اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 73

فرماندهان ارتش عراق بعد از عملیات فتح‌المبین و جبهه طاهری خرمشهر گیج و دیوانه شده بودند. دیگر عقلشان کار نمی‌کرد. آنها وقتی فهمیدند نیروهای شما می‌خواهند خرمشهر را آزاد کنند از تمام جبهه‌ها نیرو به طرف خرمشهر سرازیر کردند. شش بار ما را وادار به حمله کردند تا قدرت حمله را از شما سلب کنیم. هر شش بار با شکست و تلفات زیادی مواجه شدیم. طبیعی است که چاره‌ای جز عقب‌نشینی نداشتیم. در حمله آخر، فرمانده از پشت بی‌سیم دستور حمله داد. ساعت پنج یا شش بعدازظهر بود که در یکی از جبهه‌ها حمله کردیم. من هم داخل پست فرماندهی بودم و به طرف نیروهای شما می‌آمدم. یک موشک آرپی‌جی به پست فرماندهی اصابت کرد...

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 72

از نیروهای ما فقط سیصد نفر به عقب برگشتند. وقتی عقب‌نشینی می‌کردیم بالای کوهها نیروهای شما را دیدم. تقریباً سی و پنج نفر بودند. آنها نیز ما را می‌دیدند ولی نمی‌دانم چرا به طرف ما تیراندازی نکردند. فکر می‌کنم آنها به ما رحم کردند زیرا نیروهای ما از هم پاشیده بود و هیچ نظم و سازمان درستی نداشت. بعد از عقب‌نشینی، به منطقه مسیب آمدم. مسیب در خاک خودمان و در حومه شهر حله است. در این منطقه واحدهای از هم پاشیده را سازماندهی کردند و من از آنجا به تیپ 426 از لشکر 14 منتقل شدم و به گیلان غرب آمدم. فرمانده این تیپ سرهنگ برهان خلیل محمد قبلاً فرمانده ضداطلاعات لشکر هفت بود.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 71

... پسرعموی حسن نفس کشید و گفت «انتقام این سه نفر و پسرعمویم را گرفتم. بعد از این حادثه پشت خاکریز نشستیم و منتظر رسیدن نیروهای شما شدیم تا اینکه دو نفر موتورسوار از رزمندگان شما از روی جاده اهواز ـ خرمشهر ما را دیدند و به طرفمان آمدند. یکی از افراد ما دو گلوله به طرف آن دو نفر شلیک کرد که یکی از آنها شهید و دیگری از دستش زخمی شد. راستش اصلاً نفهمیدیم چه کسی آن گلوله‌ها را شلیک کرد ولی همدیگر را سرزنش می‌کردیم و از هم می‌پرسیدیم چه کسی و چرا این کار را کرد. الان که نیروهای ایرانی برسند همه ما را اعدام خواهند کرد. در همین موقع حدود صدوپنجاه نفر از رزمندگان شما به خاکریز رسیدند و همه ما را جمع کردند. یکی از آنها عربی می‌دانست. او گفت «چرا این پاسدار را شهید کردید. او چه گناهی کرده بود؟ حالا ما با شما چه کار کنیم.»

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 70

ما در آن منطقه نیروهای زیادی داشتیم. بیشتر آنها فرار کردند یا تسلیم شدند. روز بعد عید فطر بود ما را در یک جا جمع کردند یک روحانی برایمان سخنرانی کوتاهی کرد و بعد از کمی نصیحت و تبریک عید فطر گفت «ایران کشور خودتان است. خوش آمدید به جمهوری اسلامی.» از این جملات خیلی خوشحال شدم و اطمینان بیشتری بر دلم نشست. بعد از خوردن صبحانه با چند کامیون به اهواز منتقل شدیم. چند روز در آنجا بودم. بعد به اردوگاه داودیه رفتم. مدتی هم آنجا بودم. سپس به این اردوگاه منتقل شدم. الحمدلله حالم بسیار خوب است و هیچ‌گونه ناراحتی ندارم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 69

قبل از این که به خدمت سربازی احضار شوم کارگر ساده و غیررسمی سازمان مسکن در بغداد بودم. حادثه‌ای که می‌خواهم برایتان تعریف کنم در بغداد اتفاق افتاد. این حادثه به طرز عجیبی در روحیه مردم اثر گذاشت. تا مدتها صحبت از این حادثه باورنکردنی و شگفت‌آور بود. هر کس درباره آن حدسی می‌زد. عده‌ای می‌گفتند اتفاقی بوده و عده‌ای هم به عمق معنویت حادثه پی برده بودند. اما خدا را شکر می‌کنم که من توانستم تا جایی که عقلم قدرت داشت جنبه اعجاز آن را بفهمم. پدرم در تفهیم بیشتر این مطلب شریک بود.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 68

خلبان شما مشتی خاک از زمین برداشت و آن را به فرمانده لشکر نشان داد ـ فقط نشان داد و حرفی نزد ـ و بعد از لحظه‌ای آن را محکم به صورت فرمانده لشکر کوبید، طوری که فرمانده مجبور شد برای چند دقیقه چشمانش را با دست بگیرد و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد. ولی در همان حال گفت «این خلبان دیوانه را از جلو چشمم دور کنید.» بعد گویا خلبان را به بغداد فرستادند. تا مدتها در واحد ما صحبت از جسارت و شجاعت خلبان بود. از او به عنوان یک افسر شجاع یاد می‌کردیم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 67

چند شب قبل از حمله وسیع بیت‌المقدس، حادثه‌ای رخ داد که بسیار جال بود. آن شب یک گروهان کماندویی از گردان 3 تیپ 109 را در خط اول قرار داده بودند. این گروهان که قابلیت رزمی خوبی داشت با خط اول شما درگیر بود. طبق روش نظامی در مقابل خاکریز اول میدانهای فراوان مین قرار داشت ـ که خودتان می‌دانید برای جلوگیری از نفوذ نیروهای چریکی شما ایجاد می‌شود. آن شب صدای انفجاری از میدان مین برخاست فقط یک انفجار و حادثه دیگری در پی نداشت. فقط یک درگیری مختصر شروع شد که خیلی زود خاتمه پیدا کرد.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 66

چند شب قبل از حمله وسیع بیت‌المقدس، حادثه‌ای رخ داد که بسیار جال بود. آن شب یک گروهان کماندویی از گردان 3 تیپ 109 را در خط اول قرار داده بودند. این گروهان که قابلیت رزمی خوبی داشت با خط اول شما درگیر بود. طبق روش نظامی در مقابل خاکریز اول میدانهای فراوان مین قرار داشت ـ که خودتان می‌دانید برای جلوگیری از نفوذ نیروهای چریکی شما ایجاد می‌شود. آن شب صدای انفجاری از میدان مین برخاست فقط یک انفجار و حادثه دیگری در پی نداشت. فقط یک درگیری مختصر شروع شد که خیلی زود خاتمه پیدا کرد.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 65

وقتی به شلمچه آمدیم دو ماه پشتیبان نیروها بودیم. فرمانده گردان ما سرگرد ستاد مأمور قاسم عبدالرحمن بود. به واحدهای ما ابلاغ کردند نیروهای ایرانی حمله کرده‌اند و باید هر چه زودتر قوای کمکی به خط مقدم برسد. ما بلافاصله آماده حرکت شدیم و به شلمچه آمدیم و رفتیم به خط اول. آتش توپخانه شما خیلی دقیق و سنگین بود. باعث تعجب همه بود که چطور توپخانه این‌قدر هدفها را می‌زند. در همان دقیق اول عده‌ای سربازها فرار کردند. فرمانده گردان دستور داد تمام اسلحه‌ها تیراندازی کنند تا آتش روی نیروهای شما سنگین شود و مانع ایجاد کند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 64

ستوانیار بازجو با کنجکاوی پرسید «روی سینه تو چه نوشته؟» و بعد از گرفتن پاسخ سری تکان داد و گفت: «خوب پس آمده‌اید که به کربلا تجاوز کنید.» پسرک بسیجی گفت: «شما اشتباه می‌کنید. ما اصلاً به کربلا تعلق داریم و برای همین است که حتی یک تیپ به اسم کربلا داریم.» ستوانیار با عصبانیت گفت: «اینها را بیرون ببرید. دیگر نمی‌خواهم اینها را ببینم.» من و دو سرباز مراقب، بسیجیهای شما را از مقر بیرون آوردیم. آنها بسیار خسته و گرسنه بودند. چند نفر از آنها زخمهای جزئی داشتند و لباسشان خونی بود.
3
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 93

یک‌بار از دور یک جیپ ارتشی آواره در جاده اهواز ـ آبادان نمایان شد آن را متوقف کردیم. سرنشینان آن سه نفر سرباز و سه نفر شخصی بودند. دو نفر از سربازها پایین آمدند و از ما پرسیدند «شما کی هستید و چرا جلوی ما را گرفته‌اید؟» وقتی متوجه شدند که ما عراقی هستیم و تا اینجا آمده‌ایم بهت‌زده به هم نگاه کردند. به آنها دستور دادیم به آن طرف جاده بروند تا ماشین بیاید و آنها را به بصره ببرد.