خاطرات بتول برهان‌اشکوری

همسر شهید محمدجواد تندگویان

به انتخاب: فریبا الماسی

07 آبان 1403


خورش را هم زد و آن را چشید. همه چیز آماده بود. زیر آن را خاموش کرد. خیار، کاهو و گوجه‌فرنگی را از یخچال بیرون آورد و کنار کاسۀ سالاد گذاشت و مشغول درست کردن سالاد شد. امروز ظهر سمیه‌هدی و یوسف برای ناهار می‌آمدند و او غذای دلخواه یوسف را پخته بود. مشغول خُرد کردن کاهو بود که زنگ در به صدا درآمد. خودشان بودند؛ یوسف و هدی. به موقع رسیده بودند. یوسف از گردن مادربزرگ آویزان شد و او را بوسید. منتظر بود تا از مادربزرگ جایزه‌اش را بگیرد. او هم لبخندی به یوسف زد و در یخچال را باز کرد و یک بسته شکلات به نوه‌اش داد. به او گفت:

  • اما یادت نرود، بعد از غذا آن را بخوری، باشه مامان جان؟ یوسف با شیطنت لبخندی زد و گفت:
  • فقط یک گاز کوچولو!
  • بعد از غذا عزیزم، بعد از غذا...

یوسف خودش آن را درون یخچال گذاشت، خندید و از آشپزخانه بیرون دوید. هدی هم پیش رفت و مادرش را بوسید. گفت:

  • من سالاد را درست می‌کنم! شما اگر کاری دارید، بروید به کارتان برسید.
  • نه، کاری ندارم. فقط باید سفره را بیندازم.

هدی در سکوت خیارها را خُرد می‌کرد که از مادرش پرسید:

  • ببینم، راستی با خبرنگار آن ویژه‌نامه مصاحبه کردی؟
  • بله، انگار تمام زندگی‌ام را دوباره مرور کردم. کلی از خاطراتم زنده شدند.
  • من هم همین‌طور. یک جوری که انگار از دلتنگی داشتم خفه می‌شدم. پریروز هم رفتم یک سر به بابا زدم!
  • تنهایی؟
  • بله، تنهایی.

مادر چهره در هم کشید و به فکر فرو رفت. دلش نمی‌خواست که دخترش تنها سر خاک پدرش برود. نگرانش می‌شد. دوست نداشت دختر کوچکش غصه بخورد و رنج ببرد. با این وجود نمی‌توانست کاری بکند. او می‌دانست که دخترش دیگر خودش مادر شده است و حالا سرش به کار و زندگی‌اش گرم است.

خود او هنگامی که از هدی جوان‌تر بود، مسئولیت سه فرزند را تنهایی به دوش می‌کشید. در حقیقت او تنها هفت سال کنار همسرش زندگی کرده بود. خیلی هم زود طعم تلخ دوری را چشیده بود. چند ماه بعد از شروع زندگی، محمدجواد دستگیر شد و به زندان ساواک افتاد و بعد از شروع جنگ هم در همان ابتدا، به اسارت نیروهای عراقی در آمد و بعد هم که شهادت...

از همان ابتدا می‌دانست که کار بر همین منوال است، چون جواد به هنگام خواستگاری، با لحنی کاملاً صادقانه به او گفته بود:

  • هر ساعتی ممکن است ساواک من را دستگیر کند. شما با این مسأله مشکلی ندارید؟ با این شرایط، قبول می‌کنید این زندگی را با هم شروع کنیم؟
  • مشکلی نیست، من قبول می‌کنم.

او در خانواده‌ای بزرگ شده بود که اغلب افراد آن با فعالیت‌های سیاسی آشنا بودند و خودش نیز با این نوع افکار بیگانه نبود. برای همین هم آن‌ها جشن عقد بسیار مختصری در خانۀ پدری محمدجواد برگزار کردند، چند ماه بعد هم او خیلی ساده به خانۀ پدرشوهرش رفت و زندگی مشترکش را در همان‌جا آغاز کرد.

هنگامی که جواد زندانی بود، دو بار همراه پدر و مادر جواد به ملاقات او رفتند و هر بار هم خیلی کوتاه. هنگامی که مهدی به دنیا آمد هم او یک بار همراه با فرزندش به ملاقات همسرش رفته بود. این ملاقات‌ها به حدی کوتاه بود که تنها فرصت حال‌ و احوال‌پرسی پیدا می‌کردند. همین. فقط یک بار بود که فرصت بیشتری به دست آمد و محمدجواد توانست چیزی به همسرش بگوید:

  • به قم بروید، و به علما بگویید که در این‌جا اجازه نمی‌دهند نماز جماعت بخوانیم. به آن‌ها بگویید مأمورهای زندان برای این کار ما را به زیر هشت می‌برند و حتی اجازه نمی‌دهند از مُهر استفاده کنیم!

جالب این‌جا بود که وقتی جواد نام مهدی را به خانواده پیشنهاد کرد، همسرش فقط لبخندی زد و سکوت کرد. چون او نیز به همین نام فکر کرده بود. آن روز جواد به آن‌ها سفارش کرده بود:

  • دقت کنید که این نام را درست ادا کنید، نه مثل عوام.

باید حتماً مهَدی صدایش کنید.

بعد از آزادی از زندان، محمدجواد خیلی عصبی بود و فشار روحی بسیار شدیدی را تحمل می‌کرد. او هفت ماه تمام زیر شکنجه بود، ولی هیچ‌وقت دوست نداشت از سختی‌های زندان سخنی به میان آورد. خیلی حساس و زود رنج شده بود و همیشه نگران بود که دوباره دستگیرش کنند. او به لحاظ معیشتی هم مشکل داشت. نمی‌توانست سر کار برود، چون برای کارهای دولتی از او برگۀ عدم سوء پیشینه می‌خواستند و به خاطر زندان رفتنش نمی‌توانست چنین برگه‌ای بگیرد. تا این‌که یکی از دوستانش کاری در بوتان گاز به او پیشنهاد کرد.

محمدجواد روزها سر کار می‌رفت و شب‌ها هم برای این‌که حال و هوایش عوض شود، به همراه دوستش دکتر اعتمادی با اتومبیلی مسافرکشی می‌کرد، با این همه باز هم پس از مدتی مأموران ساواک به کارهایش حساس شدند. آن‌ها به در خانه‌شان آمدند و از در و همسایه پرس‌وجو کردند تا بفهمند که در طول این مدت او از تهران خارج شده است یا نه!

محمدجواد که از این وضعیت خسته شده بود، تصمیم گرفت به جای دیگری برود، ولی در شرایطی که او در آن گیر کرده بود، فقط یک جای دیگر برایش باقی مانده بود. آن هم محل کار آقای مهندس بوشهری بود؛ شرکتی به نام پارس توشیبا[1] در شهر رشت.

هنگامی که مهندس تندگویان در پارس توشیبا مشغول به کار شد، از طریق صاحب شرکت، دعوت شد تا برود و درس مدیریت بخواند. او به تهران آمد و در دانشگاه ICMS[2] ثبت‌نام کرد و پس از دو سال، مدرک فوق‌لیسانس خود را از آن‌جا گرفت. پس از آن بار دیگر به رشت بازگشت. در این هنگام او از هر فرصتی که پیش می‌آمد، برای شرکت در تظاهرات مخالف حکومت استفاده می‌کرد. تا این‌که از طرف شرکت مأموریت پیدا کرد به ژاپن برود. ماه محرم بود. آن روزها هم‌زمان شده بود با راهپمایی‌های مردم در ایام محرم و مهندس تندگویان از این‌که ناگزیر شده بود در چنین شرایطی میهن را ترک کند، ناراضی و نگران بود.

بعد از پیروزی انقلاب، او ابتدا در پالایشگاه تهران مشغول به کار شد و بعد هم به آبادان رفت. او هم از طرف وزارت نفت دعوت به کار شده بود و هم از طرف ستاد پاک‌سازی ادارات. به هر تقدیر، پس از مدتی وقتی پالایشگاه راه‌اندازی شد، تندگویان به سِمت مدیریت مناطق نفت‌خیز جنوب منصوب شد و پس از مدت کوتاهی همراه خانواده به اهواز نقل مکان کرد.

او هم‌چنان زندگی پر مشغله‌ای را می‌گذراند. مردی فعال بود و احساس مسئولیت بسیاری می‌کرد. پای‌بند به همسر و فرزندانش بود، اما با وجود این‌که آن‌ها را خیلی دوست داشت، به کارش نیز احساس تعهد می‌کرد و بسیار به آن اهمیت می‌داد. بسیار منظم بود، زود به سر کارش می‌رفت و دیرتر از دیگران به خانه باز می‌گشت. با این همه هر گاه که فرصتی دست می‌داد، وقتی بچه‌ها بیدار بودند، به منزل می‌آمد، هرکدام را روی یک زانوی خودش می‌نشاند و با آن‌ها بازی می‌کرد و به این صورت محبتش را به فرزندانش نشان می‌داد. همسرش هم بسیار قانع بود و هیچ‌گاه از چیزی شکایت نمی‌کرد. همین‌که می‌دید او سخت کار می‌کند و خوش‌حال است، او هم خوش‌حال بود...

  • آن روزها محمدجواد خیلی کار می‌کرد. سرش خیلی شلوغ بود و حتی فرصت سر خاراندن هم پیدا نمی‌کرد، اما با تمام این‌ها از کوچک‌ترین فرصتش هم برای رسیدگی کردن به بچه‌ها استفاده می‌کرد. مثلاً وقتی همه بیدار بودیم، به منزل می‌آمد، هر کدام از بچه‌ها را روی یک زانویش می‌نشاند و با آن‌ها بازی می‌کرد. یعنی به این شکل می‌خواست محبت پدرانه‌اش را به فرزندانش نشان بدهد. من هم بسیار قانع بودم و هیچ‌وقت از مشکلاتی که پیش می‌آمد گلایه‌ای نمی‌کردم. همین که می‌دیدم او دارد همۀ تلاشش را به کار می‌گیرد و سخت کار می‌کند، راضی بودم. از این‌که می‌دیدم او خوش‌حال است، من هم خوش‌حال بودم، تا این‌که برای پست وزارت به مجلس معرفی کرده بودند... مهندس تندگویان از اهواز به تهران نقل مکان کرد. او را برای تصدی پست وزارت به مجلس معرفی کرده بودند. در این هنگام اخلاق و کردارش کوچک‌ترین تغییری نکرده بود. در اتاقش به روی همه باز بود و کارش را با جدیّت بیش‌تری انجام می‌داد. در شرایط جدیدی که برایش پیش آمده بود، او بیش‌تر به خانواده‌اش سخت‌گیری می‌کرد. به سختی مراقب بود تا عضوی از اعضای خانواده یا یکی از نزدیکانش از بیت‌المال استفادۀ شخصی نکنند و اموال عمومی را بیهوده هدر ندهند. از اتومبیل اداره برای مصارف شخصی استفاده نمی‌کرد. برایش دشوار بود که از آن اتومبیل مدل بالا استفاده کند و خیلی از اوقات با پیکان شخصی خودش به سر کار می‌رفت. گاهی اوقات که راننده به دنبالش می‌آمد، وقتی جلسۀ مهمی داشت و راننده آرام رانندگی می‌کرد، به او می‌گفت:
  • بگذارید خودم پشت فرمان بنشینم، چون می‌خواهم به موقع به جلسه‌ام برسم.
  • آن روزها به دلیل وجود شرایط جنگی، محمدجواد ستادی در اداره تشکیل داده بود و خودش هم شب‌ها در ستاد می‌ماند. او با مرخصی دیگران موافقت می‌کرد، اما خودش کم‌تر به مرخصی می‌آمد. در نتیجه باید بگویم که در آن دوران بیش‌تر مسئولیت زندگی بر عهدۀ من افتاده بود و بچه‌های من حتی شب‌ها هم پدرشان را نمی‌دیدند. البته آن‌ها دیگر به این وضعیت عادت کرده بودند. شب‌هایی که او به خانه می‌آمد، معمولاً بچه‌ها خواب بودند.

شرایط، شرایط بسیار دشواری بود و مهندس تندگویان به خوبی توانسته بود وخامت اوضاع را درک کند، اما در همان شرایط، او نگران همسرش هم بود. چون همسر جوانش سه بار پشت سر هم باردار شده و وضع حمل کرده بود و به همین علت او اعتقاد داشت که همسرش باید بیش‌تر از خودش مراقبت کند، مهندس تندگویان که قرار بود به جنوب سفر کند، پیش از سفر به همسرش گفته بود:

  • نذر کرده‌ام که دیگر بچه‌دار نشوید!

وقتی هم که همسرش با تعجب علت را جویا شده بود، پاسخ داده بود:

  • چون بچه‌ها پشت سر هم به دنیا آمده‌اند، شما ضعیف هستید و نگه‌داری از بچه‌ها برای‌تان سخت است. از حالا نذر می‌کنم و وقتی هم که از جنوب برگردم، گوسفند را می‌کشم. آن روز پس از این گفت‌وگوی کوتاه، مهندس تندگویان خیلی عادی با همسر و فرزندانش خداحافظی کرده و به راه افتاده بود. او که تازه اولین حقوق وزارتش را دریافت کرده بود، بی‌آن‌که به کسی چیزی بگوید، آن را در جیب یکی از لباس‌هایش گذاشته بود تا در منزل باقی بماند، و تنها سیصد تومان از آن را برای خودش برداشته بود. گویی از طولانی بودن این سفر از پیش آگاه بود. گویی می‌دانست که در غیاب طولانی مدت او ممکن است اهل خانه به این پول نیاز پیدا کنند. تا این‌که یک روز، آقای علی‌اصغر لوح که از دوستان محمدجواد بود، به خانۀ آن‌ها تلفن کرد و از همسرش پرسید:
  • خانم تندگویان، شما خبر را شنیده‌اید؟

خانم تندگویان که از شنیدن چنین سؤالی آن هم تا این اندازه بی‌مقدمه، خیلی تعجب کرده بود، پرسید:

  • چه خبری؟
  • آقای مهندس تندگویان اسیر شده!
  • خبر اسیر شدن مهندس تندگویان را آقای علی‌اصغر لوح به من داد. تلفنی. جوری که من به شدت یکه خوردم، اما حقیقت این است که پیش از رفتنش، همۀ ما از او خواسته بودیم این بار به این مأموریت نرود. اصلاً خیلی از اطرافیان‌مان- دوست و آشنا- به او گفته بودند که ممکن است اسیر شود، اما جواد حرف کسی را که گوش نمی‌کرد.

دستِ آخر هم کار خودش را کرد. رفت و آن کاری که نباید می‌شد، شد. پس از این حادثه، اولین احساس ما نگرانی بود و بلاتکلیفی. در ابتدا پی‌جو شدیم تا شاید بتوانیم خبری از او به دست بیاوریم. شاید هم می‌توانستیم کس یا کسانی را پیدا کنیم که به طریقی بتوانند او را از دست دشمن نجات بدهند. از طرف آقای سادات خبر رسید که نیروهای لب مرز با دکتر چمران تماس گرفته بودند و از او کمک خواسته بودند. دکتر چمران هم به سرعت نیروهایش را جمع کرد و آن‌ها را فرستاد تا پیش از آن‌که محمدجواد را از مرز خارج کنند، او را نجات دهند، اما وقتی نیروهای دکتر چمران به لب مرز رسیدند، باخبر شدند که متأسفانه جواد را به عراق انتقال داده بودند و به این ترتیب، آن‌ها هم نتوانستند هیچ کاری برایش بکنند.

وقتی که هیچ خبری از محمدجواد به خانواده‌اش نرسید، آن‌ها بیش‌تر و بیش‌تر نگران شدند. آن‌ها روزبه‌روز تلاش می‌کردند تا شاید بتوانند کاری برای او بکنند و آقای سادات هم که از دوستان جواد بود، به آن‌ها کمک می‌کرد. او به مقامات ایرانی و خارجی نامه‌نگاری می‌کرد و پی‌گیر ماجرا می‌شد. آن‌ها حتی به صلیب سرخ هم متوسل شده بودند...

  • ما حتی به صلیب سرخ هم متوسل شده بودیم تا شاید آن‌ها بتوانند محمدجواد را در اسارت ملاقات کنند و خبری رسمی از او به ما بدهند. آقای سادات نامه‌هایی تنظیم می‌کرد و من و خانم بوشهری و خانم یحیوی آن‌ها را امضا می‌کردیم و برای مقامات می‌فرستادیم. حتی جلساتی هم در این خصوص برگزار شد که ما در آن‌ها حضور داشتیم و خواسته‌های‌مان را مطرح کردیم، اما نتیجه چندان مطلوب و رضایت‌بخش نبود. با این همه ما باز هم از پا ننشستیم. نباید ناامید می‌شدیم. ناامید نشدیم. در سال 1365 برای دیدار با مسئول صلیب سرخ و حقوق بشر، به ژنو سفر کردیم. حتی به دیدار صدراعظم اتریش هم رفتیم و از مقامات این کشور تقاضای کمک کردیم. تمامی این مسئولان به گرمی از ما استقبال کردند و قول همکاری دادند، ولی باز هم بی‌نتیجه بود...

در همان سال اول اسارت مهندس تندگویان دخترش سمیه‌هدی به دنیا آمد. دختری بود شیرین و بسیار دوست‌داشتنی، و مادرش سعی می‌کرد آن‌چنان که باید از او نگه‌داری کند. وقتی سمیه‌هدی چند ماهه بود، آن‌ها در خانه‌ای روبه‌روی سفارت روسیه زندگی می‌کردند. خانه‌ای سه طبقه که هر طبقه‌اش سه واحد مسکونی داشت. یک روز، صبح اول وقت، بلیزری که در مقابل خانۀ آن‌ها پارک شده بود، منفجر شد. منافقین درون اتومبیل مقداری تی‌ان‌تی گذاشته بودند.در این زمان خانوادۀ تندگویان، یحیوی و آیت‌اللهی در همین خانه زندگی می‌کردند. خانه آتش گرفت و وسایل منزل یکی‌یکی در حال انفجار بودند. خانم تندگویان که سعی می‌کرد بچه‌هایش را از خطر انفجار دور کند، به ناچار سمیه‌هدی را از پنجره به آغوش یکی از همسایه‌ها انداخت، مریم و هاجر را بغل کرد و به سرعت از خانه بیرون دوید. آن روز مهدی در خانۀ مادربزرگش بود. در واقع از زمانی که هدی به دنیا آمده بود، مادربزرگ بچه‌ها به عروسش گفته بود:

  • شما دست تنها هستید. بهتر است مهدی پهلوی ما باشد تا شما بتوانید به بچه رسیدگی کنید.

خوش‌بختانه در این حادثه به هیچ کس آسیب جدی نرسید و همگی از گزند انفجار به دور ماندند.

اکنون دیگر جنگ نیز خاتمه یافته و زمان آزادی اسرا فرا رسیده بود. خانم تندگویان چون اخلاق مهندس تندگویان را می‌دانست، می‌توانست پیش‌بینی کند که محمدجواد به این زودی‌ها باز نخواهد گشت. تا اسرا آزاد نمی‌شدند، او نمی‌آمد.

  • من اخلاق محمدجواد را خیلی خوب می‌شناختم. خیلی خوب می‌توانستم پیش‌بینی کنم که او به این زودی‌ها به خانه باز نخواهد گشت. یعنی تا همۀ اسرا آزاد نمی‌شدند، او هم نمی‌آمد. حالا دیگر انتظار امان‌مان را بریده بود. نیروهای صلیب سرخ هم او را ندیده بودند و معلوم نبود چه موقع نوبتش می‌شد تا به کشور باز گردد. اسرایی که آمده بودند، می‌گفتند: «ما مهندس تندگویان را تا سال 1365 در درمانگاه و هواخوری می‌دیدیم...» پس ما هم، هم‌چنان امید داشتیم که او زنده باشد و روزی بتواند به خانه‌اش بازگردد...

خانوادۀ مهندس تندگویان کماکان امیدوار بودند. امیدوار به این‌که بعد بعد از این چند سال او زنده مانده باشد و بتواند به خانه بازگردد. تا این‌که مهندس بوشهری و مهندس یحیوی هم آزاد شدند. خانم تندگویان حالش خوب نبود، به همین جهت خبر آزادی این دو را به او ندادند. همه به این فکر بودند که اگر خانم تندگویان ببیند که او همراه‌شان نیست، حالش بدتر می‌شود.

در سال 1370 خبر دادند که مسئولان عراقی می‌گویند مهندس تندگویان زنده نیست. پیش از آن هم یک بار گفته بودند که او خودکشی کرده و حالا می‌گفتند فوت کرده است. خانم تندگویان اعتراض کرد و گفت:

  • یعنی دولت نباید هیأتی را به عراق بفرستد تا از واقعیت جریان باخبر شود و مدارک درستی در این خصوص پیدا کند؟ دست آخر هیأتی مرکب از صلیب سرخ، پزشک‌قانونی، نمایندۀ وزارت امورخارجه، هلال‌احمر و هم‌چنین کمیسیون حمایت از اسرا و پدر و برادر همسر مهندس تندگویان به عراق رفتند.

این بار پس از این‌که آن‌ها پیکر مهندس تندگویان را به ایران آوردند، خانم تندگویان در بهشت‌زهرا روی همسرش را دید. حالا فقط یک سؤال در ذهن او بود. دوست داشت از محمدجواد بپرسد:

  • به من بگو، با این بچه‌ها چه کار کنم؟

اما گویی پاسخ این پرسش بارها و بارها با صدای آشنای محمدجواد در ذهنش چرخ می‌‌خورد. انگار محمدجواد با همان لحن مهربان همیشگی، آرام و پدرانه به او می‌گفت:

  • مراقب دخترها باش، فقط همین!

مادر با قلبی آکنده از اندوه و تنهایی مراقب فرزندان دلبندش بود. چون علاوه بر مهر مادری که او را به پیش می‌برد، احساس می‌کرد آن‌ها امانت‌های گران‌بهایی هستند که همسرش- محمدجواد تندگویان- به او سپرده است. یادگارهای ارزش‌مندی که او در غیاب پدرشان باید به خوبی از آن‌ها نگه‌داری می‌کرد. اکنون خانم تندگویان هر بار که فرزندانش را در کنار خانواده‌های خوب‌شان می‌دید، احساس سبک‌باری می‌کرد...[3]

 


[1] پارس خزر فعلی

[2] نام فعلی این دانشگاه، امام صادق(ع) است.

[3] رستمی، علی، وزیر نفت منم: روایت داستانی مهندس شهید محمدجواد تندگویان، همدان، انتشارات آل‌احمد، چ اول، 1389، ص 39.



 
تعداد بازدید: 281


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 126

من در خرمشهر اسیر شدم. شب حمله تمام نیروهای ما با وحشت و اضطراب در بندرِ این شهر مچاله شدند. از ترس و وحشت، رمق حرکت کردن نداشتند و منتظر رسیدنِ نیروهای شما بودند. حدود دو شبانه‌روز هیچ غذا و جیره‌ای نداشتیم. نیروهای شما که آمدند دسته‌دسته افراد به اسارت آنان در آمدند و من هم با پشت سر گذاشتن حوادث بسیار عجیب و حیرت‌آور سوار کامیون شدم و از شهر ویران شده خرمشهر خداحافظی کردم.