خاطرات محمود امینی

سردار محمود امینی، فرمانده گردان حمزه در دوران دفاع مقدس، مهمان دویست‌ و یازدهمین برنامه شب خاطره(5 اسفند 1389) بود. او درباره شهید مصطفی چمران خاطره گفت؛ توفیق نداشتم خودم از نزدیک شهید چمران را ببینم اما رشادت‌های او را بسیار شنیدم. آقای مهدی بازرگان می‌گفتند: نیروهایی که قرار بود از بانه برای آزادسازی سردشت بروند، به خاطر کمینِ دشمن، از رفتن واهمه داشتند. در نهایت، خودِ شهید چمران مسلسل به دست روی تانک می‌نشیند و راه برای بازپس‌گیری سردشت باز می‌شود. در ادامه این روایت‌‌ را ببینیم.

خاطرات مژده امباشی

مژده امباشی، امدادگر دوران دفاع مقدس و از بانوان مدافع خرمشهر، مهمان دویست‌ و دهمین برنامه شب خاطره (7 بهمن 1389) بود. او درباره شروع جنگ تحمیلی و خرمشهر خاطره گفت؛ همه می‌گویند 35 روز مقاومت، اما من می‌گویم 45 روز مقاومت؛ از 10 روز قبل از شروع جنگ در پاسگاه نزدیکِ نهر خیّن درگیری بود. اما جنگ، در 31 شهریور به صورت رسمی آغاز شد. دوم یا سوم مهر که جنگ شروع شده بود حدود 63 یا 64 زن و بچه شهید شدند؛ چون نمی‌دانستند جنگ چیست. سردخانه جایی برای نگهداری آنها نداشت؛ مستقیم با کمک مردم می‌بردند به قبرستان خرمشهر که ما به آن جنت‌آباد می‌گفتیم.

خاطرات مهین ترابی

مهین ترابی، امدادگر صحنه‌های نبرد، مهمان دویست‌ و دهمین برنامه شب خاطره(7 بهمن 1389) بود. او درباره ابتدای جنگ و پاوه خاطره گفت؛ با پیروزی انقلاب اسلامی که هنوز مثل یک بچه نوپا تازه راه افتاده بود، ضد انقلاب از داخل و خارج منسجم شدند و به کردستان و پاوه حمله کرد. من تازه 6 ماه بود که شروع کرده بودم برای تکنسین بیهوشی. با تیم پزشکی به باختران اعزام شدیم. شب در بیمارستان طالقانی ماندیم. صبح فردوگاه مملو از مجروح و شهید بود. در ادامه این روایت‌‌ را ببینیم.

خاطرات سعید شاه‌آبادی

حجت‌الاسلام سعید شاه‌آبادی، فرزند شهید مهدی شاه‌آبادی، مهمان دویست‌ و نهمین برنامه شب خاطره(1 اردیبهشت 1390) بود. او درباره پدرش، شهید مهدی شاه‌آبادی خاطره گفت؛ پدر بسیار کم غذا می‌خورد و بسیار کم استراحت می‌کرد. امام در پیام خود برای شهادت پدر، او را «خدمتگزارِ مخلص» تعبیر کردند. در ادامه این روایت‌‌ را ببینیم.

خاطرات آقای وِدادی

دکتر وِدادی، هم‌رزم شهید حاج مهدی شاه‌آبادی، مهمان دویست‌ و نهمین برنامه شب خاطره(1 اردیبهشت 1390) بود. او درباره شهید مهدی شاه‌آبادی خاطره گفت؛ من سال 1351 در مدرسه قائمیه رستم‌آباد در منطقه اختیاریه تدریس می‌کردم. دوستان گفتند یک روحانی دعوت کرده‌ایم چند جلسه‌ای صحبت‌های ایشان را شنیدم و از آنجا آشنا شدیم.

خاطرات علی‌محمد نوریان

دکتر علی‌محمد نوریان، رئیس سازمان هواشناسی تا پایان 1390، مهمان دویست‌ و نهمین برنامه شب خاطره(1 اردیبهشت 1390) بود. او درباره شهید مهدی شاه‌آبادی خاطره گفت؛ با اینکه دکتر کمالی او را در زندان شکنجه کرده بود، بعد از انقلاب وقتی کمالی را دیده با او به خوبی رفتار کرده و گفته نگران نباش تو زندانی اسلام هستی. ما آن روش‌ها را نداریم. با عدالت محاکمه می‌شوی.

خاطرات محمدرضا گلشنی

محمدرضا گلشنی، رزمنده آزاده دوران دفاع مقدس، مهمان دویست‌ و ششمین برنامه شب خاطره(6 آبان 1389) بود. او درباره اسارت و حجت‌الاسلام سید علی‌اکبر ابوترابی خاطره گفت؛ حاج آقا ابوترابی به امام رضا(ع) علاقه داشت؛ در ایام شهادت امام رضا اسیر شد؛ در همان ایام هم کنار حرم امام رضا دفن شد. در ادامه این روایت‌‌ را ببینیم.

خاطرات نصرت‌الله محمودزاده

نصرت‌الله محمودزاده، نویسنده و رزمنده دوران دفاع مقدس، مهمان دویست‌ و ششمین برنامه شب خاطره(6 آبان 1389) بود. او درباره عملیات خیبر و جزیره مجنون خاطره گفت؛ گردانی که در جنوبی‌ترین قسمت جزیره مجنون بود ساعت‌ها مقاومت کردند. عراق اگر این پل را می‌گرفت، کل جزیره را می‌گرفت. در ادامه این روایت‌‌ را ببینیم.

خاطرات محمد جوزی

سیدمحمد جوزی، رزمنده بسیجی دوران دفاع مقدس، مهمان دویست‌ و ششمین برنامه شب خاطره(6 آبان 1389) بود. او درباره خاطرات والدین شهدا و قطعه گلزار شهدا خاطره گفت؛ ...من هر جمعه ساعت 6 صبح با دوربین فیلمبرداری در گلزار شهدا هستم. شهدا زنده هستند. در ادامه این روایت‌‌ را ببینیم.

خاطرات محمد نجف‌پور

سرتیپ محمد نجف‌پور، مهمان دویست‌ و چهارمین برنامه شب خاطره(6 آبان 1389) بود. او درباره چگونگی اسیر شدنش و دیدار با سرهنگ احمد حیدری خاطره گفت؛ ...ما حلوای سرهنگ حیدری را هم خوردیم؛ اما وقتی اسیر شدم، او را دیدم و خوشحال شدم. در ادامه این روایت‌‌ را ببینیم.
5
...
 

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- 97

یک ربع یا نیم ساعت به حمله نیروهای شما مانده بود. به اتفاق سرباز وظیفه عزیز زهیر، اهل بغداد، در سنگر نشسته بودیم. چند شب بود آماده‌باش کامل داده بودند و ما می‌ترسیدیم استراحت کنیم. شبها با ترس و دلهره زیادی صبح می‌شد. داخل سنگر مسلح نشسته بودیم و از ترس نمی‌توانستیم حرف بزنیم. گاهی چرت می‌زدیم،‌ گاهی یکدیگر را نگاه می‌کردیم، گاهی سرمان پایین بود و به حمله نیروهای شما فکر می‌کردیم و از خود می‌پرسیدیم «چه خواهد شد؟ آیا امشب آخرین زندگی است؟ آیا زخمی خواهیم شد؟ فرار خواهیم کرد؟