سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3

تنظیم: لیلا رستمی

27 آبان 1403


سیصد و پنجاه و نهمین برنامه شب خاطره، با روایت آزادگان ارتش جمهوری اسلامی ایران 4 مرداد 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با عنوان «دوره درهای بسته2» برگزار شد. در این برنامه امیران محمود نجفی، حسین یاسینی، امیر سرتیپ احمد دادبین و شهاب وحیدیان به بیان خاطرات پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.

راوی سوم شب خاطره، امیر سرتیپ دادبین در ابتدای سخنانش گفت: زمانی که از دانشکده افسری فارغ‌التحصیل شدم به کردستان رفتم. حزب‌های دمکرات، کومله، رزگاری و چریک‌هایی فدایی در آنجا فعالیت داشتند. حدود پنج هزار روستا در کردستان و آذربایجان غربی است. آن احزاب، افراد این روستاها را سازماندهی کرده، به احزاب مختلف داده بودند. عراق و آمریکا نیز آنها را پشتیبانی می‌کردند. ما خودمان بودیم ولی فکر می‌کردند می‌توانند کردستان را آزاد کنند و در اختیار خودشان بگیرند؛ ولی جنگیدیم و آنها را از خاکمان بیرون کردیم.

راوی چهارم برنامه، دکتر شهاب وحیدیان متولد شهریور ۱۳۳۸ بود. او از کودکی آرزو داشت پزشک شود و با همین رؤیا به‌عنوان «پزشک وظیفه» وارد ارتش ‌شد. وی علاوه بر افتخار جانبازی، سال‌ها در اسارت بوده است. او ابتدای سخنانش گفت:‌ یکی از چیزهایی که همیشه برای من معجزه عجیب پزشکی است در دوران اسارت تجربه کردم. اولین باری که دانشجو بودم و به اتاق عمل رفتم یکی از استادهایم گفت: «پسرجان! ۱۵ دقیقه می‌ایستی و دستت را می‌شویی.»‌ و من به ساعت نگاه کردم و دستانم را با برس و بتادین ۱۵ دقیقه شستم تا دکتر اجازه دهد کنار تخت اتاق عمل بایستم و کمک کنم. جراحی برای یک دختر ۱۵ ساله بود که ضربه مغزی شده بود و چون کسی نبود کمک کند دکتر من را صدا کرد. این خاطره در ذهن من بود تا اسیر شدم.

روزهای اولی که در اردوگاه الرشید بودیم یک گروه زخمی وارد شدند که یکی از آنها جلیل دریایی بود که نامش همیشه من را به وجد می‌آورد و شادم می‌کند. او پایش تیر خورده و استخوان رانش خرد شده بود. تقریباً پایش آزاد بود. به دلیل اینکه پایش در آتل یا گچ مانده بود  عفونت کرده بود و من همیشه در ذهنم داشتم که خدایا! چه‌طور می‌شود همچین پایی را در یک همچین شرایطی درست کرد؟! همان داستان ۱۵ دقیقه شستن دست همیشه در ذهنم بود. هیچ چیزی نبود که عفونتش را شست‌وشو بدهم. باند کمی به ما می‌دادند. هر روز صبح هم چندین مجروح داشتیم که از ناحیه‌های شانه، پا و اندام مختلف دیگر مجروحیت داشتند.

جلیل وخیم‌ترین مجروح من بود و برای اینکه چرک‌های پایش را خالی کنم خیلی وقت‌ها پایش را بلند می‌کردم که چرکایش بیرون می‌ریخت. بعد با گازهایی که فقط بار اول نو بود پانسمان می‌کردم. دفعات بعد گازهایی که از پای جلیل درمی‌آوردم با پودر لباسشویی که می‌دادند می‌شستم و روی بند رخت آویزان می‌کردم که خشک شود برای فردا. زخمش طوری بود که من دستم را از پشت ران و زانویش درون پوست پایش می‌کردم و گازها را در آن حفره خالی پشت ساقش که از آن چرک می‌آمد فرو می‌کردم تا رفته‌رفته این حفره پر شد. زخم پای جلیل با آن باندها، بدون آنکه ۱۵ دقیقه با بتادین شسته شده باشد پانسمان می‌شد. کم‌کم زخم پای جلیل بعد از دو ماه بسته شد. من همیشه شاکر بودم و می‌گفتم اگر همچین معجزه‌هایی وجود دارد، ما هم آزاد می‌شویم. اگر بچه‌ها یادشان باشد من همیشه امید آزادی به بچه‌ها می‌دادم و اطمینان می‌دادم که ما حتماً برمی‌گردیم.

راوی ادامه داد: بیماری گال در اردوگاه ما شایع شده بود. برای دو نفر هم اعلام گال شد؛ یک سرهنگ و یک ستوان. تنها دارویی که می‌دادند پماد گوگرد بود که از بالای بدن تا نوک پنجه مالیده می‌شد و فرد برهنه در آفتاب می‌نشست تا آفتاب بخورد و پماد گوگرد اثر کند. سرهنگ و ستوان ما بدنشان سیاه شده بود، چون چند روز توی آفتاب نشسته بودند. پماد گوگرد برای درمان سال‌ها قبل از درس‌خواندن من بود و من یک بار که یکی از بچه‌ها مریض شده و مجبور بودیم او را به بیمارستان ببریم، پیش فرمانده‌ای به نام رائد رفتم. او در بین فرماندهان با شعورتر و مهربان‌تر بود. به او گفتم: « اگر در اینجا گال شایع شود آبروی شما می‌رود. اجازه بده من به بیمارستان بروم و داروی گال درخواست کنم.»

همراه آن اسیر به بیمارستان رفتم. با صحنه‌ای مواجه شدم که وای از آن بیمارستان! بچه‌های خودمان و سربازها در راهرو بیمارستان در مدفوع، اسهال، ادرار و استفراغ دراز کشیده بودند. جمعیت بچه‌‌ها آنقدر زیاد بود که من گفتم: «خدایا! اینا نجات پیدا می‌کنند یا نه؟!» به‌هرحال سراغ اتاق مدیر بیمارستان یا پزشک‌های بیمارستان را گرفتم. داخل اتاق سه پزشک نشسته بودند. گفتم: «در اردوگاه ما گال شایع شده و شما داروی گوگرد به ما دادید. داروی گوگرد داروی قدیمی است.» گفت: «آها! چی بدیم پس؟!» گفتم: «چرا گامابنزن نمی‌دید؟!» گفت: «اِ...! شما گامابنزن می‌شناسید؟» گفتم: «ما خیلی بهتر از شما می‌شناسیم. آن موقعی که شما هنوز هیچی بلد نبودید ما دکتر و استاد داشتیم. ما دانشگاه جندی‌شاپور داشتیم.» آنها گفتند: «خب باریکلا! باریکلا! انگلیسی هم بلدی با ما صحبت می‌کنی! برات می‌فرستیم.» برای ما چند جعبه فرستادند.

صبح روز بعد من از فرمانده اردوگاه خواستم که اجازه بدهید با بچه‌ها صحبت کنم. از بچه‌ها خواستم که هرکدامتان علائم گال دارید بیاید خودتان را معرفی کنید. برای اینکه درمانش دیگر درمان سرهنگ و ستوان نیست. درمانش یک درمان خیلی ساده است که من فقط یک دوا به شما می‌مالم. ۱۶ یا ۱۷ نفر آمدند که ۱۳ نفر گالی بودند و درمان کردیم. در اردوگاه جشن پتو می‌گرفتیم. در جشن پتو، پتوها و لباس‌ها را در دیگ‌های پخت غذا که از آشپزخانه قرض می‌گرفتیم می‌‌جوشاندیم. برای اینکه داروها حرام نشود خودم دارو به بچه‌ها می‌زدم و الحمدالله گال از داخل اردوگاهمان رفت.

راوی در پایان خاطراتش گفت: جلیل به‌خاطر سکون، حرکات کندش و شاید استعداد سنگ‌سازی، سه عدد سنگ درکلیه‌اش ایجاد شده بود. طوری شده بود که این سه سنگ پشت سر هم قرار گرفته بودند و شانس دفعش وجود نداشت. دیگر صحبت سر آن بود که جلیل به بیمارستان برود و عمل کند. البته من چیزی از جریان بیمارستان برای بچه‌ها نگفته بودم. با خودم گفتم اگر قرار شود کسی به آن بیمارستان برود سکته می‌کند. گفتم اگر جلیل به آنجا برود و عملش کنند می‌میرد. چون بیمارستان واقعاً بیمارستان عفونت بود. اسمش بیمارستان نبود، عفونت‌خانه بود.

از نگهبان‌ها اجازه گرفتم و پشت سیم‌خاردارها رفتم. گیاه خارشتر را به میزان خیلی زیاد چیدم و در یکی از آن دیگ‌های بزرگی که پتوها را می‌جوشاندیم آب ریختم. یک محلول خیلی غلیظ درست کردم. خانوم من قبل از اینکه به سربازی بروم دعایی برای من گذاشته بود که این دعا همراهم بود. به سمت آسایشگاه هفت دویدم و به جلیل گفتم: «این سه تا شیشه را بخور و این دعا را هم زیر سرت بگذار. ان‌شاءالله خدا کمک می‌کند.» صبح، درِ آسایشگاه باز شد و جلیل با پای مجروحش به‌سختی پیش من آمد. کفِ دستش سه تا سنگ بود.

پایان



 
تعداد بازدید: 185


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 126

من در خرمشهر اسیر شدم. شب حمله تمام نیروهای ما با وحشت و اضطراب در بندرِ این شهر مچاله شدند. از ترس و وحشت، رمق حرکت کردن نداشتند و منتظر رسیدنِ نیروهای شما بودند. حدود دو شبانه‌روز هیچ غذا و جیره‌ای نداشتیم. نیروهای شما که آمدند دسته‌دسته افراد به اسارت آنان در آمدند و من هم با پشت سر گذاشتن حوادث بسیار عجیب و حیرت‌آور سوار کامیون شدم و از شهر ویران شده خرمشهر خداحافظی کردم.