«مدرسه تاریخ شفاهی»- 8

ویرایش محتوایی تاریخ شفاهی باید به سبک مصاحبه‌شونده نزدیک باشد

در تاریخ شفاهی، محدود به اظهارات یک شخص هستیم. بنابراین نمی‌توانیم از این محدوده خارج شویم، اِعمال سلیقه و ایجاد تفنن کنیم و سبک مصاحبه‌شونده را تغییر دهیم. به همین دلیل است که هر مصاحبه، ضابطه خاص خود را دارد. نمی‌توان ویرایش محتوایی همه مصاحبه‌ها را مثل هم انجام داد.

سرو قومس

روایت مهدی مهدوی‌نژاد

مرحوم مهدی مهدوی‌نژاد از فرماندهان دوران دفاع مقدس و از بنیان‌گذاران تیپ 12 قائم(عج) استان سمنان بود. او فرماندهی تیپ 18 الغدیر، لشکر 30 قدس گیلان، لشکر 17 علی‌بن‌ابی‌طالب(ع) را نیز در کارنامه خود دارد. کتاب «سرو قومِس» شامل 14 جلسه گفت‌وگو با اوست. طرح جلد کتاب، همانند سایر کتاب‌های تاریخ شفاهی دفاع مقدس که توسط مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر می‌شود، از یک نمونه یکسان پیروی کرده و تنها عنوان و رنگ جلد، متفاوت است.

خاطرات‌ مهدی قادری

مهدی قادری، دوست شهید علی‌اکبر وهاج، مهمان دویست‌وسی‌ودومین برنامه شب خاطره (دی 1391) بود. او درباره آشنایی و همکاری با شهید وهاج خاطره گفت. او گفت: «آشنایی من با شهید وهاج به اواخر 1355 باز می‌گردد. منزل ما یکی از پایگاه‌های تکثیر اعلامیه بود. چند دستگاه کپی و یک دستگاه تایپ داشتیم که خواهرم تایپ اعلامیه‌ها را انجام می‌داد. من و خود شهید و جناب قدسی‌پور، تکثیر و توزیع را به عهده داشتیم.

برشی از خاطرات مریم بهروزی

هدیه جواهرات برادران جنوب

اوایلِ انقلاب، در مسجد قبا درباره‌ حکومت اسلامی سخنرانی می‌کردم و عده‌ زیادی در جلساتِ سخنرانی شرکت می‌کردند. روزی جمعی از خانم‌ها از نازی‌آباد تهران برای شرکت در جلسه‌ سخنرانی به مسجد قبا آمدند که در میان آنها تعدادی از خانواده شهدا نیز بودند و به من گفتند: «ما از اینکه شهید نشده‌ایم ناراحتیم و تصمیم گرفته‌ایم طلا، جواهرات و وسایل زینتی خود را به حضرت امام تقدیم کنیم تا برای پیشبرد اهداف انقلاب هزینه شود.»

بیست‌‌وسوم مهر ماه برپا خواهد شد

نشست نقد و بررسی کتاب «دانش در مصاف»

نشست نقد و بررسی کتاب «دانش در مصاف»؛ تاریخ شفاهیِ حضور جهاد دانشگاهی در دوران دفاع مقدس، دوشنبه 23 مهر 1403 با حضور حجت‌الاسلام سعید فخرزاده، دکتر خسرو قبادی و دکتر سید حمیدرضا رئوف، در مرکز فرهنگی دکتر کاظمی آشتیانی؛ وابسته به سازمان جهاد دانشگاهی تهران برگزار خواهد شد.

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 119

داشتم به آن بسیجی کوچولو نگاه می‌کردم که دیدم او از جمع دوستانش جدا شد و به طرف یک نفربر که در چند متری آنها پارک شده و دریچه آن باز بود رفت. وقتی کنار نفربر رسید دست در جیب گشادش کرد و با زحمت، نارنجکی بیرون آورد. می‌خواستم بلند شوم و داد و فریاد به راه بیندازم تا جلوی او را بگیرند ولی اصلاً قدرتِ تکان خوردن نداشتم. حیرت‌زده نگاه می‌کردم که این بسیجی کوچک چکار می‌کند. بسیجی با حوصله و دقت ضامن نارنجک را کشید و آن را از دریچه بالا داخل نفربر انداخت. با سرعت به طرف دوستان خود دوید و همه روی زمین دراز کشیدند.

تأملی در نسبت تاریخ شفاهی و هنر(بخش پایانی)

تعادل در اثر

اهل معرفت، هستی را محصول تعادل، تناسب و هماهنگی در تمام اجزا و جوانب می‌دانند؛ اینکه همه چیز در جای خود قرار دارد و هر رویداد در چارچوبی منطقی و طبیعی صورتِ واقع به خود می‌گیرد و همۀ مخلوقات به شکل متعادل در کنار هم قرار گرفته و نقش ایفا می‌کنند. بنابراین تعادل از لوازم خلقت است و هر پدیده در صورتی امکان ظهور و تداوم دارد که برخوردار از تعادل در عناصر ذاتیِ خود باشد.

در حاشیه کنفرانس بین‌المللی تاریخ شفاهی، در مسقط رخ داد

معرفی فعالیت‌های تاریخ شفاهی ایران، توسط دکتر «مرتضی نورائی»

به نقل از خبرگزاری‌های عرب‌زبان

به گزارش سایت تاریخ شفاهی ایران، کنفرانس بین‌المللی تاریخ شفاهی «مفهوم و تجربه عربی»، 23 تا 25 سپتامبر 2024 (دوم تا چهارم مهر 1403) به میزبانی مسقط، پایتخت عمان، با حضورِ گروهی از نخبگان و پژوهشگرانِ حوزه مستندسازی برگزار شد. این کنفرانس که توسط سازمان اسناد و آرشیو ملی مقامات عمان برپا شده بود، سه محور اصلی تاریخ شفاهی را مورد بحث قرار داد.

خاطرات‌ فاطمه وهاج

فاطمه وهاج، دختر شهید علی‌اکبر وهاج، مهمان دویست‌وسی‌ودومین برنامه شب خاطره (دی 1391) بود. او درباره متحول شدن پدرش خاطره گفت. او گفت: «مادرم و زن عموجانم همکار بودند. پدرم در خانه عموجانم با مادر آشنا شد. در همان دوران سربازی ازدواج کردند. 1352، وقتی 29 ساله بود و دو فرزند داشت، به سینما رفت. از مسجدِ روبه‌روی سینما، صدای مرحوم فخرالدین حجازی را شنید. ضمیر ناخودآگاهش او را به سمتِ مسجد کشید...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 119

داشتم به آن بسیجی کوچولو نگاه می‌کردم که دیدم او از جمع دوستانش جدا شد و به طرف یک نفربر که در چند متری آنها پارک شده و دریچه آن باز بود رفت. وقتی کنار نفربر رسید دست در جیب گشادش کرد و با زحمت، نارنجکی بیرون آورد. می‌خواستم بلند شوم و داد و فریاد به راه بیندازم تا جلوی او را بگیرند ولی اصلاً قدرتِ تکان خوردن نداشتم. حیرت‌زده نگاه می‌کردم که این بسیجی کوچک چکار می‌کند. بسیجی با حوصله و دقت ضامن نارنجک را کشید و آن را از دریچه بالا داخل نفربر انداخت. با سرعت به طرف دوستان خود دوید و همه روی زمین دراز کشیدند.