اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 66

مرتضی سرهنگی

01 مهر 1402


...برگشتم به بهداری و مشغول مداوای افراد زخمی شدم. تعداد زخمیها آنقدر زیاد بود که به زحمت می‌توانستیم به آنها رسیدگی کنیم به سرعت همه را به پشت جبهه تخلیه می‌کردیم تا بهداری گنجایش زخمیهای دیگر را داشته باشد.

ساعت 3 بعدازظهر چند افسر بعثی آمدند و گفتند جنازه ستوان جواد جابر علیوی را تحویلشان بدهم. به آنها گفتم «همین‌جا باشید تا آن را بیاورم.» و به اتفاق یک سرباز پرستار به طرف کانتینر رفتم. وقتی در آهنی کانتینر را باز کردم بوی گندی از کانتینر بیرون زد. آنقدر این بود مشمئزکننده بود که بلافاصله در کانتینر را بستم تا نفسی تازه کنم و بعد از لحظاتی در کانتینر را دوباره باز کردم. حالت تهوع داشتم. به زحمت جنازه افسر بعثی را جلوتر کشیدم و روی برانکارد گذاشتم تازه متوجه شدم که بوی گند از جنازه این افسر بعثی است. تعجب کرده بودم که چطور ممکن است جنازه‌ای به فاصله چند ساعت این‌قدر متعفن شود. جنازه بسیجی را بو کردم. اصلاً بوی بد نمی‌داد. مثل یک دسته گل آرمیده بود. سرباز پرستار هم جنازه بسیجی را بو کرد و گفت «شاید نمرده است!» گفتم «نه. صبح خودم معاینه‌اش کردم. با این جراحات کسی نمی‌تواند زنده بماند.» شک کردم. دوباره نبض بسیجی را گرفتم. نمی‌زد. با اینکه شدت جراحاتش از آن افسر بعثی بیشتر بود ولی اصلاً بو نمی‌داد. در حالی که هر دو جنازه را همزمان در کانتینر گذاشته بودم.

به سرباز پرستار گفتم «تو راست می‌گوییم. او نمرده است.» همین یک جمله را گفتم. بیشتر می‌ترسیدم حرف بزنم. تفاوت شهید را با دیگری در آنجا بیشتر متوجه شدم. این یکی از فضیلتهای شهید است. بسیجی شما برای حق مبارزه می‌کند و افسر بعثی برای باطل. پس باید تفاوتی بین آنها باشد و این تفاوت را خداوند سبحان در وهله اول به این صورت که برایتان گفتم به من نشان داد.

جنازه متعفن افسری بعثی را تحویل دادم و آن را بردند. ماند جنازه بسیجی که ریش زیبایی داشت و خیلی هم جوان بود فاتحه‌ای برای او خواندم. بعد از ساعتی ان را به اتفاق دو سرباز و چهار بسیجی دیگر یکجا بردند و دفن کردند.

محل دفن آنها کنار جاده‌ایست که از پادگان حمید به جوفیر می‌رود. تقریباً پنج کیلومتر از پادگان حمید به طرف جوفیر.

پادگان حمید را که ویران می‌کردند حضور داشتم، وقتی هم که این پادگان به تصرف ما در آمد و هیچ نیرویی نبود که در مقابل ما بایستد باز شاهد بودم: در همان چهار روز اول جنگ ـ و پنج روز بعد که به این پادگان برگشتم نظامیان عراق حتی یک کاشی به جا نگذاشته بودند. حتی لوله‌های آب و پنجره‌ها را برده بودند. لشکر 5 در این منطقه مستقر بود. گردان تخریب این لشکر قبل از عقب‌نشینی، پادگان را با تی‌ان‌تی ویران کرد. فرمانده تخریب یک سرهنگ بود نامش را نمی‌دانم. ولی فرمانده لشکر 5 سرتیپ ماهر رشید تکریتی بود و فرمانده تیپ 20 سرهنگ عبدالمنعم سلیمان نام داشت که بعثی نبود ولی یک سرگرد بعثی به نام العزیزی را برای محافظت از او گماشته بودند که کوچکترین حرکت سرهنگ را گزارش می‌کرد. البته در یکی از حمله‌ها ترکش به کمر سرگرد خورد و سرگرد معلول شد.

چند شب قبل از حمله وسیع بیت‌المقدس، حادثه‌ای رخ داد که بسیار جال بود. آن شب یک گروهان کماندویی از گردان 3 تیپ 109 را در خط اول قرار داده بودند. این گروهان که قابلیت رزمی خوبی داشت با خط اول شما درگیر بود. طبق روش نظامی در مقابل خاکریز اول میدانهای فراوان مین قرار داشت ـ که خودتان می‌دانید برای جلوگیری از نفوذ نیروهای چریکی شما ایجاد می‌شود. آن شب صدای انفجاری از میدان مین برخاست فقط یک انفجار و حادثه دیگری در پی نداشت. فقط یک درگیری مختصر شروع شد که خیلی زود خاتمه پیدا کرد.



 
تعداد بازدید: 980


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 95

توپخانه ما پشتیبان دو گردان تانک البعث و خضیران بود. ما در منطقه دزفول مستقر بودیم. روز عملیات فتح‌المبین شاهد بودم چگونه سازمان ارتش عراق مانند خشتی که در آب انداخته باشند از هم گسیخت و رفته‎‌رفته از هر سو فرو ریخت. ساعتی بعد از حمله نیروهای شما بود که تازه ما پی بردیم چه حمله وسیعی آغاز شده است. ساعت 12 شب دستور رسید به طرف نیروهای شما گلوله پرتاب کنیم. هر چه گلوله می‌انداختیم می‌گفتند «کم است، بیشتر.»