خاطرات زندانیان سیاسی

برشی از خاطرات آیت‌الله مکارم شیرازی

شب بود. هوا سرد و تاریک شده بود. یک کامیون ارتشی در کنار ژاندارمری (قم) در انتظار من و دو نفر دیگر از آقایان بود. برای هر نفر، دو مأمورِ مسلح تعیین شده بود. چون وضع قم به شدت ناآرام بود برای بیرون بردنِ ما زیاد عجله نشان می‌دادند. هنگامی که با 6 مأمور مسلح به محل (پلیس راه قم - اراک) رسیدیم، برف باریدن گرفت. در اینجا می‌بایست توقف کنیم تا ماشین عبوری فرا رسد و هر کدام به سوی مقصد تعیین شده حرکت کنیم.

سیصدوشصتمین شب خاطره -1

سیصدوشصتمین برنامه شب خاطره، با عنوان «یادواره شهدای غریب در اسارت» با یاد 12 شهید غریب شهرستان‌های استان تهران، 1 شهریور 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی برگزار شد. در این برنامه سرهنگ مجتبی جعفری، محمدجواد زمردیان و مهندس سعید اوحدی به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت. راوی اول شب خاطره، سرهنگ مجتبی جعفری متولد ۱۳۳۹ بود.

خاطرات حاج ابوالفضل الماسی

از مبارزان انقلاب اسلامی در قم

سلامتی همۀ رزمنده‌های اسلام بلند صلوات: «اَللّهُمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم.» این صدای زن‌هایی بود که در خانۀ ما جمع شده بودند و کمک‌های مردمی به جبهه را جمع‌آوری می‌کردند. پاییز سال 1359 جنگ تازه شروع شده بود و سیل کمک‌های مردمی به سوی جبهه‌ها راهی می‌شد. خانۀ ما از حضور خانم‌هایی پر می‌شد که صبح تا شب آذوقه‌ها را بسته‌بندی می‌کردند. گوشه‌ای از خانه چند نفر مشغول پاک کردن سبزی می‌شدند و کمی آن‌طرف‌تر چند نفر دیگر آجیل‌ها را در پاکت‌های کوچک می‌ریختند. دختربچه‌ها نیز با هم در چیدن این بسته‌ها در کارتن‌های بزرگ‌تر کمک می‌کردند.

خاطرات منیره ارمغان؛ همسر شهید مهدی زین‌الدین

گفت: «دیگه جنوب نیستیم، داریم می‌رم غرب. اونجا ناامنه. شما رو نمی‌تونم با خودم ببرم. باید برگردی قم.» قم خانه و زندگی نداشتیم، رفتم خانۀ پدرم. چند وقت بعد، تماس گرفت و گفت: «توی راهم. برو خونۀ بابام، منم میام.» آن شب را خوب یادم هست. مادرش فسنجان درست کرده بود؛ غذای مورد علاقۀ مهدی. پدرش هم انار خریده بود. مهدی از میان میوه‌ها انار خیلی دوست داشت. بعد شام، نشسته بودیم دور هم. داشتم انارها را توی کاسه دانه‌دانه می‌کردم. سکوت سردی سایه انداخته بود. کسی حرف نمی‌زد. حاج‌خانم فضای سنگین خانه را شکست. خیلی سؤال پرسید و مهدی هم جواب داد.

سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 3

یکی از چیزهایی که همیشه برای من معجزه عجیب پزشکی است در دوران اسارت تجربه کردم. اولین باری که دانشجو بودم و به اتاق عمل رفتم یکی از استادهایم گفت: «پسرجان! ۱۵ دقیقه می‌ایستی و دستت را می‌شویی.»‌ و من به ساعت نگاه کردم و دستانم را با برس و بتادین ۱۵ دقیقه شستم تا دکتر اجازه دهد کنار تخت اتاق عمل بایستم و کمک کنم. جراحی برای یک دختر ۱۵ ساله بود که ضربه مغزی شده بود...

سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره - 2

راوی دوم شب خاطره، امیر سرتیپ دوم آزاده حسین یاسینی، متولد ۸ تیر ۱۳۳۸ از شیرودِ رامسر بود. او دوست‌دار فوتبال نیز است. در دوره اسارتش 14 دوره مسابقه برگزار ‌کرد که همه افراد در هر دوره، 1 الی 2 ماه درگیر بودند. وی در اسارت تیم‌های حرفه‌ای دسته 1، 2، 3 و 4 راه می‌انداخت. این اتفاقات، سبب ‌شد دوستانش او را رئیس فدراسیون فوتبال در دوره اسارت بدانند. وقتی به ایران بازمی‌گردد داوطلبانه 23 سال به مناطق مرزی می‌رود.

سیصد و پنجاه و نهمین شب خاطره- 1

سیصد و پنجاه و نهمین برنامه شب خاطره، با روایت آزادگان ارتش جمهوری اسلامی ایران 4 مرداد 1403 در سالن سوره حوزه هنری انقلاب اسلامی با عنوان «دوره درهای بسته2» برگزار شد. در این برنامه امیران محمود نجفی، حسین یاسینی، امیر سرتیپ احمد دادبین و شهاب وحیدیان به بیان خاطرات خود پرداختند. اجرای این شب خاطره را داوود صالحی برعهده داشت.

خاطرات محمدنبی رودکی درباره عملیات محرم

محدودۀ عملیات محرم از ابوغریب تا پاسگاه بیات بود. نیروهای تیپ امام حسین(ع) که خط‌شکن بودند، در منطقۀ چم‌سری با طغیان رودخانه دویرج مواجه شدند. به طوری که بخش عمده‌ای از سه گردان آن‌ها را آب برد. صبح روز بعد، من و حسین خرازی به آن‌جا رفتیم. شهدای آن‌ها غالباً با کوله‌پشتی امدادگری، برانکارد و اسلحه به دست شهید شده بودند، از زیر گل‌و‌لای بیرون می‌آوردند.

سیصد و پنجاه ‌و هشتمین شب خاطره - 2

منطقه‌ کفی بود. دشمن، سنگری به ارتفاع 3 و مساحت 30 متر ساخته بود. آنقدر روی آن خاک ریخته بود که بالای سنگر، محل دیده‌بانی درست شده بود تا بتوانند به بالای آن‌ بروند و نیروهای ما را ببینند. این دیده‌بان‌‌ها را تقریباً 5/1تا 2 کیلومتر عقب‌تر از خط خودشان قرار می‌دادند تا به‌راحتی دیده نشود. فاصله خط دشمن با ما 8 کیلومتر بود؛ یعنی اگر می‌خواستیم خطی جلوی اینها داشته باشیم فاصله‌اش تقریباً 8 کیلومتر بود. من آن سنگر را دیدم و بالای آن‌ رفتم.

خاطرات بتول برهان‌اشکوری

همسر شهید محمدجواد تندگویان

خورش را هم زد و آن را چشید. همه چیز آماده بود. زیر آن را خاموش کرد. خیار، کاهو و گوجه‌فرنگی را از یخچال بیرون آورد و کنار کاسۀ سالاد گذاشت و مشغول درست کردن سالاد شد. امروز ظهر سمیه‌هدی و یوسف برای ناهار می‌آمدند و او غذای دلخواه یوسف را پخته بود. مشغول خُرد کردن کاهو بود که زنگ در به صدا درآمد. خودشان بودند؛ یوسف و هدی. به موقع رسیده بودند. یوسف از گردن مادربزرگ آویزان شد و او را بوسید. منتظر بود تا از مادربزرگ جایزه‌اش را بگیرد.
1
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 126

من در خرمشهر اسیر شدم. شب حمله تمام نیروهای ما با وحشت و اضطراب در بندرِ این شهر مچاله شدند. از ترس و وحشت، رمق حرکت کردن نداشتند و منتظر رسیدنِ نیروهای شما بودند. حدود دو شبانه‌روز هیچ غذا و جیره‌ای نداشتیم. نیروهای شما که آمدند دسته‌دسته افراد به اسارت آنان در آمدند و من هم با پشت سر گذاشتن حوادث بسیار عجیب و حیرت‌آور سوار کامیون شدم و از شهر ویران شده خرمشهر خداحافظی کردم.