سالهای تنهایی - 16
زمانی متوجه وجود میکروفن شدیم که سیم یکی از آنها از پشت تخته بیرون افتاده بود؛ بدین خاطر، بعد از جستوجو و پیدا کردن میکروفنها سیمهایشان را قطع کردیم. دستگاه و ساختمان بسیار کوچکی داشتند که میشد آنها را در هر جایی کار گذاشت. سه تا را از کار انداختیم؛ ولی صلاح دیدیم که بقیه را دست نزنیم؛ زیرا اولاً معلوم نبود که تمام میکروفنها کشف شدهاند یا نه؟ ثانیاً وقتی دشمن متوجه کشف و انهدام آنها میشد، احتمالاً دست به اقدام و حربه دیگری میزد که میتوانست برای ما ناشناخته بماند.سالهای تنهایی - 15
نگهبانها که همه شخصی و بعضیهایشان از غرفه آمده بودند، در همان اتاقی که یک درش به سالن ما باز میشد، نگهبانی میدادند و برای این که کاملاً روی ما کنترل داشته باشند و بتوانند ما را ببینند، به اندازه یک مربع کوچک از شیشه را رنگ نزده و مقوایی را از سمت خودشان روی آن چسبانده بودند تا هرگاه خواستند ما را زیر نظر قرار دهند و با بالا زدن مقوا، بتوانند داخل سالن را نگاه کنند.سالهای تنهایی - 14
روزها از پی هم میگذشت و اطلاع دقیقی از اوضاع ایران و جنگ تحمیلی نداشتیم. احمدی که کمی عربی میدانست، گاهی با نگهبانها حرف میزد. میگفتند جنگ ادامه دارد و هیئتهایی بین دو کشور در حال رفتوآمد هستند. خبرهای مربوط به جبهه و اسرا را از نگهبانی که شیعه بود، دریافت میکردیم.سالهای تنهایی - 13
چیزی که باعث تعجّب میشد، این بود که هیچکدام نمیدانستیم چرا ما را بعد از این همه مدّت تنهایی یکباره بهطور دستهجمعی در یک اتاق گرد آوردهاند. هر کس حدسی میزد، بیشتر تصوّر میکردیم تحوّلی در جنگ به وجود آمده است. نزدیک به یک ساعت گذشت. یکی از نگهبانها که در اتاق بود و لباس شخصی بر تن داشت، گفت: ـ ... شما را به اینجا آوردهایم که فیلم فتحِ خرّمشهر را نشانتان بدهیم تا ببینید که چگونه از رود کارون گذشتیم و خرّمشهر را فتح کردیم.سالهای تنهایی - 12
تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده، با بچّههای دیگر تماس برقرار کنم. اوّلین چیزی که به نظرم رسید، این بود که اگر «مُرس» میدانستم، شاید به وسیله آن میتوانستم از پشت دیوارها با هم گفتوگو کنیم. همین اندیشه باعث شد تا جرقّهای در ذهنم زده شود، به فکر استفاده از حروف «الفبا» افتادم تصمیم گرفتم به وسیله حروف (الف، ب، پ، ...) و ضربه زدن به دیوار، با همسایههایم ارتباط برقرار کنم. با این نیّت، 32 ضربه به دیوار سمت چپ زدم.سالهای تنهایی -11
یکبار که گوش تیز کرده بودم و نگهبان، دست و پا شکسته به انگلیسی حرف میزد، صدای چند خانم را شنیدم که با هم گفتوگو میکردند. ظاهراً خانمها به روش کار آنان اعتراض داشتند و درخواستشان ملاقات با مسئولان زندان بود. بعد از صدای بسته شدن دریچه و رفتن نگهبان، دهانم را زیر در گذاشتم و با صدای بلند فریاد زدم: ـ من خلبان ایرانی هستم، شما کی هستید؟ اگر صدایم را میشنوید جواب بدهید...سالهای تنهایی -10
صدای چرخدستی آمد و پنجره برای شام باز شد. غذایی به اسم خورش، امّا در واقع، آب گرمی رنگی! نان را در آن تریت کردم و ناهار و شام را یکجا خوردم. بعد از شام، در زدم، نگهبان آمد. با علامت، کبریت را نشان دادم. کبریتی از جیبش آورد و به من داد. ایستاد تا سیگارم را روشن کنم. با یک حرکت سریع، تعدادی از چوبهای کبریت را برداشتم و بعد از روشن کردن سیگار، بقیه کبریت را پس دادم. دریچه که بسته شد چوبها را داخل پوتین گذاشتم.سالهای تنهایی-9
زیرچشمی، همهجا را در کنترل داشتم؛ نگهبان، یک نفر را از روی صندلی بلند کرد و برد. بعد از حدود ده دقیقه، صدای نامأنوسی مثل شکستن میز به گوش رسید و چند لحظه بعد، نفر دیگری را بردند و باز همان صدای شکستن. هوا کاملاً تاریک بود و در محلّی شبیه به پادگان دورافتادهای قرار داشتیم. تنها چیزی که به فکرم رسید، این بود که اینجا آخر خط است و احتمالاً تکتک میبرند و اعدام میکنند. به هر حال دنیا جای ماندن همیشگی نیست.سالهای تنهایی- 8
به ساختمانی یک طبقه که دارای ایوانی بزرگ بود، رسیدیم. پس از مدتی، به هر نفر یک ساندویچ و پشت سرش یک نخ سیگار دادند. هیچکس صحبت نمیکرد. در واقع بی آن که بدانیم منتظر چه چیزی هستیم، همه منتظر چیزی بودیم. حسی غریب، همه را در سکوت نشانده بود. آنچه میتوانست روحیهبخش باشد، وجود گروه بود. یعنی تنها نبودن و همین، امتیازی مطلوب محسوب میشد.سالهای تنهایی-7
در یک لحظه چشمبند را کمی بالا زدم و نگاهی به اطراف چرخاندم. در راهرویی بودیم که به صورت دو ستون، در کناره راهرو، جلو و پشت سرم افرادی مثل من با چشم بسته نشسته بودند. ناگهان نگهبان متوجّه من شد، سریع آمد و با تندی و داد و فریاد، یک لگد محکم به پایم زد و یک ضربه محکمتر به سرم. بعد، دستمال چشمبند را سفت درست کرد و مرا به طرف دیگری برگرداند و خودش بالای سرم ایستاد....
32
...