نشست قصه گویی: کاوشی در اخبار تاریخی



سخنرانان تجربیات تقسیم و مهاجرت به پاکستان را به اشتراک می گذارند

اسلام آباد: این داستان که در هم تنیده با داستان پاکستان است، داستان های زندگی آنهایی است که این قصه را در طول دهه ها مشاهده کرده اند. آنها در میان واقعیت های قسمت هندی شبه قاره و مهاجرت به پاکستان زندگی کرده اند. در حالی که امیدوار بوده اند، اندوه و آشفتگی را شناخته اند و داستان هایی برای گفتن دارند.

به مناسبت گرامی داشتن سفر جمعی خود، آرشیو شهروندان پاکستان (CAP) یک نشست قصه گویی را روز پنج شنبه در پروژه تاریخ شفاهی در کوچ خاص برگزار کرد. برای بررسی موضوع «مهاجرت و کمپ های پناهندگان» یک فیلم ویدیویی سیاه و سفید به نمایش درآمد که مردمی را تصویر می کرد که در حال مهاجرت جمعی، سوار بر قطارها و هواپیماها از مرزها می گذشتند و پس از مهاجرت در اردوگاه ها که در ساختمان های عمومی استقرار داشتند، اسکان یافتند.

شارمن-عبید چینوی رییس CAP در حالی که تلاش های این پروژه برای مستندسازی، حفظ و تاریخ را توضیح می داد، گفت: ما می خواهیم یک تصویر از سال های اولیه پاکستان، این که چگونه نهادها شکل گرفتند، احساسی که از آن به وجود می آمد و از همه مهمتر، داشتن یک آرشیو تاریخی قدیمی که نسل فعلی بتواند حفظ کند و با آن به جلو برود را ارایه کنیم.

خجسته فرهت قاضی که در زمان تقسیم تنها 19 سال داشت، یادگاری های این سفر را با دلسردی جمع آوری کرده است. او گفت: من به طور طبیعی پیش بینی شکل دادن یک کشور تازه تاسیس را می کردم اما تنها پس از رسیدن به دهلی بود که متوجه وخامت اوضاع شدم.
او همراه شوهرش که کاپیتان ارتش بود و پسر هفت ماهه اش با سفر با یک اتوبوس که حامل سربازان و مهمات جنگی بود، و به عمد در هر یک از ایستگاه های بازرسی در طول مسیر توقف می کرد، سفر کرد. در این فاصله سه روزه، آنها حتی نیمی از فاصله تا پاکستان را طی نکردند. او به خاطر می آورد که در طول سفر گریه می کرد و باور نمی کرد که بتواند زنده بماند تا در این باره صحبت کند.

کشور ناهید شاعر و نویسنده درباره هماهنگی ای که در زندگی با دوستان هندو، مسیحی و سیک خود در هند داشت صحبت کرد. او با یادآوری گذشته به خاطر می آورد که با برادرانش گلی داندا بازی می کرد و «دختران آلیگار» را به عنوان قهرمان ستایش می کرد.

اما با اعلام تقسیم، همه چیز به سمت خراب شدن رفت. پدرش به زندان فرستاده شد و از خانواده شان خواستند تا کشور را ترک کنند. او می گوید : به ما ناگهان یادآوری شد که مسلمان هستیم... تنها یکی از پسر عموهای من از قتل عامی که صورت گرفت جان سلام به در برد آن هم فقط به این دلیل که فکر کردند او مرده است.

نسرین چیما که از خانواده ای سیاسی برخاسته ، از هیجانی که از سر دادن شعار Apna sar katwa ke rahenge, Pakistan banwa ke rahenge ایجاد می شد سخن گفت، که بدون درک کامل از آنچه معنایش بود به زبان می آمد. او گفت با شرکت در جلسه ها و دیدن قائد اعظم که برای او به عنوان یک دختر بچه چهره ای اصلی محسوب می شد، این هیجان به او دست می داد.

با این حال او از آنچه در نهایت پیش آمد اظهار تاسف کرد. او با اشاره به حملات تروریستی اخیر در کویته گفت: ما با رویاهای ساختن یک کشور جدید نه فرو رفتن به عمق فاجعه، به اینجا آمدیم. او اضافه کرد : آنهایی که شعار می دادند « Pakistan ka matlab kya، لااله الا الله» یکی از اولین افرادی بودند که با کشور سکولار و لیبرالی که قائد در نظر داشت، مخالفت کردند.

حمید علوی نویسنده که از جالندرز می آمد، گفت از ترس مرگ دست به مهاجرت زد. او درباره شورش های لاهور و ناامنی در میان محلات حرف زد. او از «هرم هایی از اجساد» یاد کرد که او در هنگامی که پسر بچه ای بیش نبود مشاهده کرد، تصویری که هنوز برایش فراموش کردنش سخت است.

در بخش پرسش و پاسخ ، یکی از حضار اظهار داشت که این قربانی شدن مسلمانان برای سرزمینشان نبود بلکه آنها را برای وطنشان قربانی کردند. او گفت : اگر همه چیز در یک هماهنگی عالی بود، پس چرا اقوام مختلف نتوانستند در کنار هم زندگی کنند؟ زنی از میان حضار به این سوال چنین پاسخ داد: برای بیرون انداختن یوغ استعمار بریتانیایی. به همین دلیل این مساله بیش از آنکه به مهاجرت مربوط باشد به استقلال ربط دارد.

نوشته: مریم عثمان
ترجمه: عباس حاجی هاشمی



 
تعداد بازدید: 3314


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»