شانه‌های زخمی خاکریز - 5

صباح پیری

14 تیر 1404


اولین دژبانی سر راه ـ صالح‌آباد ـ اولین ایستگاه صلواتی هم بود. شربتی خوردیم و بعد مستقیم حرکت کردیم به طرف مهران که هنوز التهاب عملیات چند هفته پیش والفجر ـ 3 را در خود داشت. 

تپه «کله‌قندی» آنجا بود. بچه‌های لشکر 27 در این تپه عملیات کرده بودند. تعریف می‌کردند: وقتی عملیات شد، عراقیها در محاصره قرار گرفتند. مدتی که گذشت وضع بسیار بدی پیدا کردند، به طوری که با هلی‌کوپتر برایشان غذا می‌آوردند. فرمانده عراقی‌ها شخصی به نام «سرهنگ جاسم» بود که می‌گفتند از اقوام صدام است. او وقتی متوجه شده بود نیروهایش از بین رفته‌اند و چاره‌ای نیست، لباس بسیجی پوشیده و داخل نیروهای ایرانی نفوذ کرده و تعدادی از بچه‌ها را کشته بود تا این که یکی از بچه‌ها متوجه می‌شود و او را می‌گیرند. دیگر نمی‌دانم که او را کشتند یا نه. ولی ظاهراً حسابی کتک خورده بود.

همان‌طوری که به طرف مهران در حرکت بودیم از پلی گذشتیم که رودخانه‌ای نه چندان متلاطم از زیر آن می‌گذشت. از آنجا 25 کیلومتر دیگر تا مهران راه باقی بود. کنار جاده نخلستان سوخته‌ای قرار داشت ـ لخت و مرده. حدود 200 متر که از نخلستان گذشتیم به اردوگاه رسیدیم.

اورژانس لشکر 5 نصر متشکل از بچه‌های خراسان بود. محل مأموریت ما نیز آنجا بود. یک نفر آمد و ما را راهنمایی کرد. هم توضیح داد و هم توجیه کرد. قرار شد شب را استراحت کنیم و فردا برای آشنا شدن با اورژانس آماده باشیم. فردا قبل از هر کاری خواستند یکی را به عنوان مسئول انتخاب کنیم. دانشجویی بود به نام «رضا اسدی» که او را انتخاب کردیم. زندگی در اردوگاه جدید شروع شد.

کار چندانی در اردوگاه نبود. در رودخانه کنار اردوگاه شنا یاد گرفتیم. تعداد مجروحان اورژانس بستگی به تحرکات عراق داشت. گاه کم بود، گاه زیاد و همین باعث می‌شد کار چندانی نداشته باشیم. پس از مدتی برای مرخصی به ترهان رفتم. وقتی برگشتم، بعد از دو ـ سه روز گفتند که مأموریت ما تمام شده و باید برگردیم به اردوگاه شهید بروجردی و آنجا مستقر شویم. دو ـ سه روزی را در این اردوگاه جاگیر شدیم. در این مدت معاون فرمانده بهداری ـ حاج مجتبی عسکری ـ رفته بود برای شناسایی منطقه. یکی از این شبها به شب جمعه خورد که اول سخنرانی بود و بعد هم دعای کمیل. سخنران آن شب ابراهیم همت بود که درباره شهادت چند نفر از فرماندهان لشکر و کمین زدن دمکراتها صحبت می‌کرد.

حاج مجتبی وقتی از شناسایی برگشت بچه‌های امدادگر را جمع کرد و گفت:

ـ شما را به منطقه‌ای خواهم برد که نه می‌توانید تلفن بزنید و نه نامه‌ای بنویسید آنجا فقط کار است و کار. چه کسانی آماده هستند؟

همه بچه‌ها اعلام آمادگی کردند. در بین ما امیرحسین قنبری، مسعود حیدری وقار، رضا اسدی، محمود مقیمی ـ رضا محمدزاده آقایی مظفری ـ محمد اسدی و ... من.

جایی که رفتیم زیر کوه بمو بود. آنجا را «شیخ صله» می‌گفتند. حاج مجتبی عسکری را بعدها بهتر شناختم. از شاگردان حاج احمد متوسلیان بود. آنقدر که می‌گفت: «دوست داشتیم از دست حاج احمد کتک بخوریم...»

کلبه‌ای در اختیارمان گذاشتند. اینجا دیگر همه کاری می‌کردیم. حتی حدود 15 روز مشغول سوله‌زنی بودیم ضمن کار سوله‌زنی وقتی مسئول گروه ـ نصرتی ـ آمد و گفت که زود آب و گل درست کنید و روی پلیت‌ها بریزید که برق نزنند، تازه فهمیدیم که اطرافمان پر از دمکرات است.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 36


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 5

اولین دژبانی سر راه ـ صالح‌آباد ـ اولین ایستگاه صلواتی هم بود. شربتی خوردیم و بعد مستقیم حرکت کردیم به طرف مهران که هنوز التهاب عملیات چند هفته پیش والفجر ـ 3 را در خود داشت. تپه «کله‌قندی» آنجا بود. بچه‌های لشکر 27 در این تپه عملیات کرده بودند. تعریف می‌کردند: وقتی عملیات شد، عراقیها در محاصره قرار گرفتند. مدتی که گذشت وضع بسیار بدی پیدا کردند، به طوری که با هلی‌کوپتر برایشان غذا می‌آوردند.