برشی از خاطرات سردار محمدجعفر اسدی
دروغ جاویدان!
به انتخاب: فائزه ساسانیخواه
10 تیر 1404
از جنوب، زیاد خیالمان راحت نبود، اما جای درنگ هم نبود. کارها را به گردانها سپردیم و با قاسم سلیمانی و تعدادی از مسئولان المهدی رفتیم به سمت غرب. بعداً معلوم شد برای اینکه منافقین را عَلَم کنند، گفته بودند شرایط ایران بسامان نیست؛ شما مثل گلوله برف میمانید که اگر راه بیفتید تا برسید تهران، شدهاید بهمن و بر سر حکومت خراب شدهاید. همه نوع امکانات، از ضدهوایی، تانک و نفریر بگیر تا انواع سلاحهای سبک پیشرفته، به اینها داده بودند.
توطئه مشترک آمریکا و عربستان با همراهی عراق نتیجهاش شده بود حملة گروهی نادان و فریبخورده به کشور خودشان!
پیش از آنکه به آنجا برسیم، در شهر اسلامآباد جنایتهای زیادی مثل به رگبار بستن مجروحان در یکی از بیمارستانها که منجر به شهادت همۀ آنها شده بود، خلق کرده بودند. بعد هم سرشان را انداخته بودند زیر و آمده بودند به سمت کرمانشاه تا با فتح آنجا راهی تهران شوند!
در سهراهی چارزبر، که نقطهای بین اسلامآباد و کرمانشاه است، به اولین مانع میخورند که آخرین مانع هم میشود. همان روز، گروهی از بچههای لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص) در اردوگاهی نزدیک به چارزبر، منتظر اتوبوس بودند تا بروند مرخصی. اتوبوس دیر میآید و مجبور میشوند بمانند که خبر میدهند منافقین در راهند.
میروند تنگه را میبندند و خاکریز میزنند. ظاهراً یک تویوتا که پشت فرمانش زنی نشسته بوده، با سرعت سرسامآور پیشاپیش منافقان میآید و محکم ماشین را میزند به خاکریز و از روی آن پرتاب میشود این طرف. بچهها او را به رگبار میبندند و همین واقعه آغاز درگیری آنها با مهاجمان میشود.
ما با سلیمانی زودتر از بقیه رسیده بودیم به منطقه. حتی در سهراهی اسلامآباد، توسط عدهای از آنها که جاده را مسدود کرده بودند، به رگبار بسته شدیم.
یک فرودگاه اضطراری نرسیده به سهراهی بود که رفتیم آنجا و دیدیم محسن رضایی هم با چند نفر آمدهاند و روی تپهای همان نزدیکی دارند گفتوگو میکنند. گزارش وضعیت دادیم. محسن امکانات تماس نداشت. با کمک کریم مشغول، مسئول مخابرات لشکر المهدی، با اهواز تماس گرفتیم و با دستور فرمانده سپاه، نیروها را فراخوان کردیم. مسئولان اعزام نیروی اهواز، دست به کار شده بودند و نیروهایی که میآمدند جنوب، از ماشین پیاده نشده، راهی غرب میکردند.
اوج اقدامات بر ضد منافقین را صیاد شیرازی رقم زد. او هواپیماهای ارتش و هلیکوپترهای هوانیروز را به سرعت به منطقه کشاند و تا ما آمدیم نیرو و تجهیزات توپخانهای مستقر کنیم و نیروها را سامان بدهیم، هواپیماها و هلیکوپترها، مواضع منافقین را بمباران کردند و سازمانشان را به هم زدند. روز سوم بود که همه چیز آماده شد و حملۀ نهایی با عنوان عملیات مرصاد از سه محور آغاز شد. در آنجا به جز بچههای لشکر محمد رسول الله(ص) لشکرهای ثارالله، انصارالحسین، و المهدی هم وارد عمل شدند.
منافقین که ضربة سختی از هوانیروز و نیروی هوایی خورده بودند و وعدههای همراهی مردم با خود را توهم دانستند، ناامید با به فرار گذاشتند. بین راه بیشترشان کشته و اسیر شدند و تعداد کمی رسیدند به خاک عراق. بعداً که جنازههایشان دفن میشد، دیدیم خیلی از آنها از ترس گرفتار آمدن، قرص سیانور خوردهاند.
یادم است در پی منافقین، رسیده بودیم نزدیکیهای شهر کرند غرب که پیرمردی دست بلند کرد و ایستادیم. البته پیرمرد که نه! من خودم، سی را رد کرده بودم، اما برای بچههایی که همه 20 تا 25 ساله بودند، یک آدم پنجاه ساله، پیر به نظر میآمد. خودم پشت فرمان بودم. گفتم: «چیه پدر جان؟» نه زیر گذاشت و نه رو، شروع کرد به دعا تا نشست دوباره شروع کرد که من توی اسلامآباد هفت تا پاسدار تحویل دادم. به دخترها و پسرهای شما آب و نان رساندم...
ما اولین ماشینی بودیم که رسیده بودیم آنجا و او فکر میکرد از نیروهای منافقین هستیم. گفتم: «دوست داری مسعود رجوی رو بینی؟» گفت: «از خدا میخوام.» گفتم: «بالاخره خدمت کردی باید مزدت رو بگیری.» دوباره شروع کرد به بد و بیراه گفتن. قسم خورد که من تا به حال حتی یک کوپن نگرفتهام و منتظر بودم بیایید نجاتمان بدهید. به شهر که رسیدیم، دادمش تحویل حفاظت و گفتم که اینها میبرندت پیش مسعود رجوی!
سر راهمان ماشینی دیدیم که دختری منافق پشت فرمان، تیری به سرش خورده بود و کلاهش افتاده بود روی صندلی کناری. کلاه را برداشتم. هنوز هم دارم آن را. اسمش را نوشته بود و داخل پرانتز اسم مریم را. بعد دیدیم مردها هم همین کار را کردهاند و اسم مسعود را نوشتهاند که معنیای جز حماقت و مسخ شدن نداشت.
عملیات فروغ جاویدانِ منافقین که به نظرم دروغ جاویدان بود و در آن گروهی فریبخورده در رکاب یکی از جنایتکارترین دیکتاتورهای تاریخ، به روی ملت خود اسلحه کشیدند، چهار روزه شکست خورد. ظهور دوبارۀ قدرت ایران با کشته شدن بیش از چهار هزار منافق و سرباز عراقی که هیچ کس انتظار آن را با آن سرعتی که ما از خودمان نشان دادیم، نداشت، صدام را دوباره به هراس انداخت و خیلی زود اعلام کرد قطعنامه را میپذیرد. بسیج عمومی کشور در آخرین روزهای جنگ، کشورهای غربی را هم برای آغاز مذاکرات صلح به فکر چاره انداخت.
جنگ تحمیلی که ما از آن با عنوان دفاع مقدس یاد میکنیم، پس از هشت سال پایان یافت؛ در حالی که شک ندارم تا ابد در صدر تاریخ حماسی ملت ایران میماند. صدام، پیش از آغاز تجاوز به ایران در مقابل دوربینها، با پاره کردن قرارداد ۱۹۷۵، جنگی را آغاز کرد که در همان هفتة اول معتقد بود: «عراق مرزهای خود را تعیین کرده، این (امام) خمینی است که باید اعلام کند مرزهایش کجاست.» دو سال بعد که نیروهایش از خرمشهر بیرون رانده شدند، مزوّرانه گفت خواهان صلح است، اما در پایان جنگ به کمک سلاحهای شیمیایی، دوباره قصد کرد خرمشهر را بگیرد که باز هم شکست خورد و مجبور به عقبنشینی شد. وقتی در سال ۱۳۶۹ در نامهای به رئیس جمهور ایران اعلام کرد «مبنای صلح ما با ایران قرارداد ۱۹۷۵ است» معنیاش این بود که پیروز مطلق نبرد هشت ساله، ایران بوده است. او نه فقط در جنگ شکست خورد که جانش را هم بر سر قدرتطلبی گذاشت و به عنوان یکی از جنایتکارترین رهبران جهان، هنگامی که طناب دار را به گردنش آویختند، جمهوری اسلامی را عامل اصلی سرنوشت شومش دانست.[1]
[1] منبع: سجادیمنش، سیدحمید، هدایت سوم، خاطرات سردار محمدجعفر اسدی از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، سوره مهر، 1393، تهران، ص 339.
تعداد بازدید: 22








آخرین مطالب
پربازدیدها
شانههای زخمی خاکریز - 4
هر کس که میتوانست خودش را به پنجره رساند و سرش را بیرون کرد تا هوای تازه استنشاق کند. شیشه دستم را پاره کرده بود. یکی از بچهها گفت که بروم پانسمان کنم. گفتم: ـ آنها آنجا منتظر هستند، پام برسه کتک میخورم. یکی از بچهها که اسلحه را از دستم گرفته بود، پرسید: ـ دستت چه شده؟ با تردید گفتم: ـ شیشه رفته، پاره شده.






