سفرنامه هیروشیما- بخش سوم



11 مرداد 1392

هوا شرجی است، اما آزار نمی‌دهد. صبح می‌رویم به دیدن موزه‌ای که «مرکز حملات هوایی و خسارات جنگ توکیو» نام دارد. ساختمانی سه طبقه، اما کوچک است. پیرزنی مؤدب خیرمقدم می‌گوید. به طبقه دوم می‌رویم. می‌نشینیم. فیلمی پخش می‌کنند که نمایشگر بمباران وحشتناک توکیو توسط نیروی هوایی امریکاست. در نخستین ساعات سحرگاه 10 مارس 1945/ 19 اسفند 1323 حدود 300 بمب‌افکن ب- 29 محله شیتاماچی، در مرکز توکیو را بمباران می‌کنند. می‌گویند در این جهنمِ ساخت امریکا حدود 100هزار نفر جان می‌بازند و یک‌میلیون نفر آواره می‌شوند. این تهاجم هوایی، به نوشته برگه راهنمای موزه، یکی از صد بمباران توکیو، به وسیله بمب‌افکن‌های یادشده است. نقشه‌‌ای بزرگ، نقاطی را که با فرود بمب‌ها زخم برداشته، نشان می‌دهد. این فیلم دیدنی، به شیوه مستند، اما بازسازی شده، تلاش مادری را برای نجات کودکانش به تصویر می‌کشد. صحنه‌های باقی‌مانده از آن زمان توکیو، زمین سوخته و شخم‌خورده‌ای بیش نیست. دست‌اندرکاران موزه همگی کهنسال هستند. می‌گویند داوطلبانه کار می‌کنند و موزه هم با کمکهای مردمی و علاقه‌مندان به حفظ آن حادثه دهشتناک اداره می‌شود. مکان موزه در یکی از ویران‌شده‌ترین نواحی حملات هوایی ساخته شده است. برخی از کارکنان موزه بازماندگان همان بمباران هستند.

یکی از مردان موسفید موزه می‌گوید که ما برای اداره موزه مشکلات خودمان را داریم. گاه بودجه‌های تحقیقاتی از سران دولت به ما می‌رسد که رقم ناچیزی است. خاطرات برخی از نجات‌یافتگان را گرفته‌ایم. شمارشان شاید به 30 نفر برسد. گروه‌های دانش‌آموزی از این موزه دیدن می‌کنند، اما جهانگردان به این‌جا نمی‌آیند.

هنوز نشسته‌ایم. علی‌رضا یزدان‌پناه که سینه‌اش انبار سُرفه‌های شیمیایی است، بلند می‌شود. نخست سُرفه می‌کند و بعد بسم‌الله می‌گوید. چند جمله‌ای را از تهِ ریه‌های مجروحش بیرون می‌کشد: روزی که عراق جنگ را علیه ایران شروع کرد، 9 سال داشتم. اواخر این جنگ تحمیلی، در شانزده‌سالگی به جبهه رفتم. بمباران شیمیایی ریه و چشمهایم را به شدت مجروح کرد و پوستم را سوزاند. ما هم در موزه صلح تهران علیه جنگ و تجاوز تلاش می‌کنیم. دوست نداریم این تجربه تلخ برای هیچ ملتی تکرار شود.

با سُرفه، سخنش را تمام می‌کند.

زنی کهنسال با 82 سال سن، از شاهدان آن رخداد، برای‌مان حرف می‌زند. می‌گوید هنگام بمباران توکیو، 14ساله و در دوم دبیرستان درس می‌خواندم. آن زمان ما به چیزی جز پیروزی امپراتور فکر نمی‌کردیم. مدرسه را رها کردم و برای کمک به این هدف در کارخانه مشغول کار شدم. به شدت کار می‌کردیم. فکر می‌کردیم اگر استراحت کنیم، خیانت کرده‌ایم. در دهم مارس بمب در نزدیک خانه‌مان فرود آمد. پدرم تصمیم به کوچ گرفت. یک روز پیاده راه آمدیم تا به ایستگاه برسیم. آن‌چه دیدم، شهری سوخته بود. خیابانها قابل تشخیص نبود. کسان زیادی خود را به ایستگاه رسانده بودند. به شیمانه رفتیم. من آن‌جا لباس سربازان را می‌دوختم. امکان ادامه درس نبود. شش معلم و 26 هم‌کلاسی‌ام کشته شده بودند.

پیرزن آرام و کم‌هیجان ادامه می‌دهد: ما برای پیروزی‌مان برنامه داشتیم، ولی برای شکست‌مان، نه. ما گمان نمی‌کردیم بازنده جنگ باشیم. به پیروزی‌مان ایمان داشتیم. امریکا و انگلیس را دشمن خود می‌دانستیم. اصلاً همه خارجی‌ها را دشمن می‌شمردیم. اما باید بگویم که دیگر افکار من تغییر کرده است. من امروز به شما می‌گویم که باید همکار و دوست یکدیگر شویم.

بلند می‌شویم برای گردش و دیدن این موزه کوچک. عکس، تابلو، سند، لباس، ترکشها و... پشت شیشه‌ها و روی دیوارها به سادگیِ تمام، خودنمایی می‌کنند. نیم‌ساعتی در این سه طبقه تاب می‌خوریم. هنگام خداحافظی، با بانوی 82 ساله این موزه دست می‌دهم؛ با خیالی راحت!

هدیه‌ای که گرفته‌ایم، پرنده‌ای کاغذی و دست‌ساز با کاغذرنگی است. این کاردستی، به یاد «سوداکو»، دخترک جان‌باخته بمباران اتمی هیروشیما، ساخته می‌شود.

ادامه دارد...

هدایت الله بهبودی



 
تعداد بازدید: 3799


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»