اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 125

مرتضی سرهنگی

03 آذر 1403


دو تا از این سربازها تقریباً بیست ساله بودند و یکی حدود سی سال داشت. و هر سه آرپی‌جی و یک تفنگ داشتند.

آنها را به مقر تیپ سی‌وسه آوردند. سرتیپ ایاد دستور داد آنها را همان‌جا اعدام کنند. اعدام این سه نفر سرباز به عهده ستوانیار زیاره اهل بصره بود که من خانه او را هم بلد هستم. خانه‌اش در کوچه‌ای است به نام خمسه میل که خیلی معروف است. در ضمن این ستوانیار جاسوس حزب بعث بود. او افراد ناراضی را به فرمانده معرفی می‌کرد.

سه نفر سرباز شما را از مقر بیرون آوردند و ستوانیار زیاره آنها را به رگبار بست و هر سه را به شهادت رساند. آنها را همان‌جا در گودالی دفن کردند.

روزی در خرمشهر دو نفر از افراد جیش‌الشعبی با موتورسیکلت در جاده به دو نفر خرمشهری برخورد می‌کنند. آن دو نفر خرمشهری با افراد جیش‌الشعبی به زبان عربی صحبت می‌کنند و می‌گویند: «حال شما چطور است رفیق؟» (بعثیها همدیگر را رفیق خطاب می‌کنند.) و بعد از کمی صحبت اسلحه‌های خود را بیرون می‌آورند و هر دو عضو جیش‌الشعبی را می‌کشند و فرار می‌کنند؛ ولی عده دیگری از جیش‌الشعبی که در آن حوالی بوده‌اند. به تعقیب آنها می‌روند و آنها را به شهادت می‌رسانند و جنازه‌هایشان را در گورستان خرمشهر دفن می‌کنند. این گورستان نزدیک پادگان دژ خرمشهر است. من بندر خرمشهر را هم دیدم. افراد ما هر چه در این بندر بود بردند. در این بندر گندم، شکر، قند، سیمان، تیرآهن، الوار،‌ قالی، لوزم برقی و اتومبیل فراوان بود. بسیاری قالی بردند. ارتش هم هر چه احتیاج داشت از این بندر تخلیه می‌کرد. البته دستور تاراج این شهر از مقامات بزرگ حزب بعث صادر شده بود. من تقریباً چهارصد اتومبیل تویوتا را دیدم که همه آنها با گلوله‌های ما سوخته بود. خانه‌های خرمشهر هم مانند سایر مراکز به غارت رفت. من خود به چند خانه سر زدم. برایم جای تعجب بود. تمام این خانه‌‌ها کتابخانه کوچکی داشت که قرآن و سایر کتب مذهبی در آن بود. روی دیوارهای بیشتر خانه‌ها نوشته بودند «امانه الله و رسوله»؛ اما نیروهای ما به این حرفها اعتنا نداشتند. بعضی از آنها شیر توالت و دستشویی خانه‌ها را هم با خود می‌بردند.

در حسینیه خرمشهر گاوصندوق بزرگی مخصوص پول و اسناد قیمتی بود که افراد شهرداری بصره آن را با خود بردند. افراد ما پولهای ایرانی را که از خانه‌ها و مراکز خرمشهر به دست می‌آوردند به کویت می‌فرستادند و تبدیل به دینار عراقی می‌کردند. جمع مبلغ این پولها بسیار کلان بود و جالب است اگر بدانید شهرداری بصره از اول جنگ تا یکی دو ماه مانده به آزادی خرمشهر کامیونهای خود را هر روز به خرمشهر می‌فرستاد تا اموال ادارات و مراکز و خانه‌ها را می‌برد.

یک روز می‌خواستم داخل خانه‌ای شوم. عده‌ای گفتند «این جا نرو چون جنازه‌های زیادی در این خانه است.» در بیورن خانه هم جنازه جوانی روی زمین افتاده بود که سگها نیمی از آن را خورده بودند. شلوار جین به پای جسد بود. من به اتفاق چند نفر دیگر جسد را دفن کردیم.

حادثه دیگری که برای من بسیار جالب بود و روح شهامت شما ایرانیها را نشان می‌داد چند ماه پس از اشغال خرمشهر اتفاق افتاد.

روزی چند کامیون شهرداری بصره آمدند که اموال و اثاثیه ببرند. حدود بیست سرباز همراه آنها بودند. کامیونها در محلی ایستادند و افراد شروع به تخلیه اثاثیه کردند. بعد از چند دقیقه گلوله‌ای از خانه‌ای شلیک شد و یکی از سربازها را کشت. افراد ما پراکنده شدند و سنگر گرفتن. آنها با دقت اطراف را نگاه می‌کردند تا محل دقیق تیراندازی را پیدا کنند. بعد از چند دقیقه یکی از افراد به خانه‌ای ظنین شد. پانزده نفر به طرف آن خانه رفتیم. وارد یکی از اتاقها شدیم. پیرمردی در آن بود. پیرزنی هم آمد. آنها با دیدن ما ترسیدند و خودشان را جمع‌وجور کردند. به آ‌نها گفتیم: «اینجا چه می‌کنید؟» گفتند: «ما در شهر خودمان هستیم.» من پیش خود حساب کردم آن زن و شوهر پیر چطور در آن مدت در خانه مخفی شده بودند که هیچ‌کس متوجه آنها نبود! چطور زیر بارش آن همه گلوله زندگی کرده بودند. هر چه بود آنها سخت‌ترین زندگیها را داشتند.

بعد از کمی حرف زدن شروع به تجسس خانه کردیم. تمام اسباب و اثاثیه آنها را به هم ریختیم و توانستیم یک تفنگ برنو پیدا کنیم که هنوز از دهانه آن بوی باروت می‌آمد. مطمئن شدیم کشته شدن آن سرباز کار پیرمرد بوده است. ولی بعد از چند دقیقه دختر جوان تقریباً بیست‌ساله‌ای وارد شد. معلوم شد دختر تیراندازی کرده است. هر سه را اسیر کردیم و به مقر فرمانده تیپ بردیم. آنها را بعد از بازجویی به بصره فرستادند.

ما از کجا مطمئن شدیم دختر جوان سرباز ما را کشته است؟ خوب، معلوم بود. برای این که پیرزن و پیرمرد آنقدر توانایی نداشتند که بتوانند بالای پشت‌بام بروند و تیراندازی کنند. در ضمن دختر هیچ اعتراضی نکرد. از جسارت و نگاه‌های خشمگین او فهمیدیم که این کار فقط می‌تواند از او سر بزند. دختر، خیلی چابک و زرنگ بود و هیچ اعتنایی به این که ما او را اسیر کرده‌ایم نداشت.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 160


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 126

من در خرمشهر اسیر شدم. شب حمله تمام نیروهای ما با وحشت و اضطراب در بندرِ این شهر مچاله شدند. از ترس و وحشت، رمق حرکت کردن نداشتند و منتظر رسیدنِ نیروهای شما بودند. حدود دو شبانه‌روز هیچ غذا و جیره‌ای نداشتیم. نیروهای شما که آمدند دسته‌دسته افراد به اسارت آنان در آمدند و من هم با پشت سر گذاشتن حوادث بسیار عجیب و حیرت‌آور سوار کامیون شدم و از شهر ویران شده خرمشهر خداحافظی کردم.