چشم در چشم آنان(9)

دومین ماهی بود که در زندان به سر می‌بردیم. محرم آغاز شده بود. با بچه‌ها به این نتیجه رسیدیم که باید مراسم عزاداری و سینه‌زنی داشته باشیم. شب اول محرم یک ربع سینه زدیم و نوحه خواندیم و یا حسین گفتیم. آن شب شیفت نگهبانی فینیش بود. محکم به در می‌زد ساکت شوید. سکوت زندان باعث می‌شد که کوچک‌ترین صدا به سلول‌های دیگر و همین‌طور نگهبان‌ها برسد. گفتم بچه‌ها بلندتر بگویید تا صدای نگهبان را نشنویم.

چشم در چشم آنان(8)

ظهر شده بود. گرسنگی خیلی فشار می‌آورد. در زدیم و گفتیم ما غذا نخورده‌ایم. گرسنه‌ایم غذا بیاورید. بعد از مدتی یک مقدار برنج که کمی آب گوجه روی آن ریخته بودند، آوردند که لب نزدیم. همان روز وسایلی را برایمان آوردند. دو کاسه سبزرنگ پلاستیکی بود که گفتند هر دو نفر در یک کاسه غذا می‌خورید. و نفری یک لیوان و مقدار کمی هم تاید و صابون. هشت تا پتو هم آوردند، برای هر نفر دو پتو. زمین سلول سرد بود.

چشم در چشم آنان(7)

رسیدیم به محلی که دکتر بود. برخورد دکتر خیلی معمولی بود؛ برخورد یک پزشک با مریض. فقط سرتا پای ما را نگاه می‌کرد و برایش سؤال بود که ما کی هستیم و از کجا آمده‌ایم، اما زیاد سؤال نمی‌کرد. فقط پرسید تو چه کاره هستی، و چه کار می‌کنی؟ گفتم که ماما هستم و از اصطلاحاتی که به کار می‌بردم فهمید که من ماما هستم. به او گفتیم که ما اسیر جنگی هستیم. با تعجب نگاهمان می‌کرد. مقداری دارو داد و آمدیم. و همان داروها کمک کرد تا حال معصومه بهتر بشود.

چشم در چشم آنان(6)

یک روز که با بچّه‌ها مشغول صحبت بودیم، از پنجره به بیرون نگاه کردم. چون فاصله زیاد بود، فکر کردم بچّه‌ای را دارند می‌آورند. نزدیک که شد، متوجّه شدیم دختری است که به اسارت گرفته‌اند. خواهر حلیمة آزموده هیکل ظریفی داشت. در بیمارستان آبادان کار می‌کرد. برای دیدن خانواده‌اش به شیراز می‌رود و در بازگشت بین راه اسیر می‌شود.

چشم در چشم آنان(5)

با اینکه گاهی ترس بر من غلبه می‌کرد، امّا آرامش عجیبی در ظاهرم بود که آنها نمی‌توانستند به راز درونم پی ببرند و همین مسئله آنها را بیشتر ناراحت می‌کرد. آن روز دوبار مرا برای بازجویی بردند. سعی می‌کردم تا آنجا که امکان دارد صحبت‌هایم شبیه به هم باشد. چون آنها آن‌قدر بازجویی می‌کردند تا تضادی پیدا کنند و همان را وسیله قرار بدهند.

چشم در چشم آنان(4)

فرمانده آمد. پرسید: «عربی بلدی؟» گفتم: «نه.» مترجمی را به اسم علی آوردند که شکم خیلی بزرگی داشت. با احترام سلام کرد. فرمانده شروع کرد به سؤال کردن. و از سؤال‌هایش به نظر می‌رسید که بعثی نباشد. می‌گفت: «شما چطور مسلمانی هستید و قرآن می‌خوانید، ولی عربی بلد نیستید.»

چشم در چشم آنان(3)

دستور داد دست‌ها و پاهام را بستند. در آن لحظه مسئله برایم مبهم بود. سعی می‌کردم به آینده فکر نکنم. وقتی خواست چشمم را ببندد، گفتم: «بدهید خودم ببندم.» می‌خواستم طوری ببندم که دید داشته باشم. یک سرباز آمد چیزی نگفت. آن یکی آمد گفت: «شل بستی، محکم ببند.» و یک نوار دیگر آورد و گفت ببندم رویش.

چشم در چشم آنان(2)

آن شب نوزدهم مهر[1359] بود. ما داشتیم مطب دکتر کلانتری را آماده می‌کردیم که قاسم و ناصر، از بچّه‌های خرمشهر آمدند و گفتند: «اینجا استحکام ندارد و نمی‌توانید بمانید.» یکی از آنها ما را به خانه خود برد و گفت: «خانه در اختیار شماست.» یکی از اتاق‌ها را به صورت درمانگاه درست کردیم. تعدادی نیرو هم از تهران آمده بودند. در کل نیروی امدادگر زیاد بود،‌ ولی بین آنها فقط من زن بودم و به‌ندرت آنجا زن دیده می‌شد.

چشم در چشم آنان(1)

خاطرات فاطمه ناهیدی که در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران 4 سال اسیر بود را می‌خوانیم. دفتر ادبیات و هنر مقاومت این کتاب را در سال 1375 برای نخستین بار منتشر کرد. «چشم در چشم آنان» سیصدوچهل‌وسومین کتاب منتشر شده توسط این دفتر و پنجاه‌وچهارمین اثر منتشر شده با محوریت خاطرات آزادگان دفاع مقدس در این مجموعه است.

نظریه تاریخ شفاهی (94/پایانی)

یکی از شیوه‌هایی که مورخان شفاهی به نیت سنگین کردن کفه ترازو از پژوهشگر به نفع پاسخگو به کار بسته‌اند، مردمی کردن بازده طرح است. توانایی انتشار مواد و مصالح تاریخ شفاهی شامل فایل الکترونیکی و متن پیاده‌شده آن از طریق درج در اینترنت به سوژه تازه‌ای برای بحث درباره دسترسی‌پذیری و مالکیت تبدیل شده است. تاریخ شفاهی به برکت انقلاب دیجیتالی به دنیای جدیدی پرتاب شده که تقریباً به هر کسی اجازه می‌دهد به مدد ضبط‌صوت و دوربین‌های نسبتاً ارزان‌قیمت و ساده وارد عرصه تاریخ شفاهی شود، و در صورتی که دستاورد نهایی پروژه روی وب‌سایتی قرار گیرد دستیابی عده زیادتری را به آن ممکن می‌سازد، در حالی که این امکان در مورد آرشیوهای سنتی فراهم نیست.
...
38
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»