اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 58

در آغاز حمله، نیروهای ما از منطقه پاسگاه شرهانی وارد خاک ایران شدند و پانزده کیلومتر پیشروی کردند. در بین راه قریه‌های زیادی را دیدم که سکنه آن فرار کرده بودند. حتی در یکی از قریه‌ها به خانه‌ای رفتم که هنوز ظرف غذای آنها روی چراغ و غذای داخل ظرف در حال پختن بود و چند استکان چای نیم‌خورده هم در وسط اتاق محقر و کوچک قرار داشت. افراد ما در این قریه پراکنده شدند و هر کس هر چه از اسباب و لوازم خانه‌ها را می‌دید برمی‌داشت ـ حتی قند و شکر و چای را.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 57

در حمله‌ای که برای آزادی خرمشهر از طرف نیروهای شما صورت گرفت (عملیات بیت‌المقدس) واحد ما در بندر این شهر ویران شده مستقر بود. زمزمه‌هایی شنیده می‌شد که تمام خرمشهر توسط نیروهای شما محاصره شده است؛ ولی باورکردنش برایمان خیلی مشکل بود. چون فرماندهان ما به هیچ‌وجه حاضر نبودند این شهر را از دست بدهند. صدام حسین بارها و بارها تأکید کرده بود که این شهر تا ابد در دست عراق خواهد بود. آن روز قسمتی از نیروهای شما به طرف بندر حمله آوردند و ما هم حمله کوچکی کردیم که با تلفات زیاد عقب نشستیم. اما دو نفر از بسیجیهای شما به دست ما اسیر شدند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 56

در جبهه طاهری ـ ماهشهر نیروهای ما دوازده سیزده نفر از بسیجیهای شما را اسیر کرده بودند. سن آنها بین 9 تا 13 ساله بود. آنها را به موضع آوردند. فرمانده دستور داد آنها را به همه مواضع ببرند و نشان سربازان بدهند و بگویند که این اطفال به جنگ ما آمده‌اند و همه آنها آتش‌پرست و کافرند. من هم به اتفاق ستوان یکم ثامر کامل توفیق به دیدن این بسیجیها رفتیم و با آنها سلام و علیک کردیم. یکی از بسیجیها از من پرسید «تو شیعه هستی؟» گفتم «بله. من شیعه هستم.» سرش را تکان داد. از ستوان ثامر هم پرسید. او گفت «من سنی هستم.» باز سرش را تکان داد. نمی‌دانم چه منظوری از این سؤال داشت ولی آن‌قدر برایش مهم بود که در آن ساعات اول اسارت برایش پیش آمده بود.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 55

در تاریخ 1981/1/15، در سوسنگرد، نیروهای شما به ما حمله کردند. فشار زیادی در این حمله بر نیروهای ما وارد شد و عقب‌نشینی کردیم. چند روز بعد نیروهای ما تجدید قوا کردند و ضدحمله زدند. این‌بار نیروهای شما عقب نشستند و ما جلوتر آمدیم. یکی دو روز از این حمله گذشته بود، با سروان نبیل طه که فرماندۀ گروهان ما بود در گوشه و کنار منطقه تازه تصرف شده قدم می‌زدیم. نامه‌ای پیدا کردیم. وصیتنامۀ پاسداری بود. سروان نبیل فارسی می‌دانست. نامه را خواند. از چهره‌اش فهمیدم که متأثر شده است.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 54

وقتی به این منطقه رسیدیم، بعد از کمی توقف دوباره حمله را شروع کردیم. این منطقه را شما سوسنگرد می‌گویید و ما خفاجیه. در این حمله نیروهای ما نزدیک شهر مستقر شدند و سوسنگرد را زیر آتش شدید قرار دادند. نیروی بسیار کوچکی در مقابل ما دفاع می‌کرد و قصد داشت از ورود نیروهای ما به سوسنگرد جلوگیری کند. فکر می‌کنم دوازده نفر می‌شدند. آنها دو تانک و یک توپ داشتند که در همان دقایق اول از بین رفت.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 53

شیخ قاسم مرا دید. با من صحبت کرد و سرزنشم کرد که چرا به جبهه برگشتم. قضایا را تعریف کردم و گفتم «هنوز آماده‌ام که پناهنده شویم» و پرسیدم «تو چرا در این مدت پناهنده نشده‌ای؟» او گفت: «وضعیت برای پناهنده شدن مساعد نیست. افراد بعثی کلیه سربازان و درجه‌داران را زیر نظر دارند. از طرفی در اطراف ما میدان مین و موانع بسیاری است که به این آسانی نمی‌شود به طرف نیروهای اسلام رفت.»

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 52

ما چند نفر به میل خود آمدیم جلوتر. اُسرای دیگری نشسته بودند بعد از مدتی همه ما خودبه‌خود در محلی جمع شدیم. نیروهای اسلام به ما آب و غذا دادند و بعد از آن یک کامیون آمد و ما را به آبادان منتقل کرد. در هتلی بودیم که سه یا چهار طبقه داشت. چند نفر از سربازان شما به اتفاق یک نفر عراقی که اهل نجف بود پیش ما آمدند و من به آن عراقی گفتم «اهل نجف هستم.» او گفت «اگر اهل نجف هستی چرا به جنگ اسلام آمده‌ای؟» و با عصبانیت افزود «من اهل نجف هستم، نه تو!»

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 51

ساعت تقریباً یک بعد از نیمه شب بود که نیروهای حقیقی شما را دیدم. آنها از کنار خاکریز ما عبور کردند و رفتند به پشت ولی هوا خیلی تاریک بود حتی گلوله‌های منور هم تأثیری نداشت. آنطور که ما می‌دانستیم نیروهای اسلام سه ساعت با موضع ما فاصله داشتند، در حالی که من ساعت یک نیروهای شما را دیدم. در این اردوگاه اسرا که الآن هستم سربازی بود که به اردوگاه دیگر منتقل شد. او هم در محاصره آبادان اسیر شده بود.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 50

درست چهار ماه است که به خانواده‌ام نامه ننوشته‌ام. قبلاً نامه می‌نوشتم حتی بعضی از مسائل دینی و مذهبی را برایشان مختصراً توضیح می‌دادم که تقریباً جنبه ارشادی داشت ولی متأسفانه هیچ‌کدام از نامه‌ها به دستشان نمی‌رسد زیرا حزب بعث نامه‌های اسرا را کنترل می‌کند و هر نامه‌ای که چیزی درباره اسلام در آن نوشته شده باشد به خانواده اسرا نمی‌رساند. هر چند خانواده من سید هستند ولی در تربیت من کوتاهی کردند و من آنها را مقصر می‌دانم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-49

دو ساعت از زخمی شدنم گذشته بود. هوا کم‌کم روشن می‌شد. همچنان مشغول خواندن قرآن بودم. تنهایی و زخم را فراموش کرده بودم. ناگهان متوجه شدم دو نفر از سربازان شما در فاصله نسبتاً زیادی به طرفم می‌آیند. خوشحال شدم. جان تازه‌ای گرفتم و با تمام قوا فریاد زدم. هر چه فریاد می‌کردم آنها نمی‌شنیدند. بالاخره هم مسیرشان را تغییر دادند و به طرف دیگر رفتند.
5
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 98

آن روز صبح که از سنگر بیرون آمدم جنازه آن افسر و گروهبان راکه به خاطر نماز خواندن گزارش کرده بودند دیدم: ستوان یکم عبدالرضا و گروهبان حسن. این گروهبان خبرچین بود که خبرها را به ستوان عبدالرضا می‌داد. من واقعه آن شب را نتوانستم برای کسی بیان کنم. خیلی دلم می‌خواست به آن پاسدار موتورسوار بگویم ولی فارسی نمی‌دانستم. متأسفانه نام آن پاسدار را نمی‌دانم اما می‌توانم هر دو پاسدار را از صورتشان بشناسم. آنها واقعاً انسان بودند. برای همین رفتار آنها خیلی به دلم نشست.