اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 68

خلبان شما مشتی خاک از زمین برداشت و آن را به فرمانده لشکر نشان داد ـ فقط نشان داد و حرفی نزد ـ و بعد از لحظه‌ای آن را محکم به صورت فرمانده لشکر کوبید، طوری که فرمانده مجبور شد برای چند دقیقه چشمانش را با دست بگیرد و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد. ولی در همان حال گفت «این خلبان دیوانه را از جلو چشمم دور کنید.» بعد گویا خلبان را به بغداد فرستادند. تا مدتها در واحد ما صحبت از جسارت و شجاعت خلبان بود. از او به عنوان یک افسر شجاع یاد می‌کردیم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 67

چند شب قبل از حمله وسیع بیت‌المقدس، حادثه‌ای رخ داد که بسیار جال بود. آن شب یک گروهان کماندویی از گردان 3 تیپ 109 را در خط اول قرار داده بودند. این گروهان که قابلیت رزمی خوبی داشت با خط اول شما درگیر بود. طبق روش نظامی در مقابل خاکریز اول میدانهای فراوان مین قرار داشت ـ که خودتان می‌دانید برای جلوگیری از نفوذ نیروهای چریکی شما ایجاد می‌شود. آن شب صدای انفجاری از میدان مین برخاست فقط یک انفجار و حادثه دیگری در پی نداشت. فقط یک درگیری مختصر شروع شد که خیلی زود خاتمه پیدا کرد.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 66

چند شب قبل از حمله وسیع بیت‌المقدس، حادثه‌ای رخ داد که بسیار جال بود. آن شب یک گروهان کماندویی از گردان 3 تیپ 109 را در خط اول قرار داده بودند. این گروهان که قابلیت رزمی خوبی داشت با خط اول شما درگیر بود. طبق روش نظامی در مقابل خاکریز اول میدانهای فراوان مین قرار داشت ـ که خودتان می‌دانید برای جلوگیری از نفوذ نیروهای چریکی شما ایجاد می‌شود. آن شب صدای انفجاری از میدان مین برخاست فقط یک انفجار و حادثه دیگری در پی نداشت. فقط یک درگیری مختصر شروع شد که خیلی زود خاتمه پیدا کرد.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 65

وقتی به شلمچه آمدیم دو ماه پشتیبان نیروها بودیم. فرمانده گردان ما سرگرد ستاد مأمور قاسم عبدالرحمن بود. به واحدهای ما ابلاغ کردند نیروهای ایرانی حمله کرده‌اند و باید هر چه زودتر قوای کمکی به خط مقدم برسد. ما بلافاصله آماده حرکت شدیم و به شلمچه آمدیم و رفتیم به خط اول. آتش توپخانه شما خیلی دقیق و سنگین بود. باعث تعجب همه بود که چطور توپخانه این‌قدر هدفها را می‌زند. در همان دقیق اول عده‌ای سربازها فرار کردند. فرمانده گردان دستور داد تمام اسلحه‌ها تیراندازی کنند تا آتش روی نیروهای شما سنگین شود و مانع ایجاد کند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 64

ستوانیار بازجو با کنجکاوی پرسید «روی سینه تو چه نوشته؟» و بعد از گرفتن پاسخ سری تکان داد و گفت: «خوب پس آمده‌اید که به کربلا تجاوز کنید.» پسرک بسیجی گفت: «شما اشتباه می‌کنید. ما اصلاً به کربلا تعلق داریم و برای همین است که حتی یک تیپ به اسم کربلا داریم.» ستوانیار با عصبانیت گفت: «اینها را بیرون ببرید. دیگر نمی‌خواهم اینها را ببینم.» من و دو سرباز مراقب، بسیجیهای شما را از مقر بیرون آوردیم. آنها بسیار خسته و گرسنه بودند. چند نفر از آنها زخمهای جزئی داشتند و لباسشان خونی بود.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 63

دو سرباز جوان، ما را داخل سنگری آوردند و گفتند «تا صبح همین‌جا می‌مانیم.» اصرار کردیم هر چه زودتر از این مخمصه نجاتمان دهند مبادا گلوله‌ای بیاید و کشته شویم. زیرا تا همین‌جا هزار خطر را از سر گذرانده بودیم و حیف بود اگر در این لحظات کشته می‌شدیم. سربازهای مراقب گفتند که نمی‌توانند و باید تا روشنی هوا صبر کنند تا تعداد اسرا بیشتر بشود و همگی را یکجا ببرند. به آنها التماس کردیم هر چه زودتر ما را به پشت جبهه ببرند ولی اثر نداشت و ماندیم تا پنج صبح. در همین چند ساعت هزار بار مردیم و زنده شدیم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 62

سربازی را می‌شناختم که از جبهه فرار کرده بود. اسم او علی حسین عبیدنور بود. شبانه نیروهای امن عراقی به خانه‌اش ریختند و او را دستگیر کردند. و فردا شب جسدش را تحویل خانواده‌اش دادند و گفتند به هیچ‌وجه اجازه برگزاری مجالس عزاداری ندارند. آقای خبرنگار، عراق کشوریست که حیوانات آن هم از دست حزب بعث و سازمان امنیت آسوده نیستند، چه رسد به ملت مظلوم و مسلمان ـ که واقعاً اسیر حزب بعث و دستگاه جبار صدام حسین تکریتی‌اند. بعد از چند ماه توقف نیروهای ما در منطقه الدیر، دستور جابه‌جایی آمد و واحد ما به طرف شرق بصره که منطقه عملیاتی رمضان بود حرکت کرد. در منطقه پاسگاه زید مستقر شدیم. همان شب نیروهای شما حمله را آغاز کردند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 61

فرمانده ساکت شهاب چون چیزی به دست نیاورد دستور داد قریه را ویران کنند. بلدوزرها آمدند و هر دو قریه را با خاک یکسان کردند. البته سرهنگ ساکت شهاب بعدها در جبهه دزفول در عملیات فتح‌المبین کشته شد. این سرهنگ مورد اصابت موشک هلی‌کوپترهای شما قرار گرفت و از بین رفت. روزی همین سرهنگ ساکت شهاب افراد را جمع کرده بود و سخنرانی می‌کرد. همان ساعت سرباز بخت‌برگشته‌ای که از جبهه گریخته بود به موضع آمد. نزدیک تجمع ما رسیده بود که نفهمیدم چطور گلوله‌ای از تفنگ یکی از افراد خودمان خارج شد و به او اصابت کرد. سرباز بیچاره در دم کشته شد.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 60

گفتم «شما فرمانده و سرگرد هستید چطور نمی‌دانید واحد تانک حماد کجاست!» قسم خورد که نمی‌داند خود در کجا است و واحدش به کجا می‌رود. خندیدم و از موضع بیرون آمدم و بعد از مسافت زیادی تقریباً ساعت ده شب موضع خودمان را پیدا کردم. چند روز گذشت و دستور حمله صادر شد. گردان تانک حماد شهاب و نیروهای ما شب حمله تا پنج کیلومتری پل نادری پیشروی کردیم. یک پادگان در این حوالی بود که نمی‌دانم نامش چه بود. گردان حماد به این پادگان حمله کرد و چهار اسیر و دو آمبولانس و یک تانک به غنیمت گرفت.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 59

دو روز از وارد شدن ما به خاک شما نگذشته بود که گلوله‌ای نمی‌دانم از کجا آمد و یک ترکش کوچکش به سر استوار بوحیر خورد و او را مجروح کرد. استوار دیوانه شد. او را به پشت جبهه بردند و به بیمارستان نظامی الرشید بغداد فرستادند. دو روز از وارد شدن ما به خاک شما نگذشته بود که گلوله‌ای نمی‌دانم از کجا آمد و یک ترکش کوچکش به سر استوار بوحیر خورد و او را مجروح کرد. استوار دیوانه شد. او را به پشت جبهه بردند و به بیمارستان نظامی الرشید بغداد فرستادند.
4
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 98

آن روز صبح که از سنگر بیرون آمدم جنازه آن افسر و گروهبان راکه به خاطر نماز خواندن گزارش کرده بودند دیدم: ستوان یکم عبدالرضا و گروهبان حسن. این گروهبان خبرچین بود که خبرها را به ستوان عبدالرضا می‌داد. من واقعه آن شب را نتوانستم برای کسی بیان کنم. خیلی دلم می‌خواست به آن پاسدار موتورسوار بگویم ولی فارسی نمی‌دانستم. متأسفانه نام آن پاسدار را نمی‌دانم اما می‌توانم هر دو پاسدار را از صورتشان بشناسم. آنها واقعاً انسان بودند. برای همین رفتار آنها خیلی به دلم نشست.