اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 68

مرتضی سرهنگی

15 مهر 1402


خلبان شما مشتی خاک از زمین برداشت و آن را به فرمانده لشکر نشان داد ـ فقط نشان داد و حرفی نزد ـ و بعد از لحظه‌ای آن را محکم به صورت فرمانده لشکر کوبید، طوری که فرمانده مجبور شد برای چند دقیقه چشمانش را با دست بگیرد و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد. ولی در همان حال گفت «این خلبان دیوانه را از جلو چشمم دور کنید.» بعد گویا خلبان را به بغداد فرستادند. تا مدتها در واحد ما صحبت از جسارت و شجاعت خلبان بود. از او به عنوان یک افسر شجاع یاد می‌کردیم.

مدتی در یکی از بیمارستانهای مرزی بودم ـ در محلی به نام النشوه که در خاک عراق است. یک روز آمبولانس آمد و چهار سرباز مجروح عراقی را آورد. آنها را مداوا کردم و هر کاری که لازم بود روی جراحات آنها انجام دادم. یکی از پرستارها گفت «یک ایرانی مجروح هم در آمبولانس است. بیرون آمدم و به طرف آمبولانس رفتم. یک پاسدار مجروح با وضع بسیار ناهنجاری کف آمبولانس افتاده بود. تمام هیکلش خونی بود و خاک و خاشاک زیادی روی سر و صورت و لباسش دیده می‌شد. دستور دادم او را به اتاق بیاورند ولی سربازهای مجروح و چند بعثی که در آنجا بودند مخالفت کردند. حال پاسدار وخیم بود. شدیداً تمایل داشتم هر طور شده او را معالجه کنم اما می‌ترسیدم اصرار کنم. با این حال به آنها گفتم «من دکترم و شغلم یک شغل انسانی است. شما مجاز نیستید در کار من دخالت کنید. دوست یا دشمن هر که باشد باید از مرگ نجاتش دهم. ضمناً اگر این پاسدار را معالجه کنم شما می‌توانید از او اطلاعات بگیرید.» آنها قبول کردند و من پاسدار را معالجه کردم. او بیهوش بود. دو شیشه خون به او تزریق کردم. بعد از چند ساعت به هوش آمد و گفت «من کجا هستم؟ اینجا کجاست؟» و من همه چیز را برایش توضیح دادم. همان روز بعثیها او را به بیمارستان نظامی بصره بردند. این سپاهی تقریباً سی سال داشت. کفش اسپرت پایش بود. اورکت و شلوار آبی به تن داشت و موهای سرش هم کوتاه بود.

او به اتفاق نیروهای بسیج که جمعاً سی نفر می‌شدند حمله‌ای به مقر فرماندهی تیپ 20 کرده بودند. چند روز پس از اعزام پاسدار زخمی به بیمارستان نظامی بصره یکی از ستوانیارهای واحد که به مرخصی رفته بود آمد و گفت او را در بیمارستان قسمت اسرا دیده و حالش خیلی خوب بوده است.

 

حادثه دیگری که برایتان دارم در غرب هویزه اتفاق افتاد. وقتی شما بستان را گرفتید و نیروهای ما با چند ضدحمله قوی نتوانستند آن را دوباره پس بگیرند، دستور عقب‌نشینی آمد. دستور اکید داشتیم تمام قریه‌های اطراف بستان را با خاک یکسان کنیم و همین کار را هم کردیم. از این قریه‌ها تنها اسم دو قریه شیخ خزعل و رفیعه یادم مانده است که در حوالی کرخه‌نور است. تمام این قریه‌ها سکنه داشت که همه را جمع کردند و در پانزده تریلر جای دادن. جابه‌جایی سکنه قریه‌ها دو روز طول کشید. آنها را در محلی نزدیک بصره به نام قرنه اسکان دادند. بعد از تخلیه سکنه گردان تخریب لشکر 5 و 6 این قریه را ویران کردند. خانه‌های سست روستایی با بلدوزر ویران شد و ساختمانهای دولتی مانند مدارس و بهداری با تی‌ان‌تی. افراد ما تمام اسباب و لوازم آن قریه را به چپاول بردند ـ از در و پنجره تا موتور آب. وقتی این قریه‌ها با خاک یکسان شد تمام منطقه را مین‌گذاری کردند ـ البته با مین ناپالم که بسیار سوزنده است. ناگفته نگذارم از میان افراد این قریه‌ها کسانی بودند که به حزب خلق عرب وابستگی داشتند. فرماندهان ما آنها را مسلح کرده بودند. و از آنها به عنوان ستوان پنجم برای شناسایی مواضع نیروهای شما استفاده می‌کردند. در بیشتر مواقع به کمک آنها صدمات زیادی به نیروهای شما وارد می‌شد.



 
تعداد بازدید: 798


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»