنوان به کسی ساعت، پول، یا انگشتر ندهید. هر کس از شما خواست، بدانید که از رزمندگان اسلام نیست و بگویید که آن پیرمرد بسیجی به ما سفارش کرده است که به هیچ کس چیزی ندهیم. زیرا اینها لوازم شخصی است.»