خاطره سیده مریم جلالی درباره کمکهای مردمی به جبهه
بالاتر از طلا
دریافت کمکهای مردمی برای پشتیبانی از جنگ، در اولویت کار ما در سپاه بود. از هر موقعیتی برای جلب کمکهای مردمی بهره میگرفتیم. آن موقعها هزینه اقامتِ هر رزمنده در جبهه 20 هزار تومان و حقوق هر پاسدار 15 هزار تومان بود. در ابتدا سرکشی از پایگاهها را آغاز کردیم. به هر پایگاه که میرسیدیم، سینی بزرگی وسط حیاط آنجا میگذاشتیم تا مردم از گوشه و کنار روستا هدایای نقدی و غیرنقدی خود را داخل آن قرار بدهند. در همین حین دیدم یک خانم سرمایهدار در حالی که طلا و جواهرات زیادی به خودش آویزان کرده، وارد حیاط شد و مبلغ 10 تومان از جیبش درآورد و داخل سینی قرار داد.سیصدوچهلونهمین شب خاطره
خونشریک
سیصدوچهلونهمین برنامه شب خاطره، پنجشنبه 2 شهریور 1402 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با عنوان «خونشریک» برگزار شد. در این برنامه علیرضا رجبیجعفری، عارف جعفری و مدافع حرم، سید مسافر خاطره گفتند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت. اولین راوی، علیرضا رجبیجعفری متولد 1340 و اهل تبریز بود. او از رزمندگان دفاع مقدس بوده و هماکنون یکی از فعالان حوزه فرهنگ و مقاومت است. وی در ابتدا خود را «خُدامالشهدا» نامید.روایتِ مجروح شدنِ حسن قابلی علاء
وصال معبود
با آنکه سن کمی داشتم، سومینبار بود که از پایگاه مالکاشتر به جبهه اعزام میشدم. اینبار هم طبق معمول مرا به لشکر 27 محمد رسول الله(ص) فرستادند و از آنجا به گردان حمزه سیدالشهدا مأمور شدم، بعد از چند روز که وارد گردان حمزه شدم، در گروهان یک، دسته یک، بهعنوان تخریبچی مشغول به انجام وظیفه شدم. نفرات این دسته اکثراً متولد 47، 48 بودند و جوّ باصفا و معنوی خاصی بین بچهها حاکم بود. طبق برنامه بچهها باید خودشان را برای عملیاتی که در پیش بود حاضر میکردند. ابتدا ما را به یک دوره آموزشی آبی، خاکی فرستادند. پس از آن به اردوگاه کرخه منتقل شدیم.برشی از کتاب «در کمین گل سرخ»
درباره شهید علی صیاد شیرازی
به مجلس که رسید مدتی از شروع جلسه شورا میگذشت. احساس کرد در آن راهروهای ساختمان، اوضاع لباس و سر و وضعش خیلی به ذوق میزند. مدتی درنگ کرد که به دانشکده افسری برگردد لباس مناسبتری بپوشد؛ اما ناگهان تصمیم گرفت با همان هیأت و ترکیب داخل اتاق شود. به هر حال مملکت در حال جنگ بود باید همه این را درک میکردند. اتفاقاً تعدادی از فرماندهان لشکرهای عملکننده در عملیات اخیر هم در آنجا بودند و نسبت به انتصاب او شاکی بودند...خاطرات یکی از زنان مازندران
خاطره رأیگیری ۱۲ فروردین ۱۳۵۸
راوی: نسرین فاریابی ـ رامسر
رأیگیری معروف ۱۲ فروردین ۱۳۵۸ بود. فرمانداری به ما مأموریت داد تا یک صندوق رأی به طرف ییلاق «جواهرده» ببریم. به تعداد حائزین شرایط، برگهای رأی هم به ما دادند تا همراه با صندوق به ییلاق ببریم. برگهها را توی ساک گذاشتیم و راه افتادیم. آن وقتها مثل حالا ماشین نبود که به راحتی به ییلاق برود. به هر سختی که بود ماشین گرفتیم و بالاخره به جواهرده رسیدیم. مردم ییلاق صندوق و پارچه سفیدی را که قرار بود، روی صندوق بگذاریم و آن ساک را دیدند، فهمیدند که ما جزو عوامل انتخابات هستیم.سیصد و چهل و هشتمین شب خاطره – 3
راوی سوم برنامه احسان درستکار بود. او گفت: 6 یا 7 نفر بودیم که بعد از شروع جنگ و پیام امام(ره) احساس وظیفه کردیم و در ماه آبان یا آذر از کاشان عازم خرمشهرِ سقوطکرده و مناطق جنگی شدیم. گفتیم برویم آبادان که محاصره بود. گفتند نمیشود از اهواز به آبادان بروید. باید به ماهشهر بروید و از بندر ماهشهر با لنج به آبادان بروید. تعدادی هم داوطلب از جاهای مختلف بودند. از آبراههای منطقه ماهشهر به سمت دریا و پس از عبور از دریا، شب داخل چویبده پیاده شدیم. سپس با ماشین به آبادان رفتیم.خاطرات شهید عبدالرضا سوری درباره عملیات فتحالمبین
اول و دوم فروردین ماه 1361
سال نو را در حالی آغاز میکنیم که همه چیز برای انجام عملیات آماده است و بزرگترین آرزوی همه ما در این روز مبارک، آرزوی پیروزی هر چه سریعتر بر نیروهای کفر صدامی و انهدام رژیم دستنشانده بعث عراق است که هر روز با دست زدن به اعمالی جنایتکارانهتر، میکوشد جلو سیل بنیانکن و کفر برانداز نیروهای اسلام را بگیرد. روز زیبا و پرهیجانی است و بچهها آخرین لحظات قبل از اجرای عملیات را با شور و شوق و شادمانی بسیار پشت سر میگذارند. آخر بهعنوان هدیه نوروزی به ما خبر دادهاند که عملیات دقایقی بعد از نیمهشب امشب آغاز خواهد شد.برشی از خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی؛ محسن بخشی
برنامههای عید
بی شکوفه، بی گل، بی سبزه و بی سفره هفتسین، بهاری دیگر فرا رسید. بهار بی آنکه با خود طراوتی به ارمغان آورده باشد، به اردوگاه آمد و روزهای نخستین آنکه عید نوروز بود در این اردوگاه شروع شد. از برنامههایی که دوستان قدیمی در این اردوگاه هنگام فرا رسیدن عید داشتند، بیخبر بودیم. به همین خاطر، با برادران قدیمی مشورت کردیم و قرار شد برای برپایی مراسم عید، با آنها همکاری کنیم.آخرین روز سال خونین 1360
نامههای فهیمه: نامه هشتم
اوست که به من قدرت تفکر در عظمتش عطا کرده و میکند و اوست که صراط مستقیمش را به ما خواهد نمایاند و چشمانمان را به نور وجه خویش روشن میگرداند انشاءالله. ساعت یازده و خردهای روز 29 اسفند یعنی روزِ آخر سال خونین و پر برکت 1360 است. در محلّ اسکان تیپ 40 فجر در حدود دشت رقابیه توی سنگر انفرادی دستپخت خودمان نشستهایم و زیر نور آفتاب چرت مرا فرا گرفته ولیکن غرّش و سوت توپ و خمپاره دشمن بعثی که از دیشب ساعت 12 شروع شده اجازه خوابیدن نمیدهد. امروز دستور رسید فوراً چادرها را جمع کرده و توی سنگرهای انفرادی بچپیم...روایت بمباران حلبچه
با بزاقِ مرطوب، مشغول خوردن نهاری هستیم که آن اصفهانی باصفا هنگام خداحافظی در اول شهر، از پشت وانت خود به ما داد. عدسپلو با ماست! لقمه سوم یا چهارم رطوبت بزاقمان را نگرفته بود که هواپیما شیرجه میکند، همزمان با فرو دادن لقمه، ما هم پایین میرویم، یعنی پشت جوی آب سنگر میگیریم، و لحظاتی بعد با بالاکشیدن هواپیما، ما هم سرمان را بالا میگیریم، و با لقمه جابهجا شده، کنارهای مرتفع شهر را میبینیم که با دود سیاهی تقطهگذاری میشود. خدا لعنتشان کند! نگذاشتند که یک لقمه راحت از گلویمان پایین برود!1
...