برشی از خاطرات ماموستا مُلا قادر قادری؛ امام جمعه پاوه

سفر کاک احمد مفتی‌زاده و ماموستا شیخ جلال حسینی به پاوه

به انتخاب: فائزه ساسانی‌خواه

09 اردیبهشت 1403


پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مردم منطقة اورامانات و اهل سنت استان کرمانشاه، بر خلاف بیشترِ شهرهای شمال کردستان، در مسائل کلانِ ملی، کنار نظام جمهوری اسلامی، در مسائل منطقه‌ای، پشتیبان علمای دینی و در رأس آنان کاک احمد مفتی‌زاده بودند. او بر عکس روحانیونی همچون شیخ جلال، مردم را به رأی دادن به جمهوری اسلامی دعوت کرد.

دوازدهم اردیبهشت 1358، آقای سیدموسی موسوی به همراه کاک احمد مفتی‌زاده از سنندج برای دیدار مردم منطقه اورامانات وارد شهر پاوه شدند. مورد استقبال بی‌سابقه مردم قرار گرفتند و در مسجد جامع برای مردم سخنرانی کردند. در آن ایام، مشغول امتحان دروس آخر دبیرستان بودم. دوازدهم اردیبهشت امتحان داشتم که به دلیل شرکت در مراسم استقبال از امتحان جا مانده و محروم شدم.

آقایان مفتی‌زاده و موسوی شب را در تپه هلال احمر[1] گذراندند. فردای آن شب آنان را همراه حدود سی دستگاه ماشین تا جوانرود همراهی کردیم. قبل از ورود به جوانرود، در روستای سررود[2] پیرزنی که در عمرش این همه ماشین و آدم را به چشم ندیده بود، به کاروان ماشین‌ها نزدیک شد و با تعجب از یکی از دوستان ما پرسید: «چه شده، چه خبر است؟»

یکی از دوستانمان که فردی شوخ‌طبع بود، گفت: «چیزی نشده مادر. شاه برگشته.»

پیرزن ساده‌دل دست به سوی آسمان کرد و گفت: «الهی شکر!»

کاک احمد مفتی‌زاده و شیخ عزالدین حسینی، رقیب سرسختِ هم در منطقه کردستان بودند. انعکاس استقبال از آقای مفتی‌زاده در اورامانات موجب عکس‌العمل و سردرگمی گروه‌های سیاسی در کردستان، پاوه و جوانرود شد. چند روز بعد جناب ماموستا شیخ جلال‌الدین حسینی، برادر کوچک شیخ عزالدین حسینی، برای خنثی‌سازی سفر کاک احمد و همراهان وی به اورامانات سفر کرد؛ سفری با برنامه، منظم و حساب شده. ابتدا وارد روانسر و سپس جوانرود شدند. در جوانرود استقبال مردم و شادمانی آن‌ها با تیراندازی‌های بی‌مورد همراه شد که با کشته شدن یک نفر و زخمی شدن چند نفر دیگر شادی آن‌ها به شیون مبدل شد.

اعضای مدرسه قرآن با آگاهی قبلی برای جلوگیری از حادثه‌ای ناگوار، مانند حادثه جوانرود، برنامۀ منظمی ترتیب داد. برای جلوگیری از سوء‌استفاده افراد مریض‌الحال در استقبال از سفر ایشان به پاوه با تمام توان وارد شدیم. ماموستا شیخ جلال و همراهانش با آرامش و بدون هیچ اتفاقی وارد شهر شدند. آنان را به مسجد جامع پاوه بردیم. همۀ مردم، فارغ از دیدگاه‌های سیاسی، به استقبال و سخنرانی او آمده بودند. در ابتدای مراسم یکی از اعضای جمعیت قرآن به شیخ خیر مقدم گفت. سپس آقای حسین شیانی هم از طرف حزب دموکرات پاوه مقاله‌ای دربارۀ خودمختاری کردستان قرائت کرد. آقای شیخ جلال، روحانی‌ای آزاد و ملی‌گرا بود. نه وابستگی به حزب دموکرات داشت و نه مانند برادرش شیخ عزالدین ادعای رهبری و همراهی حزب کومله را داشت. وی در ظاهر به هیچ گروه و حزبی وابسته نبود، ولی در سخنرانی‌اش گفت که من به دستور برادرم به خدمت شما رسیده‌ام.

آقای شیخ عزالدین حسینی، امام جمعه مهاباد، خود را رهبر معنوی حزب کومله می‌دانست. وی رقیب آقای مفتی‌زاده بود و هر روز مصاحبه‌هایی در توجیه برنامه خود داشت و احزاب چپ هم به دلیل پیشبرد کار خود به گرمی برایش تبلیغ می‌کردند. آقای شیخ جلال حسینی در دوران سخت طلبگی‌ام در بانه استادم بود و در اواخر دوران طلبگی در سال ۱۳۵۵، که منتهی به مراسم عمامه‌گذاری و اجازه‌نامه‌ام شد، از جهت حمایت، مشوق، راهنمای خوب و پناهگاهی مطمئن برایم بود و همواره نسبت به ایشان احساس دین داشتم و او را مبارزی نستوه علیه رژیم شاه می‌دیدم. ماموستا در بین مردم بانه شخصیتی محترم بود و در اطراف و مناطق کردنشین جایگاهی خاص داشت و به همین دلیل همگی در مراسم استقبالش حاضر شدیم و قبل از ورودش، با صدور اطلاعیه‌ای ضمن خیرمقدم به او از همۀ مردم برای شرکت در مراسم استقبال از وی دعوت کردیم. بعد از خاتمه مراسم استقبال و لحظه‌ای که مشغول تجدید وضویش بود، نزد ایشان رفتم و دردمندانه مطالبی را به او گوشزد کردم. گفتم: «جناب ماموستا، شما بر گردن من حق دارید و من خودم را مدیون زحمات شما می‌دانم و دوست دارم عزت شما در این شهر حفظ شود. جناب عالی با دیگر افراد فرق دارید. من مبارزات شما علیه رژیم شاه را فراموش نمی‌کنم، ولی باید بدانید که شهر پاوه مثل سقز و بانه و مهاباد نیست. اینجا حتی بیشتر از تهران و قم به جمهوری اسلامی رأی داده‌اند امید به جمهوری اسلامی نوپا دارند. خواهشم از شما این است که در سخنرانی خود به دو مطلب دقت داشته باشید؛ یکی اینکه علیه رهبری این نهضت، یعنی امام خمینی صحبتی نکنید. دوم اینکه مردم ما شما را به عنوان یک عالم دینی می‌شناسند و علاقه‌مندند جناب عالی بیشتر سخنرانی‌تان در محدوده مسائل دینی و اخلاقی و تربیتی باشد. چون پاوه و اورامانات، به رغم اشتراک فرهنگ، دین و زبان، با شهرهای شمالی کردستان متفاوت است و اکثر مردمانش به مسائل مذهبی، بیشتر از مسائل قومی و ملی اهمیت می‌دهند.»

ماموستا حرف‌های مرا ظاهراً قبول کرد و در سخنرانی خود نه‌تنها در تضعیف رهبری انقلاب سخنی به میان نیاورد، بلکه ایشان را ستود و چندین‌بار اسم امام خمینی را به زبان آورد. اما حضور و استقبال گرم مردم در مسجد جامع موجب تحریک احساسات ایشان شد و درخواست دوم مرا فراموش کرد و خطاب به مردم گفت: «ای مردم پاوه، اگر من این کوه‌های شما را داشته باشم، هر آنچه از احشام و بز و گوسفند دارم، می‌فروشم و پول آن را به اسلحه می‌دهم و اجازه نمی‌دهم پای جمهوری اسلامی به این منطقه باز شود.»

بعد از پایان مراسم، در حال خروج از مسجد جامع از من وضعیت شهر و ترکیب جناح‌ها و محل استقرار آن‌ها را جویا شد که در جوابش گفتم فقط دو محل مشهور داریم؛ یکی مدرسه قرآن، که الان به «جمعیت طرفداران قرآن مشهور است» و دیگری دفتر حزب دموکرات. ماموستا گفت: «دوست دارم همراهم باشی تا به هر دو دفتر سرکشی کنم.»

دفتر حزب دموکرات کردستان روبه‌روی پمپ بنزین در منزل آقای الیاسی مستقر بود. ابتدا به دفتر حزب دموکرات رفت. من تا جلو ساختمان با او بودم، ولی داخل مقر و دفتر حزب دموکرات نشدم. اگرچه در خارج دفتر حزب با اعضا و طرفداران حزب سلام و علیک داشتم و بعضاً در بحث سیاسی باهم گفت‌وگو می‌کردیم، رفت و آمدی به دفاتر هم نداشتیم. اصرار جناب ماموستا شیخ جلال برای بردن من به داخل دفتر حزب بی‌فایده بود. حدود نیم ساعتی کنار در منتظرش ماندم تا اینکه دیدارش با آقایان حزب دموکرات تمام شد و سپس با هم به دفتر مدرسه قرآن در منزل آقای شریفی پشت تکیه خالصی رفتیم. حدود بیست نفر از فعالان مدرسه قرآن، که به جمعیت طرفداران حکومت قرآن تغییر نام یافته بود، در دفتر منتظر ورود جناب شیخ بودند. روی پردۀ بزرگی شعاری نوشته و در دفتر نصب کرده بودیم که با ورود به داخل ساختمان توجه افراد به آن جلب می‌شد: «خدا یکی، رهبر یکی، وطن یکی.»

همین که جناب شیخ قدم به دفتر ما گذاشت، نگاهش به این شعار افتاد با عصبانیت گفت: «کی گفته خدا یکی است؟ کی گفته رهبر و وطن یکی است؟»

من با کمال آرامش گفتم: «ماموستا یعنی بیشتر از یک خدا، یک وطن و یک رهبر داریم؟!»

گفت: «به هیچ‌وجه، خدای ما و وطن ما و عجم‌ها یکی نیست.»

متأسفانه مطلب دیگری هم به زبان آورد، اما چون استادم بود، از ذکر آن خودداری می‌کنم. وقتی ماموستا شیخ جلال حسینی وارد دفتر ما شد، همانگونه که کسی از جمعیت ما با او وارد دفتر حزب دموکرات نشدیم، کسی از طرفداران حزب او را در هنگام ورود به دفتر ما همراهی نکرد. دیدار از طرفین و رقبای شهر پاوه به پایان رسید. او قصد داشت به مریوان برود. هنگام خداحافظی گفت: «ملا قادر، می‌خواهم در مسیر رفتن به مریوان سری به نوسود بزنم.»

می‌خواست پس از سخنرانی در نوسود از مسیر دالانی به دزلی و از آنجا راهی مریوان شود. بنا داشتم تا خروجی پاوه، یعنی روستای نوریاب، او را همراهی کنم. تعارف کردم شب در منزل ما در نوریاب استراحت کنند. گفت: «نمی‌توانم. در نوسود وعده داده‌ایم.»

گفتم: «تا نوریاب در خدمت شما هستم.»

از حرف من کمی دلگیر شد و گفت: «این شرافت نیست که شما مرا در کنار خانه خودتان رها کنی و تنهایم بگذاری.»

حیا و وفایم مرا وادار به تسلیم کرد و مجبور شدم تا آخر حوزه استحفاظی شهرستان او را همراهی کنم. نزدیک غروب عازم نوسود شدیم. در مسیر راه نوسود از روستای کُمدره[3] عبور می‌کردیم که با گروهی از چریک‌های شاخۀ کمونیست اتحادیه میهنی کردستان عراق، که عازم پاوه بودند، روبه‌رو شدیم. جناب ماموستا شاید با آمادگی قبلی از ماشین پیاده شد و با یک یک آنان مصافحه کرد و آن‌ها را به گرمی بوسید. من می‌دانستم که او می‌داند چهره چریک‌ها و سر و قیافه و سبیل آنان حکایت می‌کند که کمونیست‌اند. زمان برگشت به داخل ماشین از کارش عصبانی شدم و با تعجب به ایشان گفتم: «شما یک رجل دینی هستید. چرا سبیل این کمونیست‌ها را بوسیدید؟»

ماموستا شیخ خندید و با این جمله که «سخت نگیر ما هدفی مشترک با این‌ها داریم»، موضوع را این‌گونه توجیه کرد: «فعلاً مسئله حقوق کرد مقدم بر سایر مسائل است.»

حدود نماز عشا، به نوسود رسیدیم. اهالی شهر کوچک نوسود درمسجد احمد سلطان جمع شده بودند و با دیدن ما به استقبال آمدند. قبل از سخنرانی آقای شیخ جلال شخصی به نام شیخ مختار از شیوخ نقشبندی بلند شد و ضمن ایراد یک سخنرانی تند علیه بنیانگذار جمهوری اسلامی و بیان کلمات غیرمؤدبانه جلسه را متشنج کرد؛ به گونه‌ای که اکثر حاضران از سخنان او ناراحت شدند. کاری از دست امثال من در میان آن جماعت احساساتی ساخته نبود. در کنار ماموستا نشسته بودم و فقط توانستم ناراحتی‌ام را به او ابلاغ کنم:‌ «جناب ماموستا قرار بود شما را تا مرز دزلی همراهی کنم. در پاوه از سخنرانی‌ات راضی نبودم و اینجا هم کاری کردی که دیگر نتوانم قدمی با شما بردارم و به رغم آنکه حق استادی بر گردنم داری، از تو خداحافظی می‌کنم.»

قبل از آغاز سخنرانی جناب ماموستا شیخ جلال، از میان جمع بلند شدم و مسجد را ترک کردم. به سختی ماشینی کرایه کرده و به نوریاب برگشتم. به رغم این آمد و رفت‌ها در شهرستان پاوه و منطقه اورامانات و همچنین وجود دغدغه‌های مختلف، فضای آزاداندیشی خوبی بر شهرستان حاکم بود و کسی در حق دیگری تعرضی نمی‌کرد و همه در بیان عقاید و آرای سیاسی آزاد بودند و احترام یکدیگر محفوظ بود و اهانت به افراد قابل تحمل نبود.

در آن ایام، من روزها به پاوه می‌آمدم و تا غروب در پاوه بودم و غروب به مسقط الرأس خود، روستای نوریاب، بر می‌گشتم. ماشینی نبود که در اختیارم باشد و معمولاً این مسیر چندکیلومتری را هر روز پیاده رفت و آمد می‌کردم. یک روز عصر عازم روستا بودم. در میدان هلال احمر، جیپی کنارم توقف کرد. راننده‌اش محمدامین نادری از اعضای حزب دموکرات و اهل روستای نوریاب و همسایه خانه به خانه‌ام بود. قطاری از فشنگ بر کمر بسته و مسلح به کلاشینکف پشت فرمان ماشینش نشسته و بدون آنکه کلامی حرف بزند با زبان بی زبانی به من تعارف کرد سوار ماشینش شوم. اول قبول نکردم، ولی توقف بلندمدتش را نوعی اصرار دانستم و پذیرفتم که سوار شوم. تا روستای نوریاب سلامی و کلامی بین من و او رد و بدل نشد. هر یک راه خانه خود را گرفتیم و بدون خداحافظی از هم جدا شدیم. مدتی قبل از این دیدار، پیش من آمده بود و زبان به گلایه باز کرده بود که: «ماموستا، من از شما انتظار نداشتم. شما جاف هستید. انتظار ما این بود با کمیتۀ جاف‌ها در روستای وراء یا روستای شمشیر همکاری می‌کردید.»

تنها جوابی که برای او داشتم این بود: «قبل از آنکه بـه لهجه و زبان کردی بیندیشم، اسلام برایم مهم است. من احترام همه را دارم؛ خواه جاف و خواه هورامی باشد. بنده امام جمعه و جماعت روستا هستم که هم جاف برادرم است و هم هورامی.»

هواداران حزب دموکرات علاوه بر آنکه اغلب مسلح بودند، آزادانه در شهر به فعالیتهای فرهنگی و سیاسی مشغول بودند و آشکارا به جذب جوانان به آموزش نظامی و مسلح کردن آنان می‌پرداختند. بازار کتاب و نشریه، همانند بازار اسلحه و مهمات، داغ بود. علاوه بر حزب دموکرات، گروه‌های دیگری هم از فضای غبارآلود و فقدان دولت و قدرت جمعی سوء‌استفاده و آرمان‌های سوسیالیستی و کمونیستی را تبلیغ می‌کردند و شعار حمایت از دهقانان سر می‌دادند. در مقابل این همه افراد و احزاب و این همه هجوم گسترده تبلیغات برای جذب جوانان، از طرف اعضای مدرسه قرآن به طور شبانه‌روزی اتفاقات منطقه را رصد می‌کردیم و با برگزاری مراسم، چاپ اعلامیه و نشریه سعی در خنثی‌سازی تبلیغات مسموم آنان داشتیم.[4]

 

[1]. اکنون به تپه ارتش مشهور است.

[2]. روستایی در بخش مرکزی و پنج کیلومتری شهر جوانرود.

[3]. روستایی در مسیر نوسود و پانزده کیلومتری شهر پاوه.

[4] منبع: رستمی، علی، ماموستا، خاطرات ماموستا مُلا قادر قادری، امام جمعه پاوه، چ اول، 1396، سوره مهر، ص 205.



 
تعداد بازدید: 336


نظر شما

 
نام:
ایمیل:
نظر:
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 97

یک ربع یا نیم ساعت به حمله نیروهای شما مانده بود. به اتفاق سرباز وظیفه عزیز زهیر، اهل بغداد، در سنگر نشسته بودیم. چند شب بود آماده‌باش کامل داده بودند و ما می‌ترسیدیم استراحت کنیم. شبها با ترس و دلهره زیادی صبح می‌شد. داخل سنگر مسلح نشسته بودیم و از ترس نمی‌توانستیم حرف بزنیم. گاهی چرت می‌زدیم،‌ گاهی یکدیگر را نگاه می‌کردیم، گاهی سرمان پایین بود و به حمله نیروهای شما فکر می‌کردیم و از خود می‌پرسیدیم «چه خواهد شد؟ آیا امشب آخرین زندگی است؟ آیا زخمی خواهیم شد؟ فرار خواهیم کرد؟