اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124

شبِ عملیات فتح‌المبین فرا رسید. حمله ساعت دوازده آغاز شد. مزدوران اردنی، مصری، سودانی و... را جایگزین واحد ما کردند و ما بلافاصله به خط مقدم آمدیم. این مزدورها کینه عجیبی از نیروهای شما داشتند. امکان نداشت اسیری را زنده بگذارند. تا ساعت سه بعد از نیمه‌شب حمله‌ای روی موضع ما نبود ولی از موضع دیگر صدای توپ و خمپاره به شدت شنیده می‌شد. ساعت سه صدای تیراندازی و الله‌اکبر بلند شد.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 123

عده زیادی سرباز بودیم که تازه ما را به جبهه آورده بودند. در ساعات اول، ستوان‌یکم؛ جعفر، ما را در گوشه‌ای جمع کرد تا موقعیت و وظایفمان را توضیح دهد و به اصطلاح توجیه شویم. بعد از تشریح حدود منطقه جنگی و بازگو کردن بعضی مسائل گفت: «ما به جنگ کسانی آمده‌ایم که همه آتش‌پرست و مجوسند. باید نسل این آتش‌پرستها را از روی زمین بکنیم. باید کوچکترین فرصتی را برای خودنمایی به نیروهای ایرانی ندهیم. اینها دشمن دین و مردم عراقند.»

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 122

واحد ما بعد از مدتی از این جبهه به طرف گیلان‌ غرب حرکت کرد. در گیلان غرب نیروهای شما حمله‌ای داشتند. این حمله یک هفته طول کشید و نیروهای ما خسارت زیادی را متحمل شدند. حادثه عجیبی در این حمله اتفاق افتاد. سربازان ما دیده بودند که شب ساعت دوازده حدود سی نفر کفن‌پوش، شمشیر به دست، وارد میدان مین شدند و مینها را منفجر کردند. من خود این صحنه را ندیدم ولی پسرعمویم سرباز کریم دیده بود. او بعدها از جبهه فرار کرد. شنیدم هفت روز در خانه بستری بود

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 121

بلافاصله از کمین بیرون آمدیم و داخل موضع شدیم. در این موضع دو سنگر بیشتر ندیدیم که داخل یکی از آنها دو نفر و در دیگری سه نفر خواب بودند. ستوانیار حسین و یک سرباز دیگر داخل هر سنگر نارنجکی انداختند و نفرات آن را به شهادت رساندند. من سنگر دیگری، کمی دورتر از این دو سنگر، دیدم و به نظرم رسید باید انبار مهمات باشد زیرا اطراف آن با گونی پوشانده شده بود و تقریباً یک مترونیم ارتفاع داشت.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 120

شما حساب کنید. یک بسیجی اسیر دوازده سیزده ساله، در پشت جبهه دشمن، در کنار مقر فرمانده تیپ، چنان جسارتی دارد. مگر می‌شود با او در خط مقدم روبه‌رو شد و شکستش داد؟ نیروهای ارتش و سپاهی و بسیجی شما از امدادهای الهی برخوردارند. هیچ نیروی نظامی قدرت مقابله با نظامیان شما را ندارد. من می‌گویم ملت ایران قدر این امدادها را بدانند و قدر نیروهای نظامی خودشان را بدانند. نیروهای اسلام تا حد توصیف‌ناپذیری مقاومند و تا آخرین لحظات مبارزه می‌کنند. این سرسختی را در چند جبهه دیگر مشاهده کردم.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 119

داشتم به آن بسیجی کوچولو نگاه می‌کردم که دیدم او از جمع دوستانش جدا شد و به طرف یک نفربر که در چند متری آنها پارک شده و دریچه آن باز بود رفت. وقتی کنار نفربر رسید دست در جیب گشادش کرد و با زحمت، نارنجکی بیرون آورد. می‌خواستم بلند شوم و داد و فریاد به راه بیندازم تا جلوی او را بگیرند ولی اصلاً قدرتِ تکان خوردن نداشتم. حیرت‌زده نگاه می‌کردم که این بسیجی کوچک چکار می‌کند. بسیجی با حوصله و دقت ضامن نارنجک را کشید و آن را از دریچه بالا داخل نفربر انداخت. با سرعت به طرف دوستان خود دوید و همه روی زمین دراز کشیدند.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 118

بعد از شهید شدن آن پاسدار، ما به طرف نیروهای شما آمدیم ولی در همین راه میدان مین قرار داشت که فرمانده گروهان؛ سرگرد عبدالوهاب و فرمانده گردان سرهنگ ستاد علی اسماعیل عواد روی مین رفتند و به همراه چند نفر دیگر کشته شدند. به هر زحمت و مشقتی بود خودمان را به نیروهای شما رساندیم. فرمانده دسته ما ستوان بدری و معاون فرمانده گردان سرگرد عبدالکریم حمادی زنده ماندند و همراه ما اسیر شدند. در موضع شما نیروهای زیادی از شما دیدم همه ادوات و تانکهای آنها سالم بود.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 117

تا ساعت نه‌ونیم صبح همه افراد سرشناس آمدند و بعد از چند دقیقه چهار اتومبیل فورد سفید رنگ وارد محوطه شد. در کمال تعجب دیدم که از این اتومبیلها عده‌ای با گرمکن ورزشی سرخ رنگ و کلاه پیاده شدند که هر کدام را دو نفر محافظ مسلح حراست می‌کرد. نوزده نفر با سر و وضعی که گفتم پیاده شدند. تقریباً نیم ساعت بعد تمام کسانی که آنجا بودند به اتفاق آن نوزده نفر به طرف میدان تیر کاخ به راه افتادند. این میدان تیر مخصوص اعضای گارد کاخ ریاست جمهوری صدام بود.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 116

به چهره تک‌تک آنها نگاه کردم. همه ریش داشتند و آرام و ساکت دور یک میز مشغول خوردن ناهار بودند. چند تکه کباب،‌ گوجه‌فرنگی، سبزی خوردن و نان روی میز آنها به چشم می‌خورد. میز و صندلیها از اموال صدا و سیمای آبادان بود که به غنیمت گرفته بودیم. وزیر نفت حالش خیلی عادی بود و من در سیمای جوان و دوست‌داشتنی او نگرانی یا اضطرابی ندیدم. او با خیال آسوده مشغول خوردن ناهار بود.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 115

ستوان نصر را به بیمارستان بردند ولی او مُرد، در حالی که انتظار آن را نداشتیم؛ زیرا ستوان فقط از ناحیه دهان زخمی شده بود و جراحتش خیلی عمیق نبود. حتی تا آخرین دقایق سرپا بود و هیچ ضعفی هم نداشت ولی با همه اینها او زنده نماند و به درک واصل شد. جوان خرمشهری که در کوچه به‌وسیله ستوان نصر به شهادت رسید نظامی نبود. بعد از شهادت او افراد ما اعضای خانواده را اسیر کردند و به محله حی‌البعث که محل استقرار خانواده‌های اسیر خرمشهری بود فرستادند. یک هفته از استقرار ما در خرمشهر گذشت. روزی وانتی روی جاده آمد و ما به طرفش تیراندازی کردیم.
1
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 124

شبِ عملیات فتح‌المبین فرا رسید. حمله ساعت دوازده آغاز شد. مزدوران اردنی، مصری، سودانی و... را جایگزین واحد ما کردند و ما بلافاصله به خط مقدم آمدیم. این مزدورها کینه عجیبی از نیروهای شما داشتند. امکان نداشت اسیری را زنده بگذارند. تا ساعت سه بعد از نیمه‌شب حمله‌ای روی موضع ما نبود ولی از موضع دیگر صدای توپ و خمپاره به شدت شنیده می‌شد. ساعت سه صدای تیراندازی و الله‌اکبر بلند شد.