چشم در چشم آنان(18)

وقتی دیدند نمی‌توانند حریف ما بشوند، ‌دست و پاهایمان را بستند و سرم وصل کردند. شروع کردم به الله‌اکبر گفتن و لا‌اله‌الا‌الله گفتن و شعار دادن. مدتی که سر و صدا کردیم و شعار دادیم. گفتند باشد. صلیب سرخ خواهد آمد. فهمیدیم می‌خواهند ما را از آن وضع بیرون بیاورند و با سرم مقداری آب زیر پوست ما برود و از آن شرایط ضعف بیرون بیاییم، بعد صلیب سرخ ما را ببیند. دو لیتر سرم را در عرض یک ساعت، شاید هم کمتر وارد بدن ما کردند.

چشم در چشم آنان(17)

از لحاظ جسمی در وضع بدی به سر می‌بردیم. من سرگیجه داشتم. نشستن برایم عذاب‌آور بود. مریم را با صندلی آورده بودند. بقیه هم حال وخیمی داشتند. صحبت‌ها به این‌جا ختم شد که ما گفتیم اعتصاب غذا را نمی‌شکنیم و او قول داد که به خواسته‌های ما رسیدگی شود.

چشم در چشم آنان(16)

روزهای اول ضعف و ناراحتی بیشتری وجود داشت، چون بدن هنوز شرایط جدید را نپذیرفته بود. روز پنجم با اینکه وضع جسمانی خوبی نداشتیم و ضعف شدیدی احساس می‌کردیم، مریم گفت من خودم را به بی‌‎حالی و غش می‌زنم و شما سر و صدا راه بیندازید ببینیم چه واکنشی نشان می‌دهند. این کار را کردیم. آمدند او را بردند به اتاق نگهبانی و خواستند سرم وصل کنند که مریم نگذاشته بود و او را آورده و انداختند داخل سلول و گفتند اگر حالت بد بود، می‌گذاشتی سرم وصل کنیم.

چشم در چشم آنان(15)

صبح روز چهارم ما را بردند پیش مسئول زندان. اول می‌خواستند من و مریم را ببرند که قبول نکردیم. گفتیم ما با هم می‌رویم. نگهبان گفت: «شما دو نفر بیایید من یک نفر نمی‌توانم همه را با هم ببرم.» بعد می‌آیم و دو نفر دیگر را هم می‌آورم. چشم‌هایمان را بستند و ما را بردند پایین. مرد چاق و هیکل‌داری پشت میز بود. تعارف کرد بنشینیم. گفتیم تا آن دو نفر نیایند، نمی‌نشینیم. گفت شما مسئول زندان را می‌خواستید،‌ من هم مسئول زندانم.

چشم در چشم آنان(14)

آن روزها سر نماز که با خدا صحبت می‌کردم، خواستم که یک عیدی خوبی به مادرم بدهم. حالا اگر آزادی هم نبود، لااقل خبری از ما داشته باشند. البته شنیده بودم که باخبر شده‌اند که ما اسیریم، ولی نامه‌ای که خودم بنویسم، چیز دیگری بود. اواخر سال 60 بود که در مورد تصمیمی که از مدت‌ها قبل در سر داشتیم و گاهی درباره‌اش صحبت می‌کردیم، بیشتر فکر کردیم.

چشم در چشم آنان(13)

یک‌بار دیگر هم دندانم درد می‌کرد و باید کشیده می‌شد. مرا به درمانگاه دانشگاهشان بردند. آنجا مجهزتر بود. با ماشین مرا از زندان خارج کردند. برایم خیلی جالب بود که بعد از یک سال و اندی بیرون را می‌دیدم. در درمانگاه هم پزشک‌ها سؤال می‌کردند کی هستی و از کجا آمده‌ای؟ فهمیده بودند که آدم معمولی نیستم. توضیح که می‌دادم،‌ چند نفری جمع شده بودند دور هم و پچ‌پچ می‌کردند.

چشم در چشم آنان(12)

چیزی به پایان سال 1360 نمانده بود. یک روز آمدند گفتند وسایلتان را بردارید. چیزی نداشتیم، فقط پتوها و لیوان و دو تا ظرف غذا بود. خواستند چشم‌هایمان را ببندند، سر و صدا کردیم که با این پتوها و این وسایل مگر می‌شود با چشم بسته حرکت کرد؟ سرباز با مسئول زندان تماس گرفت و اجازه ندادند که چشم‌هایمان باز باشد.

چشم در چشم آنان(11)

بعد از حدود کمتر از 24 ساعت دوباره ما را به سلول قبلی آوردند. حال کسانی را داشتیم که از مهمانی برگشته باشند. و در خانه خود احساس راحتی کنند. وقتی وارد سلول شدیم، به نظرمان رسید خیلی تاریک‌تر از قبل شده است. متوجه شدیم که روی پنجره سلول و محفظه لامپ یک توری آهنی زده‌اند.

چشم در چشم آنان(10)

من در ایران با قلاب بافتنی خیلی کار می‌کردم و از آنجا که لطف خدا همیشه شامل حالمان بود، این‌بار هم خدا به یاری ما شتافت. در آن لحظه معنی الهام که تا آن زمان برایم یک سؤال بود ـ که خدا چگونه الهام می‌کند؟ ـ برایم کاملا جا افتاد و او عملاً نشانم داد که الهام چگونه صورت می‌گیرد. یک دفعه به ذهنم رسید که می‌توانیم سنجاق قفلی را به شکل یک سوزن صاف کنیم و سرش را به صورت قلاب درآوریم.

چشم در چشم آنان(9)

دومین ماهی بود که در زندان به سر می‌بردیم. محرم آغاز شده بود. با بچه‌ها به این نتیجه رسیدیم که باید مراسم عزاداری و سینه‌زنی داشته باشیم. شب اول محرم یک ربع سینه زدیم و نوحه خواندیم و یا حسین گفتیم. آن شب شیفت نگهبانی فینیش بود. محکم به در می‌زد ساکت شوید. سکوت زندان باعث می‌شد که کوچک‌ترین صدا به سلول‌های دیگر و همین‌طور نگهبان‌ها برسد. گفتم بچه‌ها بلندتر بگویید تا صدای نگهبان را نشنویم.
...
37
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 94

حادثه دیگر که باعث شد تصمیم آخرم را برای پیوستن به نیروهای شما بگیرم حماسه‌ای بود که آن سرباز گم شده آفرید. روزی یکی از گروههای گشتی ما یک سرباز شما را که گم شده بود اسیر کرد به موضع آورد سرباز جوانی بود در حدود بیست تا بیست و دو ساله. محاسن زیبایی داشت، وقتی سرباز را به موضع آوردند چند نفر جمع شدند. سرباز آرام بود و حرف نمی‌زد اما نارضایتی از اسارت کاملاً از چهره‌اش پیدا بود. سعی می‌کرد خونسردی خود را از دست ندهد. در همان ساعت یک کامیون ایفا آماده بود که چهل پنجاه تن از پرسنل را به مرخصی ببرد. مقصدش بصره بود.