شانه‌های زخمی خاکریز - 2

صباح پیری

17 خرداد 1404


کارها به سرعت انجام گرفت. بعدازظهر همان روز ـ 61/9/1 ـ گروه را سوار قطار کردند تا 24 ساعت بعد در اهواز باشد. در طول راه گروه ده نفره کاملاً با هم اخت شده بود. در ایستگاه اهواز، ماشینی منتظر بچه‌ها بود تا آنها را به قرارگاه کربلا ببرد. تا رسیدن به قرارگاه از خیابانهای شهر عبور کردیم. زندگی در تن شهر جاری بود و کارون با آرامش مرموز خود همچنان می‌رفت. خیابانها، کوچه‌ها، پیاده‌روها، مردم، مغازه‌ها، همه و همه با ظاهر عادی آتشی بودند زیر خاکستر ـ وقتی آژیر قرمز زوزه بکشد، طوفان به آرامش شهر خواهد زد ـ اهواز و کارون و مردمشان، زیر بمباران مداوم دشمن نفس می‌کشند.

در قرارگاه کربلا نیروها را تقسیم‌بندی کردند. گروه ما را به پادگان شهید «جُرفی» بردند ـ پادگانی در حومه اهواز ـ آنجا آموزش سلاح‌های سبک را فراگرفتیم. رزم شبانه هم آموزش دادند. هیچ‌وقت اولین شب آموزش رزم شبانه از یادم نمی‌رود.

چند روز از آمدنمان به پادگان می‌گذشت. روزها می‌دویدیم، غلت می‌خوردیم. سینه‌خیز می‌رفتیم، ورزشهای بدنی سنگین می‌کردیم. شب که می‌شد خسته و کوفته می‌خوابیدیم. یک شب که از خستگی آموزش روز در خواب سنگینی بودیم، ریختند کنار آسایشگاه و شروع کردند به تیراندازی. خیال کردیم منافقین هستند. همه به طرف در هجوم بردیم که ناگهان جلوی در را به رگبار بستند. رفتیم طرف پنجره که آنجا را هم با گلوله زدند. همه غافلگیر شده بودیم. فکر می‌کردیم منافقین حمله کرده‌اند و می‌خواهند بچه‌ها را بکشند. من که گریه‌ام گرفته بود! پس از دقایقی وحشت و هراس، تیراندازی قطع شد. بعد هم آمدند و به ما تشر زدند: که این چه وضعی است؟ اگر شبیخون بزنند شماها زود گیر می‌افتید و دستپاچه می‌شوید و...

تازه داشتیم می‌فهمیدیم جریان چیست. از آن روز به بعد تمرینات، سخت‌تر و جدی‌تر دنبال شد. من تلاش زیادی می‌کردم. به طوری که در تیراندازی اول شدم.

فرمانده‌ای داشتیم هیجده ساله که «یارعلی» صدایش می‌کردیم ـ یارعلی بوئری ـ تیرانداز قابلی بود. در مسابقه که اول شدم گفت:

ـ حالا بیا با من مسابقه بده!

رفت و تفنگ آورد. قرار شد نفری سه تیر شلیک کنیم. من دو تیر به خال و یکی هم کنار خال زدم. یارعلی هر سه تیر را به پایه هدف زد. بعد برخاست و نگاهم کرد. انگار در نگاهم چیزی را دید که نشست و دوباره نشانه رفت سی تیر دیگر شلیک کرد. همه به پایه هدف، تا آن را شکست.

در کنار آموزش نظامی، آموزش اخلاق هم برقرار بود. پس از پایان دوره آموزش به تهران برگشتیم ـ 61/15/10.

خالد و مادرم همان روز که بی‌خبر رفته بودم، فهمیده بودند. ولی کار از کار گذشته بود. وقتی برگشتم خالد با شعف گفت که مرد شده‌ام. خودم باید برای آینده‌ام تصمیم بگیرم. کلامش طوری بود که انگار کمی هم خوشحال است. دیگر رفتم دنبال درسم و اسفند همان سال امتحان دادم و...

چند ماه گذشت. دیگر حوصله‌ام سر رفته بود. بی‌قراری می‌کردم. چیزی مرا با خود می‌برد. دلم جای دیگر بود. باید می‌رفتم و رفتم.

این بار با بچه‌های محل بودم: غلامرضا آجرلو ـ رضا پرتوی شبستری ـ سیدعلی سجادی و مرتضی صمدی. به مسجد صاحب‌الزمان(عج) رفتم تا کارهای مقدماتی انجام گیرد.

ادامه دارد



 
تعداد بازدید: 14


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

شانه‌های زخمی خاکریز - 2

کارها به سرعت انجام گرفت. بعدازظهر همان روز ـ 61/9/1 ـ گروه را سوار قطار کردند تا 24 ساعت بعد در اهواز باشد. در طول راه گروه ده نفره کاملاً با هم اخت شده بود. در ایستگاه اهواز، ماشینی منتظر بچه‌ها بود تا آنها را به قرارگاه کربلا ببرد. تا رسیدن به قرارگاه از خیابانهای شهر عبور کردیم. زندگی در تن شهر جاری بود و کارون با آرامش مرموز خود همچنان می‌رفت.